🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۶۹ و ۷۰
زینب سادات جعبه را در دست گرفت ،
و باز کرد. در جعبه را گشود.نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود. اما زینب سادات بغض داشت. نگاهش به انگشتر عقیق ارمیا بود. به حلقه ساده مادرش. نامه که نمونه ای از آن، در کمد خودش هم بود .
و در نهایت، انگشتر بزرگ و پر زرق و برق داخل جعبه که اصلا برایش آشنا نبود. انگشتر را در دست گرفت. همان که آشنا نبود.به عمو جانش گفت:
_همه رو شناختم جز این!
درد را در چهره عمومحمدش دید و صدای پر بغضش را شنید:
_حلقه مادرت! داداشم براش خرید! پدرت،سیدمهدی!
قطره اشک اجازه نگرفت و از چشم زینب سادات چکید. پشت سرش قطره ای دیگر. نگاه زینب سادات روی انگشتر رفت و به دقت به آن نگاه کرد.دنبال عاشقانههای آیه و سیدمهدی بود. دنبال لبخند روزی که آن را خریدند.
زیر لب گفت:
_چرا هیچوقت ندیدمش؟
سیدمحمد توضیح داد:
_روز عقد آیه و ارمیا بود که این رو از دستش در آورد و به مامان فخری داد تا برای تو نگهداره. آیه این رو پسندید و سیدمهدی خرید.
زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه، نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت!
سایه گفت:
_اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی داره. هم ما، هم آیه درک میکنیم.
زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
_مساله این نیست.
به ایلیا نگاه کرد و گفت:
_ایلیا بیا اینجا!
ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست. زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت:
_این برای تو باشه؟ دوستش داری برای همسرت؟
ایلیا سرخ شد و گفت:
_این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش.
زینب سادات گفت:
_اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم.
بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت:
_تصمیمگیری برای این با تو هست.
سیدمحمد گفت:
_اون حلقه پدر تو بود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا. ارمیا گفت امانت دستم هست تا بده به همسر تو!
زینب سادات گیج شد:
_مال بابا مهدی بود؟
تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت:
_پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید.
احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد. کاملا اندازه بود.
احسان: _اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید.
زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت:
_این هم مال شماست. نامه بابا مهدی برای دامادش
حال احسان دگرگون شد. نامه را گرفت و خواست بنشیند که صدای زینب سادات حواسش را پرت کرد.
زینب سادات: _از نظر شما اینها حلقههای ما باشه، اشکال نداره؟
احسان لبخند زد:
_افتخاره برام. فقط پول حلقه شما رو کنار گذاشتم، هرکاری دوست دارید انجام بدید.
زینب سادات: _پول حلقههایی که باید میخریدیم میدونم چکار کنم.
رها لبخندش را شناخت. سیدمحمد هم شناخت. دختر سیدمهدی، خیلی شبیه ارمیا فکر میکرد. آن پول، حلقه ای برای ازدواج دو یتیم، از بچههایی شد که ارمیا پدرشان بود و پدری میکرد برایشان...
.
.
.
.
دو روز بعد در بیمارستان برای زینب سادات، روزهای بدی بود. اصلا تصورش را نمیکرد. رفتارهایی میدید که در ذهنش هم نمیگنجید. انسانهای دو رو، کینه ای و حسود!
یک سوال در ذهنش بود!
تقصیر او چه بود که دکتر احسان زند، او را برای زندگی و آیندهاش میخواست؟ تقصیر او چه بود که نجابت زینبیاش از مد ها و ایدآل های هالیوودی پیشی گرفت و دل مردی که اهل ازدواج و خانواده بود را اسیر کرده بود؟تقصیر زینب سادات چه بود که مردهای کمی اهل ازدواج بودند و زیادشان دنبال خوشی؟ تقصیر زینب سادات چه بود که خدا گفته است مردان طیب و زنان طیب؟ تقصیر نجابت مهتابی زینب سادات چه بود که هر که او را میخواست، برای همیشه میخواست؟ تقصیر زینب سادات چه بود که دور خودش خط قرمزی به نام حجاب و حیا کشیده بود و دست هوس را کوتاه کرده بود؟
احسان شیفته متانت ذاتی او بود. دختری که چادر بازیچه و اجبار و هیچ چیز دیگر جز ایمانش نبود. وقار و آرامشش، شیطنتهای درون خانهاش، زیبایی مرواریدیاش دل احسان را لرزانده بود.
احسانی که بین ساعات کاریاش برای همان سلام با خجالت و شرم دخترانه زینب سادات، از این بخش به آن بخش میرفت...
دل است دیگر... تنگ میشود! میدانی چرا؟ چون با فکر کردن به محبوب،قند در دل آب میشود و این قندهای آب شده به دل مینشیند و دل را تنگ میکند. آنقدر قند و آب و دل آبرفته بهانه میگیرند تا دل به رخسار محبوب رساند و کمی جا باز کند. اما امان از محبوبی که با دیدنش هم قند در دلت آب شود...
احسان در یکی از همان دیدارهای کوتاه....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
❣❣
میگفت اسیر بازی دنیا نشیم
بخندیم به بازی این دنیا
معامله کنیم که معامله ای سراسر سود است!
میگفت:اگر کار برای خداست، پس گفتنش برای چیست؟!
#سردار _شهید _حاج حسین خرازی❣
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🔰تنها کسی که شهید دارابی گوش به فرمانش بود...
به روایت مادر بزرگوار شهید؛
دم خداحافظی گفت که راهی سوریهام..
ناراحت و کلافه گفتم: حسین تو چرا حرف هیچکس را گوش نمیدهی، کجا میروی، مگر تازه نیامدهای؟
حداقل بگو به حرف چه کسی گوش میدهی!
جواب داد مادر من فقط به حرف رهبرم گوش میدهم.. آقا دستور بدهد ،جانم را هم برایشان میدهم.
🔹وصیتی به بچه حزباللهیها میکنم و آن هم این است که در قبال انقلاب احساس تکلیف کنند و ننشینند گوشهای و نگاه کنند و مشکلات را به گردن دیگران بیندازند.
🌷شهید مدافع حرم #حسین_دارابی🌷
🔷تاریخ تولد : ٢٧ مهر ۱٣۶۱
🔷تاریخ شهادت : ۱٩ مرداد ۱٣٩۴
🔷محل شهادت : سوریه
🔷مزار شهید : آمل
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باموتورمیرفتازکوچهخیابونها
لاتولوتهاراجمعمیکرد
دوروزباهاشونحرفمیزد
خودشونباپایخودمیرفتنجبهه!
چرا؟چونامامگفتهبودجنگ
ماالانچقدربرایآقامونچمرانیم؟!🙃🌱
#شهیدمصطفیچمران
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
❣️فقط کلام شهید❣️
باموتورمیرفتازکوچهخیابونها لاتولوتهاراجمعمیکرد دوروزباهاشونحرفمیزد خودشونباپایخ
هر گاهـ
امتدادِ نِگاهَـت
بھ حَـرام نرسـید
شهیدی!🕊
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
شهید آقا مصطفی صدرزاده ):
کسی که توی هیئت سینه میزنه،
خیلی کار بزرگی نمیکنه؛
کسی که سینه میزنه ، فقط یه سینه زنه!
شیعه مرتضی علی (ع) باید عشقشو با رفتارش ثابت کنه❤️🩹
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
امضاش ایـن بـود ؛ منکـاناللهکـاناللهله
هـر کـس بـرای خـدا بـاشـد خـدا هـم بـرای اوسـت...♥️
#شهیدعلیصیادشیرازی
#خــادم_الــشـهـیـد
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
همسر شهید مهدی نوروزی در مورد
توصیههای این شهید نسبت به
حضور در پیاده روی اربعین میگوید:
آقامهدی همیشه به بنده میگفت
که سفر زیارتی امام حسین(؏) را
هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی ترک نکن؛
حتی اگر شده سالی یک مرتبه
آن هم در موقع اربعین
شهادت امام حسین(؏)
خود را به کربلا برسان
حتی اگر شده فرش خانهات را بفروش
و مقدمات سفر کربلا را مهیا کن
و این سفر را ترک نکن
و این شاخصترین سخنی بود که آقا مهدی
درباره سفر اربعین به بنده میگفت ..
#شهید_مهدی_نوروزی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#خاطره
من اجازه نمیدادم شهید خیزاب زمانے
ڪه محاسن خود را اصلاح میڪنند آن
را دور بریزند و نگه میداشتم تا در آب
روانے بریزم، چند بارے قبل از شهادتشان
فرصت نشده بود که برویم و محاسنشان
را دور بریزیم محمدمهدے این مسئله را
میدانست ، یک روز ڪه با گریه از من
اصرار ڪرد آن ها به پسرمان دادم ڪه
ببیند و به محض دیدنشان گریهاش شدت
گرفت و ساعت ها روے آنها خوابید تازه
آن لحظه من روضه حضرت رقیه(س) را
درک ڪردم ڪه لحظهاے ڪه ایشان طلب
پدر ڪرد سر پدر را برایش بردند.💔🥀
شهید_مسلم_خیزاب♥️
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋