🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
رها دلداری داد:
_خیلی از مردم هیچوقت طعم خوشبختی رو نمیچشن! خیلی از مردم در حسرت میمیرن. این سالها که خوشبخت بودی، آرزوی خیلی هاست. الان خیلی چیزها داری که زمان زندگی با بابام نداشتی. الان حداقل یک حقوق داری که مستقل باشی و نیاز به کسی نداشته باشی! حاجی و آیه یک خونه براتون گذاشتن که بی سقف نباشید! بچهها هم که هر کدوم حقوق پدراشونو میگیرن و خرج زندگیتون لنگ نمیمونه! نگران بچهها نباش! ما هستیم! سیدمحمد هم هست! این بچهها امانتهای مهم ما هستن.
زهرا خانم گفت:
_چند روزه گوشی زینب زنگ میزد و زینب جواب نمیداد. نگران بودم که کی هست و چکار داره. دختر جوانه و آدم میترسه خب.دیروز روی میز گوشیشو گذاشته بود که زنگ خورد، دیدم محمدصادقِ! نمیدونم با این دختر چکار داره که دست بردار نیست.
رها گفت:
_دلش گیره! کمکم باور میکنه! درسته اخلاق و رفتارش موردپسند ما نیست، اما پسر بدی هم نیست. خودم با زینب صحبت میکنم.حالا هم اشکهاتو پاک کن که بچهها و صدرا برسن و ببینن مامان زهرامون گریه کرده، ناراحت میشن.
زهرا خانم اشک روی صورتش را با کف دستش پاک کرد و رها صورت مادر را بوسید.
.
.
زینب سادات از پشت تلفن به سیدمحمد گفت:
_بالاخره نامه رو داد. قبول کردن به صورت موقت مهمانم کنم برای تهران. امتحانات رو همینجا میدم. ممنون عمو.
سیدمحمد گفت:
_نیاز به تشکر نیست عمو جون! وظیفه منه! میدونی خیلی برام عزیزی!
زینب سادات گفت:
_عمو!
سید محمد: _جان عمو!
زینب سادات: _چرا صدات خسته است؟
سیدمحمد: _دیشب بیمارستان بودم، خواب بودم زنگ زدی.
زبنب سادات شرمنده شد:
_ببخشید. آخه دکتر فروزش میخواست با
خودتون صحبت کنه.
سیدمحمد:
_دشمنت شرمنده عزیزم! اون فروزشِ شارلاتان هم میخواست من بدونم یکی طلبش هست! تو نگران این چیزها نباش. داری حرکت میکنی برگردی تهران؟
زینب سادات: _نه عمو: باید برم سر خاک بابامهدی و پدربزرگ، بعدش هم مامان و بابا و باباحاجی! یک سری هم به مامان فخری بزنم. بعدش میام. راستی عمو، اگه وقت کردی، یک وقتی برای ایلیا میذاری؟
سیدمحمد: _چی شده مگه؟
زینب سادات: _همون احساس تنهایی و اینهاست. شما رو خیلی دوست داره. دیشب شنیدم به محسن میگفت دلم برای عمو محمد تنگ شده. به محسن گفت که عمو بخاطر زینب میاد. میشه یک وقتی بذارید که با ایلیا برید بیرون دوتایی؟ مثل اون وقتا که بابا مامان بودن!؟
صدای سید محمد بیشتر گرفته شد:
_آره عمو! وقتمو خالی میکنم. شرمنده که حواسم نبود. خدا منو ببخشه که غافل شدم.
زینب سادات به میان حرف سید آمد:
_اینجوری نگو عمو! شرمنده نکن منو از گفتن این حرفها! شما هم کار و زندگی دارید! ایلیا یک کمی حساس شده.
سیدمحمد: _ #متانت و #حجب و #حیای مادرت رو داری! عین مادرت درک میکنی همه رو و این ما رو همیشه شرمنده آیه کرده بود،الان هم شرمنده تو! سلام منو هم به خانوادم برسون. انشاالله آخر هفته جور کنم بریم سرخاکشون که منم دلتنگم!
زینب تلفن را قطع کرد. سرش را به پشتی صندلی راننده تکیه داد و اندیشید ؛؛
«چقدر شبیه تو بودن سخت است!
مادرم چقدر بزرگ بودی!
چقدر بهترین بودی؟!
چرا من تلاشت برای بهترین بودن را ندیدم؟ انگار بهترین بودن در ذات تو بود. گویی تو زاده شده بودی تا بهترین باشی! تو بدون تلاش مهربان بودی، بدون کوشش مهربانی میکردی، بدون درنگ بخشش میکردی. تو را خدا جور دیگری آفریده بود. تو را خدا شبیه فرشتگان آفریده بود. تو را خدا برای مهربانی آفریده بود. شبیه تو بودن سخت است مادر. آیه رحمت خدا بودن سخت است. آیه مهربانی خدا بودن سخت است. تو همیشه زیباترین آیه خدا بودی.»
.
.
.
همه خانه رها جمع بودند.
جمعی که خیلی کوچک شده بود. امروز سیدمحمد، به دنبال ایلیا آمد.ایلیا غرق در شادی بود. چشمانش برق داشت وقتی به زینب سادات گفت:
_من و عمو داریم مردونه میریم بیرون!مواظب خودتون باشید.
زینب سادات از دیدن شادی تنها داراییاش، خوشحال بود. سایه و بچههایش هم آمدند و مهدی هنوز پیش مادرش بود. محسن آنقدر بهانه گرفت که صدرا او را با خود برد تا به ایلیا و سیدمحمد بپیوندند.
جمع خانه زنانه شد.
صدای خنده و شادی دوقلوها در خانه پیچیده بود. دخترک کوچک سایه هم تاتی کنان به دنبال برادرانش میرفت و میخندید.
زینب سادات از سایه پرسید:
_زن عمو! مهتاب رو چقدر دوست داری؟
سایه لبخند زد:
_خیلی زیاد. اصلا حدی براش نیست. تا وقتی خودت بچهدار نشی نمیفهمی.
زینب اصرار کرد:
_حالا یک جوری بگو که بفهمم.
سایه به گوشه ای خیره شد:
_یک جور اتصال نامرئی وجود داره انگار. انگار قلبت سنگین میشه برای بچهات.وقتی کنارت....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 پاسدار شهید جمشید اصل دهقان
♦️ فرمانده شجاع و عارف گردان خیبر تیپ ۲۹ تبی اکرم ص کرمانشاه
🌷 تولد ۵ خرداد ۱۳۳۷ نظرآباد استان البرز
🌷 شهادت ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ ارتفاعات دوپازا سردشت کردستان
🌷 سن موقع شهادت ۲۹ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از مناجات نامه این شهید عزیز
🤲 خدايا! هدايتم كن، زيرا ميدانم كه گمراهي چه بلاي خطرناكي است.
🤲 خدايا! مرا از بلاي غرور و خودخواهي نجات ده تا حقايق وجود را ببينم و جمال زيباي تو را مشاهده كنم.
🤲 خدايا! من كوچكم، ضعيفم، ناچيزم، پر كاهي در مقابل طوفانم، به من ديدهاي عبرتبين ده تا ناچيزي خود را ببينم و عظمت جلال تو را بفهمم و به درستي تسبيح كنم.
🤲 خدايا! خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغاي كشمكشهاي پوچ مدفون نشوم.
🤲 خدايا! دردمندم. روحم از شدت درد ميسوزد. قلبم ميخروشد و بند بند وجودم از شدت درد طعنه ميسوزد.
🤲 خدايا، به سوي تو ميآيم. از عالم و عالميان ميگريزم. تو مرا در جوار رحمت خود مسكن ده
🤲 خدايا، دلشكستهام. جز شهادت آرزويي ندارم و احساس ميكنم اين دنيا جاي من نيست
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
وقتۍدرجمعفاطمیونقرارمیگرفت..
یڪبهیڪبانیروهاروبوسۍمیڪرد..
وقتۍبهاومۍگفتم..
حاجۍنیاز؎بهاینڪارنیست؛
میگفت:/
دربینبچههاشایدڪسی
ازاولیا؎الھۍباشد..❤️🩹
#شھیدحاجقاسمسلیمانۍ
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
شهید بابایی:
پرواز اندازهی آدمو برملا میکنه؛ هرچی بالا و بالاتر میری دنیا از دید تو بزرگتر میشه و تو از دید دنیا کوچکتر!
سالروز شهادت❤️🩹
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
[شهید عباس] بابایی نصفه شبی داره تو پایگاه هوایی آمریکا میدوئه. کلنکل آمریکاییه از پارتی شبانه اومده میگه عباس برای چی داری میدویی؟ بابایی چی گفت؟ گفت شهوت بهم فشار آورده. دارم میدوئم خسته کنم خودمو که گناه نکنم. آمریکاییه که نفهمید خندید و رفت... .
خدا چی گفت؟ خدا گفت برای من میدویی؟ نصفه شب میدویی؟ تو آمریکا میدویی؟ زمان شاه میدویی؟ خلبان فانتومی میدویی؟ دور از چشم همه میدویی؟
اونوقت بچهها من رفتم تو هندوستان، دیدم دختر و پسر دانشجو تو هندوستان نشسته، میخونه و گریه میکنه! من به این مترجمه گفتم اینا مقتل میخونن؟ اینا دارن روضهی امام حسین علیهالسلام میخونن؟ گفت حاجاقا شما هندی و اردو بلد نیستی. اینا دارن کتاب «پرواز تا بینهایت» [شهید عباس بابایی] رو میخونن و گریه میکنن...
برای خدا بدو
خدا همه رو دنبال تو میدوونه!
حاج حسین یکتا
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
شهدایی های عزیزم سلام🥰
مسابقه داریم😍
این جمله از کدام شهید بزرگوار می باشد؟
جدی گرفته ایم دنیا را ..
و شوخی گرفته ایم قیامت را
کاش قبل از اینکه بیدارمان کنند؛بیدار شویم
۱-شهید🕊حسین معز غلامی
۲-شهید🕊محمد ابراهیم همت
۳-شهید🕊ابراهیم هادی
۴-شهید🕊محمود رضا بیضائی
به قید قرعه هدیه🎁
تعلق میگیرد.
نفر اول:500 هزار تومن
نفر دوم:500 هزار تومن
نفر سوم:500 هزار تومن
شرایط شرکت در مسابقه👇
1-عضویت در کانال
2-پاسخ صحیح رو بفرستید به آیدی کانال
3-این بنر را برای 10نفربفرست
شات بگیر ارسال کن
تا در قرعه کشی اسمتون ثبت بشه
آیدی کانال👇
@Khadim1370
روبیکا
https://rubika.ir/sabkshohada1370
خداوندا!
هرچہگناهڪردموتوبہشڪستم
هرچہبندگۍتورانڪردم
هرچندڪہازتودورشوم
اماهرڪجابرومبندهتوهستم..🌿
#شهیدمصطفیزمانیفرد🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋