•『🕊️』•
↫#خلوت_با_خدا
✍ همرزم شهید سلیمانی:
■ شهید سلیمانی زیر آتش دشمن هم نماز اول وقت را ترک نمی کرد.
نمازظهر اولوقتفراموشنشه!'
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
.
گاهی که در جیبش مهر نبود،
موقع نماز در حسینیه پادگان
دنبال مهر #تربت می گشت . .
وقتی پیدا می کرد ،
این شعر را زمزمه می کرد:
تا تو زمین سجده ای،
سر به هوا نمی شوم..:))🌿
#شهید_محسن_حججی💞
یادشان با #صلوات
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
دستش را به سمت زینب سادات دراز کرد اما قبل از هر عکسالعملی از طرف او، احسان، دست امیر را گرفت و بلند شد و خداحافظی کرد. امیر ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد و رفت.
شیدا هم بلند شد و گفت:
_میرم با ندا نهارمو بخورم! اینجور دخترها
اشتهام رو کور میکنن. بای
شیدا دستی تکان داد و رفت. دل شکستن همین قدر آسان است...
زینب سادات خواست بلند شود که احسان گفت:
_لطفا نرید! من معذرت میخوام بخاطر رفتارشون!
زینب سادات دوباره نشست و گفت:
_بخاطر رفتار پدر و مادرتون معذرت خواهی نکنید! اونها نگران شما هستن و بخاطر دوست داشتن زیاد شما هست که این حرف ها رو زدن.
احسان: _اما شما رو ناراحت کردن.
زینب سادات: _همین که فهمیدید اون حرفها من رو ناراحت کرد و سعی در آرام کردن اوضاع دارید، به نظر من کافی هستش.
احسان لبخند زد:
_پس بشینید و غذاتون رو سفارش بدید.
زینب سادات گفت:
_نمیخواستم مزاحمتون بشم دیگه!
حس شیرینی در جان احسان پیچید:
_قرار تا آخر عمر مزاحم همدیگه باشیم و این مزاحمت از دیشب که قبولم کردید شروع شده، پس خوش باشید و دل من هم خوش کنید.
زینب سادات لبخند محجوبی زد و احسان نگاهش را به سختی از صورتش دور کرد. دلش را این همه حجب و حیا میبرد.
" بانو! جواب صبر و قدم گذاشتن در راه خدا اگر چون تویی باشد، پس بهشت چه زیباست! تو که خندههایت رحمت خداست! تو از بهشت آمدهای یا بهشت را از روی تو ساختهاند؟ هرچه باشد، شبیه توست و تو بهترین پاداش صبر در راه خدایی! "
زینب سادات بیشتر با غذایش بازی میکرد. احسان کمی او را به حال خود رها کرد اما خیلی نتوانست تحمل کند و گفت:
_غذاتون رو دوست ندارید، بگم عوض کنن!؟
زینب سادات: _نه ممنون. خوبه.
احسان: _پس چرا نمیخورید؟
زینب سادات: _فکرم درگیر هستش، شما بفرمایید.
و قاشقی از غذا در دهانش گذاشت.
احسان: _چی فکر شما رو مشغول کرده؟
زینب سادات: _خیلی چیزها.
احسان اصرار کرد:
_مثلا چی؟
زینب سادات:
_مثلا ایلیا. بیمارستان. خرید جهاز و خیلی چیزهای دیگه
احسان جدی شد و ابرو در هم کشید:
_چرا ایلیا؟ اتفاقی افتاده؟
زینب سادات نا امیدانه گفت:
_من نمیدونم یک نوجوان رو چطور بزرگ کنم! چطور راه و چاه نشونش بدم. بعد از ازدواجمون چطور مواظبش باشم! من نمیتونم براش جای مامان بابا رو پر کنم!
صورت احسان نرم شد و گفت:
_فکر کردم اتفافی براش افتاده! من رو
ترسوندین! اولا اینکه جای کسی رو قرار نیست پر کنی. جای اونها همیشه خالی میمونه و شما باید نقش خواهری خودتون رو درست و قوی تر از همیشه ایفا کنید. دوما ازدواج ما قرار نیست تاثیر منفی روی زندگی ایلیا بگذاره. چون یک نفر به زندگی اون اضافه میشه و قرار نیست من شما رو
ازش جدا کنم. قراره براش برادر باشم. سوما، مگه من مُردم که شما نگران
ایلیا شدی؟ خودم دستش رو میگیرم و از خطرات حفظش میکنم. درضمن ما راهنمایی های آقا سید و مامان رهایی رو داریم! قرار نیست تنها باشیم.
زینب سادات با شک و تردید و صدایی آرام پرسید:
_اگه خدایی نکرده، بعد از صد و بیست سال، اتفاقی برای مامان زهرا بیفته، ایلیا...
احسان حرفش را تا ته خواند و زینبش را از تردیدها رها کرد:
_با ما زندگی میکنه. حتی اگه بخواهد از روزی عروسیمون میتونه بیاد پیش ما زندگی کنه. ایلیا برای من هم عزیزه! یادگار مردیِ که در حق من پدری کرد. اون سفر، سفر عشق بود و خودشناسی و من اون رو مدیون پدر شما هستم.
زینب سادات قاشق دیگری از غذا در دهان گذاشت و دلش آرام شد. احسان آرام شدن دل زینبش را دید و دلش آرام شد.
همان شب، بخاطر دل احسان، رها همه را دور هم جمع کرد. مادر که باشی، نگاه بیتاب میوه دلت را میشناسی!
شرم نگاه های احسان، باعث شده بود مهدی حسابی اذیتش کند. زینب سادات در میان این همه شور و شوق خانواده، سعی در پنهان کردن خود از احسان داشت، احسانی که همیشه نگاهش دنبالش بود و میدانست او کجاست. بعد خجالت میکشید سر به زیر میانداخت. دوباره با حرکت زینبش، نگاهش او را دنبال میکرد و دوباره شرمگین به خود میآمد.
آنقدر این روند ادامه داشت که صدرا گفت:
_زینب جان عمو، بیا بشین! این پسر چشماش چپ شد بس که دنبال تو گشت!
همه خندیدند و زینب سادات سرخ شد از شرم و نشست و چقدر این شرم به چهره معصوم زینبش میآمد...
بعد از شام بود که سیدمحمد جعبهای مقابل زینب سادات گذاشت و گفت:
_این هم از آخرین امانتی!
زینب سادات نگاه پر از تعجبش را به سید داد .
و سیدمحمد ادامه داد:
_بازش کن.
زینب سادات جعبه را در دست گرفت و باز کرد. در جعبه را گشود. نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد.
احسان نگران بود.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۶۹ و ۷۰
زینب سادات جعبه را در دست گرفت ،
و باز کرد. در جعبه را گشود.نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود. اما زینب سادات بغض داشت. نگاهش به انگشتر عقیق ارمیا بود. به حلقه ساده مادرش. نامه که نمونه ای از آن، در کمد خودش هم بود .
و در نهایت، انگشتر بزرگ و پر زرق و برق داخل جعبه که اصلا برایش آشنا نبود. انگشتر را در دست گرفت. همان که آشنا نبود.به عمو جانش گفت:
_همه رو شناختم جز این!
درد را در چهره عمومحمدش دید و صدای پر بغضش را شنید:
_حلقه مادرت! داداشم براش خرید! پدرت،سیدمهدی!
قطره اشک اجازه نگرفت و از چشم زینب سادات چکید. پشت سرش قطره ای دیگر. نگاه زینب سادات روی انگشتر رفت و به دقت به آن نگاه کرد.دنبال عاشقانههای آیه و سیدمهدی بود. دنبال لبخند روزی که آن را خریدند.
زیر لب گفت:
_چرا هیچوقت ندیدمش؟
سیدمحمد توضیح داد:
_روز عقد آیه و ارمیا بود که این رو از دستش در آورد و به مامان فخری داد تا برای تو نگهداره. آیه این رو پسندید و سیدمهدی خرید.
زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه، نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت!
سایه گفت:
_اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی داره. هم ما، هم آیه درک میکنیم.
زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
_مساله این نیست.
به ایلیا نگاه کرد و گفت:
_ایلیا بیا اینجا!
ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست. زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت:
_این برای تو باشه؟ دوستش داری برای همسرت؟
ایلیا سرخ شد و گفت:
_این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش.
زینب سادات گفت:
_اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم.
بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت:
_تصمیمگیری برای این با تو هست.
سیدمحمد گفت:
_اون حلقه پدر تو بود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا. ارمیا گفت امانت دستم هست تا بده به همسر تو!
زینب سادات گیج شد:
_مال بابا مهدی بود؟
تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت:
_پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید.
احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد. کاملا اندازه بود.
احسان: _اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید.
زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت:
_این هم مال شماست. نامه بابا مهدی برای دامادش
حال احسان دگرگون شد. نامه را گرفت و خواست بنشیند که صدای زینب سادات حواسش را پرت کرد.
زینب سادات: _از نظر شما اینها حلقههای ما باشه، اشکال نداره؟
احسان لبخند زد:
_افتخاره برام. فقط پول حلقه شما رو کنار گذاشتم، هرکاری دوست دارید انجام بدید.
زینب سادات: _پول حلقههایی که باید میخریدیم میدونم چکار کنم.
رها لبخندش را شناخت. سیدمحمد هم شناخت. دختر سیدمهدی، خیلی شبیه ارمیا فکر میکرد. آن پول، حلقه ای برای ازدواج دو یتیم، از بچههایی شد که ارمیا پدرشان بود و پدری میکرد برایشان...
.
.
.
.
دو روز بعد در بیمارستان برای زینب سادات، روزهای بدی بود. اصلا تصورش را نمیکرد. رفتارهایی میدید که در ذهنش هم نمیگنجید. انسانهای دو رو، کینه ای و حسود!
یک سوال در ذهنش بود!
تقصیر او چه بود که دکتر احسان زند، او را برای زندگی و آیندهاش میخواست؟ تقصیر او چه بود که نجابت زینبیاش از مد ها و ایدآل های هالیوودی پیشی گرفت و دل مردی که اهل ازدواج و خانواده بود را اسیر کرده بود؟تقصیر زینب سادات چه بود که مردهای کمی اهل ازدواج بودند و زیادشان دنبال خوشی؟ تقصیر زینب سادات چه بود که خدا گفته است مردان طیب و زنان طیب؟ تقصیر نجابت مهتابی زینب سادات چه بود که هر که او را میخواست، برای همیشه میخواست؟ تقصیر زینب سادات چه بود که دور خودش خط قرمزی به نام حجاب و حیا کشیده بود و دست هوس را کوتاه کرده بود؟
احسان شیفته متانت ذاتی او بود. دختری که چادر بازیچه و اجبار و هیچ چیز دیگر جز ایمانش نبود. وقار و آرامشش، شیطنتهای درون خانهاش، زیبایی مرواریدیاش دل احسان را لرزانده بود.
احسانی که بین ساعات کاریاش برای همان سلام با خجالت و شرم دخترانه زینب سادات، از این بخش به آن بخش میرفت...
دل است دیگر... تنگ میشود! میدانی چرا؟ چون با فکر کردن به محبوب،قند در دل آب میشود و این قندهای آب شده به دل مینشیند و دل را تنگ میکند. آنقدر قند و آب و دل آبرفته بهانه میگیرند تا دل به رخسار محبوب رساند و کمی جا باز کند. اما امان از محبوبی که با دیدنش هم قند در دلت آب شود...
احسان در یکی از همان دیدارهای کوتاه....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
❣❣
میگفت اسیر بازی دنیا نشیم
بخندیم به بازی این دنیا
معامله کنیم که معامله ای سراسر سود است!
میگفت:اگر کار برای خداست، پس گفتنش برای چیست؟!
#سردار _شهید _حاج حسین خرازی❣
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🔰تنها کسی که شهید دارابی گوش به فرمانش بود...
به روایت مادر بزرگوار شهید؛
دم خداحافظی گفت که راهی سوریهام..
ناراحت و کلافه گفتم: حسین تو چرا حرف هیچکس را گوش نمیدهی، کجا میروی، مگر تازه نیامدهای؟
حداقل بگو به حرف چه کسی گوش میدهی!
جواب داد مادر من فقط به حرف رهبرم گوش میدهم.. آقا دستور بدهد ،جانم را هم برایشان میدهم.
🔹وصیتی به بچه حزباللهیها میکنم و آن هم این است که در قبال انقلاب احساس تکلیف کنند و ننشینند گوشهای و نگاه کنند و مشکلات را به گردن دیگران بیندازند.
🌷شهید مدافع حرم #حسین_دارابی🌷
🔷تاریخ تولد : ٢٧ مهر ۱٣۶۱
🔷تاریخ شهادت : ۱٩ مرداد ۱٣٩۴
🔷محل شهادت : سوریه
🔷مزار شهید : آمل
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باموتورمیرفتازکوچهخیابونها
لاتولوتهاراجمعمیکرد
دوروزباهاشونحرفمیزد
خودشونباپایخودمیرفتنجبهه!
چرا؟چونامامگفتهبودجنگ
ماالانچقدربرایآقامونچمرانیم؟!🙃🌱
#شهیدمصطفیچمران
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
❣️فقط کلام شهید❣️
باموتورمیرفتازکوچهخیابونها لاتولوتهاراجمعمیکرد دوروزباهاشونحرفمیزد خودشونباپایخ
هر گاهـ
امتدادِ نِگاهَـت
بھ حَـرام نرسـید
شهیدی!🕊
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋