کردستان هنوز نا آرام بود، اما حسین هیچگاه با سلاح در شهر حرکت نمی کرد.
می گفت: من نیامده ام با این مردم بجنگم و برای آن ها قدرت نمایی کنم، اینها تشنه محبت هستند. باید با آنها برادری کرد تا اوضاع آرام شود.
الحق هم که شهر و منطقه را با همین مرام و منش، آرام و قلوب مردم کرد را تسخیر کرده بود.
#خاطرات_شهدا
شهید حسین قجه ای🌷
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#شهیدمصطفی_چمران:
نهیب مردانگی و شرف،
لحظه ای که مرد را از نامرد
تشخیص میدهند،
من #آزاده_ام،
من ازجهان دست شسته ام،
من از مرگ وحشتی ندارم
و با بساطت به آغوش مرگ
فرو می روم.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🥀🕊
دائـم الوضـو بود!
موقـع اذان خیلیها میرفتنـد وضو بگیرنـد؛
ولی حسـن اذان و اقامـه میگفـت و
نمازش را شـروع میکرد.
میگفت"زمیـن جای جمـع کردن ثـوابه،
حیـف زمین خدا نیسـت که آدم
بدون وضو روش راه بـره..؟!
#شهیدحسنطهرانیمقدم🌱
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🍃🌸زیارتنامھشھدا🌸🍃
✨بـسماللهالࢪحمنالࢪحـیم✨
السَّلامُعَلَیکُمیَااَولِیاءَاللهِوَاَحِبّائَهُ،
اَلسَّلامُعَلَیکُمیَااَصفِیَآءَاللهِوَاَوِدّآئَهُ،
اَلسَلامُعَلَیکُمیااَنصَارَدینِاللهِ،
اَلسَلامُعَلَیکُمیااَنصارَرَسُولِاللهِ،
اَلسَلامُعَلَیکُمیااَنصارَاَمیرِالمُومِنینَ،
اَلسَّلامُعَلَیکُمیااَنصارَفاطِمَةَسَیِّدَةِ
نِسآءِالعالَمینَ،اَلسَّلامُعَلَیکُمیااَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍالحَسَنِبنِعَلِیٍّالوَلِیِّالنّاصِحِ ،
اَلسَّلامُعَلَیکُمیااَنصارَاَبیعَبدِاللهِ ،
بِاَبیاَنتُموَاُمّیطِبتُم،وَطابَتِالاَرضُ
الَّتیفیهادُفِنتُم،وَفُزتُمفَوزًاعَظیمًا ،
فَیالَیتَنیکُنتُمَعَکُمفَاَفُوزَمَعَکُم.
#شادیروحشھداصلوات
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
باسلام
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 بسیجی شهید حسین بخشی زاده
🌷 تولد ۲۵ شهریور ۱۳۴۲ بندرعباس
🌷 شهادت ۸ مرداد ۱۳۶۲ منطقه عملیاتی قلاویزان مهران
🌷 سن موقع شهادت ۲۰ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ انسان موجودي است ضعيف و ناتوان كه مدتي در اين دنياي مادي مي ماند و به دنيايي وسيع تر مي رود.
✅ پس بايد در اين دنيا خودمان را آماده كنيم، اينجا خودمان را بسازيم و دل در اين دنيا نبنديم و اگر دل در اين دنيا بستيم در اين دنيا مي مانيم و نسبت به خداي خود بي خيال مي شويم پس اين دنيا را بايد گذرگاه بدانيم.
✅ نمازتان را به پاي داريد و روزه تان را بگيريد و هميشه به فكر خدا باشيد و هميشه گوش به فرمان عزيزمان، امام خميني باشيد كه امام چه مي گويد و هرچه گفت فوري لبيك گوييد و به آن عمل كنيد.
✅ انسان ها با يكديگر بحث و دعوا مي كنند و دشنام و فحش به همديگر مي دهند، چرا كه نمي دانند كه انسان هميشه در روي زمين نمي ماند، ما همگي يك روزي مي ميريم پس حالا كه مي ميريم، اين چند روزي كه با يكديگر هستيم نسبت به يكديگر مهربان باشيم تا خدا از ما راضي باشد.
✅ جوانان برومند اسلام سعي كنيد در جواني خودتان را بسازيد و با هواي نفس خود مبارزه كنيد، با يكديگر بحث و دعوا، شايعه پراكني، دورغ و غيبت نكنيد و با يكديگر مهربان باشيد و حرمتتان را حفظ كنيد
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۱ و ۲
مقدمه:
بسم الله الرحمن الرحیم
مدیون شهدا میمانیم تا روز قیامت.
مدیون ایثار شما و خانواده شما.
مدیون مظلومیت فرزندانتان.
مدیون شهدا خواهیم بود همیشه و تا همیشه.
#ظالم هست، #مظلوم هست و همیشه #مدافعی هم هست که ایمان دارد به خدا،به #قیامت و به #قیام منجی! انتخاب با ماست که ظالم باشیم یا مظلوم یا دست در آستین خدا.
«تقدیم به مهربانی های مادر مهربانم و همه مادران همیشه اسطوره.اسطوره های پنهان»
یادداشت نویسنده؛
سپاس از حمایت شما خوانندگان عزیز از مجموعه «از روزی که رفتی».
جلد چهارم این مجموعه به خواست شما آغاز شد. آغازی که شاید پایانی بر داستان زندگی این خانواده باشد. امید است این قصه هم مورد لطف و توجه و همراهی شما قرار گیرد. یا حق!
سنیه منصوری 98/12/15
زینب سادات ایستاد.
چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ
بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند:
_از دادگاه تقاضای اشد مجازات را دارم.
ایلیا دستش را گرفت.
صدرا ایستاد و رو به قاضی کرد:
_جناب قاضی! همانطور که موکلم عرض کردند، ایشان و برادرشان به عنوان اولیای دم، تقاضای اشد مجازات را دارند.
دادگاه تمام شد.
رها، زینب سادات را در آغوش داشت. ایلیا دستان زینبسادات را رها نکرد و همراهشان رفت. همه آمده بودند. صدرا و رها، سایه و سیدمحمد، محسن و مهدی، حتی محمدصادق! اما نبود ارمیا،
نبود آیه، زیادی خار چشم همه بود.
زینب سادات گفت:
_میشود برویم پیش حاج بابا؟ دلم برایش تنگ شده.
سیدمحمد او را در آغوش کشید. هنوز ایلیا سفت دستانش را گرفته بود و رها نمیکرد. حتی وقتی محسن و مهدی کنارش قرار گرفتند و سیدمحمد سخت زینب را در آغوش داشت.
زینب سادات دست برادرش را فشرد. میدانست که او بیشتر از همه احساس غریبی میکند.
زینب به یاد آورد....
آن شب بود که همه چیز فهمید. سومین روز از تدفین پدر مادرشان گذشته بود که با صدای گریه ایلیا به سمت اتاقش رفت. روی تختش
نشست و ایلیا به آغوش خواهرش رفت.
زینب: _چی شده داداشی؟
ایلیا: _حالا من چکار کنم؟ من هیچکسی را جز تو ندارم.
زینب: _چی داری میگی؟ چرا هیچکس رو نداری؟ پس من چی هستم؟
ایلیا: _شنیدم که عمو گفت میخواد تو رو ببره پیش خودش. گفت برادرزادهش رو خودش نگه میداره. گفت مواظب یادگار برادرش هست! تو رو ببرن من چکار کنم؟ حالا که حاج بابا هم بیمارستان و معلوم نیست زنده بمونه، من چکار کنم؟ مثل بابا ارمیا منو میبرن پرورشگاه!
زینب او را محکم در آغوش گرفت:
_تو منو داری! من هیچوقت بدون تو جایی نمیرم. عمو محمد هم گفت برادرزادههاش! چرا فکر میکنی تو رو نمیخواد؟ تو برای عمومحمد از منم عزیزتری! تو عزیزترین منی! من بدون تو جایی نمیرم. تا همیشه خواهر برادریم و مواظب هم! باشه؟
ایلیا هق هق میکرد:
_منو رها نکن زینب. منو تنها نذار! من میترسم.
زینب کنارش نشست و آنقدر موهایش را نوازش کرد تا برادرش به خواب رفت. حرفهای برادرش دلش را به درد آورد. به راستی اگر حاج علی هم رخت سفر میبست، چه میکردند؟
آن شب در اتاق ایلیا ماند و هر وقت ایلیا با گریه بیدار میشد، او را نوازش میکرد و مادرانه آرامش میکرد.
سیدمحمد گفت:
_خسته ای، اول بریم خونه استراحت کن بعدا میریم بیمارستان.
زینب سادات از آغوش عمو بیرون آمد و گفت:
_خسته نیستم
بعد به ایلیا نگاه کرد و گفت:
_تو خسته ای؟
ایلیا سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت:
_نه!
حاج علی را از پشت شیشه های سیسییو نگاه کردند. گریه کردند. زهرا خانم که خیلی پیر و شکسته شده بود، روی صندلی نشسته و قرآن میخواند.
چهار ماه تمام پشت شیشه های بیمارستان بودند. چهار ماه انتظار. چهار ماه بود که آیه و ارمیا را به دست خاک سپرده بودند.چهار ماه بی پدری، چهار ماه بی مادری، چهار ماه انتظار برای نگاه حاج علی که
همان شبی که دخترش چشم از جهان فروبست، قلبش را گرفت و پشت این شیشه ها خوابید.
محمدصادق به زینب سادات نزدیک شد. زینبسادات نگاهش را از حاج علی نگرفت. همانجا پشت شیشه ماند و ایلیا را نزدیک خود نگاه داشت.
محمدصادق گفت:
_حالش خوب میشه.
زینب سادات سکوت کرد. دلیل این رفت و آمدهای وقت و بی وقت محمدصادق را میدانست اما برایش اهمیتی نداشت. محمدصادق جوابش را گرفته بود.
دوباره گفت:
_میدونم وقت خوبی نیست اما باید قبل رفتن بگم تا بتونی فکراتو بکنی. من هنوز دوستت دارم و پای خواستگاری قبلی هستم. با این شرایطی که الان تو و ایلیا دارید، بهتره اینبار عاقلانه تر عمل کنی.
زینب سادات با خود فکر کرد،
خوب است میدانی الآن وقت گفتن این حرفها نیست و میزنی! و شرایط او چقدر فرق کرده که محمدصادق فکر میکند.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۳ و ۴
و شرایط او چقدر فرق کرده که محمدصادق فکر میکند جایی برای یکه تازی دارد؟
جواب محمدصادق را ایلیا داد. مردانه داد. برادرانه داد:
_یک بار جوابتو داده. بهتره زیاد دور و بر ما نباشی، هیچ خوشم نمیاد.
محمدصادق اخم کرد:
_خواستگاری مناسب تر از من برای خواهرت نمیاد بچه! خواهرت خوب میدونه نبود پدر و مادر، و برادر کوچیکی که سربار زندگیت باشه، خواستگارهای خوب رو میپرونه! منم که اصرار دارم چون به خواهرت علاقه دارم.
این بار سیدمحمد جوابش را داد:
_پس وجود تو باعث شد خواهرت خودش رو یک عمر بدبخت کنه و اخلاق مزخرف مسیح رو تحمل کنه؟ الانم هیچ فرقی با اون نداری! هنوز من نمردم که مجبور بشه تن به خفت بده.
رها ادامه داد:
_تا من زنده ام، مثل آیه پای بچه هاش ایستادم! با این حرفها به جایی نمیرسی. اگه واقعا زینب سادات رو دوست داشتی، یک کمی بهش احترام میذاشتی. نه اینکه با سرکوفت زدن و به رخ کشیدن شرایطش، سعی کنی خودت رو قالب کنی!
محمدصادق گفت:
_تا کی اینجوری از اینها حمایت میکنید؟ یک سال؟ دو سال؟ به هر حال شما هم میرید پی زندگی خودتون.
صدای زهرا خانم که روی صندلی نشسته و هنوز چشمش به قرآنش بود،
نگاه همه را به خود جذب کرد:
_تا وقتی من هستم، هم خونه دارن و هم خانواده. تا وقتی رهای من خاله این بچه ها باشه و سیدمحمد عموشون باشه، هیچ وقت از سایه حمایت بیرون نمیان که عین لاشخور منتظر بمونی.
محمدصادق با عصبانیت بیمارستان را ترک کرد.
رها گفت:
_به حرفهاش توجه نکن. ما پشتتون هستیم
اما زینب سادات فکر میکرد.
خیلی فکر میکرد! خانه بی روح بود. بی نور بود. خانهای که عاشقش بود، دیگر صفای همیشهاش را نداشت. چون مادر نداشت، پدر نداشت، باباعلی با صدای تلاوت قرآن نداشت، مامانزهرا با عطر حلوای شب جمعه ها را نداشت. حالا کنار عکس بابامهدیاش، ارمیای همیشه پدر بوده برایش هم جا گرفته بود، آیهی بهترین مادر هم جا گرفته بود.
دلش میلرزید که نکند باباعلی هم عکسی بر قاب دیوار اتاق شود. این خانه دیگر روح ندارد. لبخند گرم پدر ندارد، نگاه مضطرب مادر ندارد. خودش بود و ایلیای افسرده. خودش بود و تنهاییهای این خانه.
بعد از بیمارستان بود که تنها شدند.
هر کسی به دنبال زندگی خود رفت. قرار زندگی همین است. همه چیز روال خود را پیدا میکند. حتی زینب سادات که روی مبل مقابل عکس های خانواده اش نشسته بود. حتی ایلیا که روی تخت پدرش خوابیده بود.
زینب سادات مشغول آماده کردن غذا شد. از وقت نهار گذشته بود و تا وقت شام زمان زیادی مانده بود. یاد مادرش افتاد. برایش گفته بود که اولین غذایی که سه نفره خورده بودند قیمه بود. دلش قیمه خواست اما دست و دلش به پختن نمیرفت. دلش قیمه های مادرش را میخواست.
همانهایی که هر وقت مقابل ارمیا میگذاشت نگاه ارمیا پر از عشق میشد. بابا گفته بود که آن غذای سه نفره بهترین غذای عمرش بود. غذایی که برای اولین بار طعم زندگی میداد. طعم خانواده و عشق میداد.
دلش بابایش را میخواست. مادرش را میخواست. دلش عشق و صفای آن روزها را میخواست.
روی زمین کف آشپزخانه نشست ،
و صدای گریه اش بلند شد. ایلیا هراسان خود را به او رساند و در آغوشش گرفت. ماهها بود که با صدای گریههای ناگهانی خواهرش، خود را به او میرساند در آغوشش میگرفت. گاهی زینب سادات خواهرانه خرج غمهایش میکرد و گاهی ایلیا برادری میکرد برای دردهایش.
زینب سادات : _دلم برایشون تنگ شده. دلم غذاهای مامان رو میخواد. دلم حرف زدن با بابا رو میخواد. دلم اون روزها را میخواهد.
ایلیا: _منم دلم تنگه. اما فقط تو رو دارم. فقط تو!
زینب سادات : _حالا باید چکار کنیم؟ وقتی مامان نیست، بابا نیست؟ چطور باید زندگی کنیم؟
ایلیا: _نمیدونم. فقط نذار از هم جدامون کنن!
زینب سادات از آغوش ایلیا بیرون آمد.اشک صورتش را با پشت دست پاک کرد:
_چی میگی. ما همیشه با هم میمونیم. هیچوقت از هم جدا نمیشیم. من خودم باید برات زن بگیرم.
لبخند زد اما ایلیا اخم کرد و جوابش را داد:
_اما من تو رو شوهر نمیدم. هیچ مردی اونقدر خوب نیست که تو رو بهش بدم!بخصوص محمدصادق! تو بیمارستان دلم میخواست بزنمش.
زینب سادات دست ایلیا را گرفت:
_کار خوبی کردی که نزدیش.
ایلیا: _حالا نهار چی بخوریم؟ من گشنمه!
زینب سادات روی موهای برادرش را باعشق بوسید:
_لباستو عوض کن میریم بیرون. اولین غذاخوری که دیدیم میریم داخل!
صورت ایلیا درهم رفت:
_اون که میشه فلافلی سر کوچه!
زینب سادات بی صدا خندید:
_با ماشین میریم وسط شهر، بعد هر غذاخوری که دیدیم میریم داخل.
ایلیا مشکوک گفت:
_میخوای بری ارگ؟
زینب سادات شانه ای بالا انداخت:
_خب.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋