eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
باسلام هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم 🌷 بسیجی شهید حسین بخشی زاده 🌷 تولد ۲۵ شهریور ۱۳۴۲ بندرعباس 🌷 شهادت ۸ مرداد ۱۳۶۲ منطقه عملیاتی قلاویزان مهران 🌷 سن موقع شهادت ۲۰ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ✍ بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ انسان موجودي است ضعيف و ناتوان كه مدتي در اين دنياي مادي مي ماند و به دنيايي وسيع تر مي رود. ✅ پس بايد در اين دنيا خودمان را آماده كنيم، اينجا خودمان را بسازيم و دل در اين دنيا نبنديم و اگر دل در اين دنيا بستيم در اين دنيا مي مانيم و نسبت به خداي خود بي خيال مي شويم پس اين دنيا را بايد گذرگاه بدانيم. ✅ نمازتان را به پاي داريد و روزه تان را بگيريد و هميشه به فكر خدا باشيد و هميشه گوش به فرمان عزيزمان، امام خميني باشيد كه امام چه مي گويد و هرچه گفت فوري لبيك گوييد و به آن عمل كنيد. ✅ انسان ها با يكديگر بحث و دعوا مي كنند و دشنام و فحش به همديگر مي دهند، چرا كه نمي دانند كه انسان هميشه در روي زمين نمي ماند، ما همگي يك روزي مي ميريم پس حالا كه مي ميريم، اين چند روزي كه با يكديگر هستيم نسبت به يكديگر مهربان باشيم تا خدا از ما راضي باشد. ✅ جوانان برومند اسلام سعي كنيد در جواني خودتان را بسازيد و با هواي نفس خود مبارزه كنيد، با يكديگر بحث و دعوا، شايعه پراكني، دورغ و غيبت نكنيد و با يكديگر مهربان باشيد و حرمتتان را حفظ كنيد 🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان می‌باشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات 🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
شروع رمان اسطوره_ام_باش_مادر🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۱ و ۲ مقدمه: بسم الله الرحمن الرحیم مدیون شهدا می‌مانیم تا روز قیامت. مدیون ایثار شما و خانواده شما. مدیون مظلومیت فرزندانتان. مدیون شهدا خواهیم بود همیشه و تا همیشه. هست، هست و همیشه هم هست که ایمان دارد به خدا،به و به منجی! انتخاب با ماست که ظالم باشیم یا مظلوم یا دست در آستین خدا. «تقدیم به مهربانی های مادر مهربانم و همه مادران همیشه اسطوره.اسطوره های پنهان» یادداشت نویسنده؛ سپاس از حمایت شما خوانندگان عزیز از مجموعه «از روزی که رفتی». جلد چهارم این مجموعه به خواست شما آغاز شد. آغازی که شاید پایانی بر داستان زندگی این خانواده باشد. امید است این قصه هم مورد لطف و توجه و همراهی شما قرار گیرد. یا حق! سنیه منصوری 98/12/15 زینب سادات ایستاد. چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند: _از دادگاه تقاضای اشد مجازات را دارم. ایلیا دستش را گرفت. صدرا ایستاد و رو به قاضی کرد: _جناب قاضی! همانطور که موکلم عرض کردند، ایشان و برادرشان به عنوان اولیای دم، تقاضای اشد مجازات را دارند. دادگاه تمام شد. رها، زینب سادات را در آغوش داشت. ایلیا دستان زینب‌سادات را رها نکرد و همراهشان رفت. همه آمده بودند. صدرا و رها، سایه و سیدمحمد، محسن و مهدی، حتی محمدصادق! اما نبود ارمیا، نبود آیه، زیادی خار چشم همه بود. زینب سادات گفت: _میشود برویم پیش حاج بابا؟ دلم برایش تنگ شده. سیدمحمد او را در آغوش کشید. هنوز ایلیا سفت دستانش را گرفته بود و رها نمیکرد. حتی وقتی محسن و مهدی کنارش قرار گرفتند و سیدمحمد سخت زینب را در آغوش داشت. زینب سادات دست برادرش را فشرد. میدانست که او بیشتر از همه احساس غریبی میکند. زینب به یاد آورد.... آن شب بود که همه چیز فهمید. سومین روز از تدفین پدر مادرشان گذشته بود که با صدای گریه ایلیا به سمت اتاقش رفت. روی تختش نشست و ایلیا به آغوش خواهرش رفت. زینب: _چی شده داداشی؟ ایلیا: _حالا من چکار کنم؟ من هیچکسی را جز تو ندارم. زینب: _چی داری میگی؟ چرا هیچکس رو نداری؟ پس من چی هستم؟ ایلیا: _شنیدم که عمو گفت میخواد تو رو ببره پیش خودش. گفت برادرزاده‌ش رو خودش نگه میداره. گفت مواظب یادگار برادرش هست! تو رو ببرن من چکار کنم؟ حالا که حاج بابا هم بیمارستان و معلوم نیست زنده بمونه، من چکار کنم؟ مثل بابا ارمیا منو میبرن پرورشگاه! زینب او را محکم در آغوش گرفت: _تو منو داری! من هیچوقت بدون تو جایی نمیرم. عمو محمد هم گفت برادرزاده‌هاش! چرا فکر میکنی تو رو نمیخواد؟ تو برای عمومحمد از منم عزیزتری! تو عزیزترین منی! من بدون تو جایی نمیرم. تا همیشه خواهر برادریم و مواظب هم! باشه؟ ایلیا هق هق میکرد: _منو رها نکن زینب. منو تنها نذار! من میترسم. زینب کنارش نشست و آنقدر موهایش را نوازش کرد تا برادرش به خواب رفت. حرف‌های برادرش دلش را به درد آورد. به راستی اگر حاج علی هم رخت سفر میبست، چه میکردند؟ آن شب در اتاق ایلیا ماند و هر وقت ایلیا با گریه بیدار میشد، او را نوازش میکرد و مادرانه آرامش میکرد. سیدمحمد گفت: _خسته ای، اول بریم خونه استراحت کن بعدا میریم بیمارستان. زینب سادات از آغوش عمو بیرون آمد و گفت: _خسته نیستم بعد به ایلیا نگاه کرد و گفت: _تو خسته ای؟ ایلیا سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت: _نه! حاج علی را از پشت شیشه های سی‌سی‌یو نگاه کردند. گریه کردند. زهرا خانم که خیلی پیر و شکسته شده بود، روی صندلی نشسته و قرآن میخواند. چهار ماه تمام پشت شیشه های بیمارستان بودند. چهار ماه انتظار. چهار ماه بود که آیه و ارمیا را به دست خاک سپرده بودند.چهار ماه بی پدری، چهار ماه بی مادری، چهار ماه انتظار برای نگاه حاج علی که همان شبی که دخترش چشم از جهان فروبست، قلبش را گرفت و پشت این شیشه ها خوابید. محمدصادق به زینب سادات نزدیک شد. زینب‌سادات نگاهش را از حاج علی نگرفت. همانجا پشت شیشه ماند و ایلیا را نزدیک خود نگاه داشت. محمدصادق گفت: _حالش خوب میشه. زینب سادات سکوت کرد. دلیل این رفت و آمدهای وقت و بی وقت محمدصادق را میدانست اما برایش اهمیتی نداشت. محمدصادق جوابش را گرفته بود. دوباره گفت: _میدونم وقت خوبی نیست اما باید قبل رفتن بگم تا بتونی فکراتو بکنی. من هنوز دوستت دارم و پای خواستگاری قبلی هستم. با این شرایطی که الان تو و ایلیا دارید، بهتره اینبار عاقلانه تر عمل کنی. زینب سادات با خود فکر کرد، خوب است میدانی الآن وقت گفتن این حرفها نیست و میزنی! و شرایط او چقدر فرق کرده که محمدصادق فکر میکند..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳ و ۴ و شرایط او چقدر فرق کرده که محمدصادق فکر میکند جایی برای یکه تازی دارد؟ جواب محمدصادق را ایلیا داد. مردانه داد. برادرانه داد: _یک بار جوابتو داده. بهتره زیاد دور و بر ما نباشی، هیچ خوشم نمیاد. محمدصادق اخم کرد: _خواستگاری مناسب تر از من برای خواهرت نمیاد بچه! خواهرت خوب میدونه نبود پدر و مادر، و برادر کوچیکی که سربار زندگیت باشه، خواستگارهای خوب رو میپرونه! منم که اصرار دارم چون به خواهرت علاقه دارم. این بار سیدمحمد جوابش را داد: _پس وجود تو باعث شد خواهرت خودش رو یک عمر بدبخت کنه و اخلاق مزخرف مسیح رو تحمل کنه؟ الانم هیچ فرقی با اون نداری! هنوز من نمردم که مجبور بشه تن به خفت بده. رها ادامه داد: _تا من زنده ام، مثل آیه پای بچه هاش ایستادم! با این حرفها به جایی نمیرسی. اگه واقعا زینب سادات رو دوست داشتی، یک کمی بهش احترام میذاشتی. نه اینکه با سرکوفت زدن و به رخ کشیدن شرایطش، سعی کنی خودت رو قالب کنی! محمدصادق گفت: _تا کی اینجوری از اینها حمایت میکنید؟ یک سال؟ دو سال؟ به هر حال شما هم میرید پی زندگی خودتون. صدای زهرا خانم که روی صندلی نشسته و هنوز چشمش به قرآنش بود، نگاه همه را به خود جذب کرد: _تا وقتی من هستم، هم خونه دارن و هم خانواده. تا وقتی رهای من خاله این بچه ها باشه و سیدمحمد عموشون باشه، هیچ وقت از سایه حمایت بیرون نمیان که عین لاشخور منتظر بمونی. محمدصادق با عصبانیت بیمارستان را ترک کرد. رها گفت: _به حرف‌هاش توجه نکن. ما پشتتون هستیم اما زینب سادات فکر میکرد. خیلی فکر میکرد! خانه بی روح بود. بی نور بود. خانه‌ای که عاشقش بود، دیگر صفای همیشه‌اش را نداشت. چون مادر نداشت، پدر نداشت، باباعلی با صدای تلاوت قرآن نداشت، مامان‌زهرا با عطر حلوای شب جمعه ها را نداشت. حالا کنار عکس بابامهدی‌اش، ارمیای همیشه پدر بوده برایش هم جا گرفته بود، آیه‌ی بهترین مادر هم جا گرفته بود. دلش میلرزید که نکند باباعلی هم عکسی بر قاب دیوار اتاق شود. این خانه دیگر روح ندارد. لبخند گرم پدر ندارد، نگاه مضطرب مادر ندارد. خودش بود و ایلیای افسرده. خودش بود و تنهایی‌های این خانه. بعد از بیمارستان بود که تنها شدند. هر کسی به دنبال زندگی خود رفت. قرار زندگی همین است. همه چیز روال خود را پیدا میکند. حتی زینب سادات که روی مبل مقابل عکس های خانواده اش نشسته بود. حتی ایلیا که روی تخت پدرش خوابیده بود. زینب سادات مشغول آماده کردن غذا شد. از وقت نهار گذشته بود و تا وقت شام زمان زیادی مانده بود. یاد مادرش افتاد. برایش گفته بود که اولین غذایی که سه نفره خورده بودند قیمه بود. دلش قیمه خواست اما دست و دلش به پختن نمیرفت. دلش قیمه های مادرش را میخواست. همان‌هایی که هر وقت مقابل ارمیا میگذاشت نگاه ارمیا پر از عشق میشد. بابا گفته بود که آن غذای سه نفره بهترین غذای عمرش بود. غذایی که برای اولین بار طعم زندگی میداد. طعم خانواده و عشق میداد. دلش بابایش را میخواست. مادرش را میخواست. دلش عشق و صفای آن روزها را میخواست. روی زمین کف آشپزخانه نشست ، و صدای گریه اش بلند شد. ایلیا هراسان خود را به او رساند و در آغوشش گرفت. ماه‌ها بود که با صدای گریه‌های ناگهانی خواهرش، خود را به او میرساند در آغوشش میگرفت. گاهی زینب سادات خواهرانه خرج غم‌هایش میکرد و گاهی ایلیا برادری میکرد برای دردهایش. زینب سادات : _دلم برایشون تنگ شده. دلم غذاهای مامان رو میخواد. دلم حرف زدن با بابا رو میخواد. دلم اون روزها را میخواهد. ایلیا: _منم دلم تنگه. اما فقط تو رو دارم. فقط تو! زینب سادات : _حالا باید چکار کنیم؟ وقتی مامان نیست، بابا نیست؟ چطور باید زندگی کنیم؟ ایلیا: _نمیدونم. فقط نذار از هم جدامون کنن! زینب سادات از آغوش ایلیا بیرون آمد.اشک صورتش را با پشت دست پاک کرد: _چی میگی. ما همیشه با هم میمونیم. هیچوقت از هم جدا نمیشیم. من خودم باید برات زن بگیرم. لبخند زد اما ایلیا اخم کرد و جوابش را داد: _اما من تو رو شوهر نمیدم. هیچ مردی اونقدر خوب نیست که تو رو بهش بدم!بخصوص محمدصادق! تو بیمارستان دلم میخواست بزنمش. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: _کار خوبی کردی که نزدیش. ایلیا: _حالا نهار چی بخوریم؟ من گشنمه! زینب سادات روی موهای برادرش را باعشق بوسید: _لباستو عوض کن میریم بیرون. اولین غذاخوری که دیدیم میریم داخل! صورت ایلیا درهم رفت: _اون که میشه فلافلی سر کوچه! زینب سادات بی صدا خندید: _با ماشین میریم وسط شهر، بعد هر غذاخوری که دیدیم میریم داخل. ایلیا مشکوک گفت: _میخوای بری ارگ؟ زینب سادات شانه ای بالا انداخت: _خب..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 خانم ط_حسینی 🎬 علی ادامه داد:راستش اگه بخوام از اول اول بگم هم خیلی وقت گیره وهم مفصل ,پس من خلاصه میگم ،هرکجا برات مبهم بود یا سوال داشتی بپرس تا برات توضیح بدم. راستش خودت میدونی من از بچگی عاشق نمایش وتئأتربودم وکمابیش,میدونی بیشتر کتکهایی که از پدرم ومامان صفیه میخوردم برای این بود که ادا وحرکات همسایه ها وقوم وخویشها را مثل خودشون درمیاوردم وپدرومادرم به گمان اینکه من قصد تمسخر دیگران را دارم برای تنبیه من باشلاق وارد عمل میشدند. خنده ای کردم ویادخاطراتی افتادم که علی حرکات بقیه راتقلید میکرد وگفتم:خخخخ بارها شاهد بودم، هم هنرنماییهات را دیدم وهم در رفتن از زیر تنبيهات پدرانه را .... دوباره دستم رافشرد وگفت:قربون این خنده های ملیحت بشم من.....همیشه بخند گلکم.... انگار برق سه فاز بهم وصل کرده بودند اخه هنوز به این رفتارهای سرشار ازمحبت علی عادت نکرده بودم وبا ادامه ی حرفهای علی ,حالتم عادی شد. علی:خلاصه ,علی رغم میل باطنیم که به تئاتر بود,به خاطر استعداد خاصی که به شیمی داشتم,رشته ی شیمی هسته ای را در دانشگاه انتخاب کردم,اخه معتقد بودم بااین رشته بهترمیتونم به مردم خودم خدمت کنم. همون اول ورود به دانشگاه متوجه شدم اکثر استادها من رابا دانشجوی دیگری که اتفاقا توهمین رشته درس میخونه,اشتباه میگیرن،خیلی دلم میخواست ببینم کیه وچیه ,فهمیدم اسمش هارون هست وچند ترم بالاتراز من هست ,وقتی دیدمش به استادها حق میدادم مارا باهم اشتباه بگیرن,یه فرقهای جزیی داشتیم که کسی به اونا توجهی نمیکرد,بعضی وقتا فکر میکردم نکنه ,هارون واقعا برادر من هست ونمیدونم. تااینکه یه روز متوجه شدم. .. «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
خانم ط_حسینی ۱۰۱ 🎬 تا اینکه یک روز متوجه شدم ,هارون باباش که از دنیا رفته بود, بعثی بوده وخودشم گرایشات بعثی داره ویهودی بوده وپیش شوهر خاله یهودیش هم بزرگ شده وکلا دنیای ما دوتا مثل شباهت ظاهریمون نیست واززمین تا اسمون فرق داره,شیطونه قلقلکم میداد که یه کم اذیتش کنم,رفتم تونخش وحرکاتش را زیرنظر گرفتم ,اونم حالا دیگه منو شناخته بود اما باهم رفیق نبودیم. هرروز توجمع دوستان حرکاتش را تقلید میکردم وبعضی عاداتش را شاخ وبرگ میدادم وبزرگنمایی میکردم ودوستام هم از خنده روده بر میشدند. اخرای سال تحصیلی بود که یه چیز جدید از هارون کشف کرده بودم وطبق معمول حرکاتش رادر میاوردم که متوجه شدم یک نامردی هارون را اورده سرصحنه وجات خالی که ببینی,زدم وخوردم,خوردم وزدم خخخخحح خلاصه بچه ها مارا از هم جدا کردند ودیگه تصمیم گرفتم دور هارون راخط بکشم,اخه به هدفم رسیده بودم ,این دعوا باعث شده بود که هیچ کس من وهارون را اشتباه نگیرد. یک هفته ای از دعوای من وهارون گذشته بود،یک روز صبح ورودی دانشگاه دونفر باکت وشلوار جلوم راگرفتند واسمم را صداکردند,برگشتم طرفشان وگفتم:بله ,امرتون؟! یکیشون اشاره به ماشین سیاهرنگی باشیشه های دودی کرد وگفت:میشه چند لحظه مزاحمتون بشیم؟ با نگاه به ماشین ,ترس برم داشت وگفتم:درخدمتم ,همینجا امربفرمایید. یکی شون محکم دستم را چسپید وبردم طرف ماشین وخیلی محترمانه وبه زور سوار ماشینم کردند و.... .. ‎ «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🦋 خانم ط_حسینی 🎬 ماشین به سمتی نامعلوم شروع به حرکت کرد,دوتا مرد ناشناس اصلا حرفی نمیزدند واین من رامیترساند باخودم هزارتافکر کردم,نکنه میخوان بدزدنم وکلی پول بابت من از ابوعلی بگیرند؟؟نه نه پدرم که همچی پولهایی ندارد ....شاید ازاین تکفیریها باشن که تازگیا علم شدن...نه بهشون نمیاد...شاید... نیمه های مسیر بودیم که یکی از مردهای ناشناس چشم بندی به چشمانم زد,خیلی ترسیده بودم وبه خودم جرات دادم وپرسیدم:من را کجا میبرید؟این کارا برای چیه؟چکارم دارید؟تنها جوابی که دادند گفتند:نگران نباش به زودی میفهمی... ماشین ایستاد,پیاده شدیم ودوطرف من راگرفتند ووارد ساختمانی شدیم,بالاخره داخل یک اتاق ,چشم بند را از چشمام باز کردند,اتاقی بود سه درچهار که دوتا صندلی ویک میز ویک فایل سه طبقه داخلش بود والسلام. یه ربع از موندنم تواتاق گذشته بود که یک اقاهه با ریش وسیبل نه از نوع داعشیش...از اون خوشگلا ...اومد روبروم نشست ,دست دادیم وسلام علیکی کردیم وگفت:امیدورام رفتار برادرا باهات ملایم بوده وبه شما برنخورده باشه,راستش ,اصول کار ما همینه ,شرمنده اگر بهتون بدگذشته. من که لحن ملایم ودوستانه این اقا آرومم کرده بود لبخندی زدم وگفتم:حالا بااین بندوبساط چکارم داشتین؟اصلا شما کی هستین؟ اقاهه:حالا اشنا میشیم,اول شما سوالات من را جواب بده بعدش...هفته پیش داخل دانشگاه شما بایک جوان یهودی درگیر شده بودین؟ پیش خودم گفتم وای من, این هارون دمش به اون بالاها وصله,برای یک دعوای کوچلو من رابه کجا کشونده,با احتیاط گفتم:آره,برای چی میپرسین,قتل که نکردم ,یه زد وخورد دانشجویی بود دیگه😊 اقاهه:برای ما مهمه....چرا؟؟دلیلش چی بود؟؟ من:دلیل شخصی بود اخه همه ما را باهم اشتباه میگرفتند ومن این رادوست نداشتم ,من از بعثیا بیزارم حالا فک کن ملت فکرکنن من گرایشات بعثی دارم و... برای همین یه کم ادا وحرکاتش را دراوردم اونم سرصحنه رسید وماهم ازخدا خواسته زدیم وخوردیم تا این بحث شباهت همین جا تمام بشه و... اقاهه لبخندی زد وگفت:.... .. «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا