فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالاترین گناه در این عالم و این دنیا😳😳😳😳
گمنام:
👌 #سبک_زندگی_شهـــدا
🌹 همسر شهـــید مهدی باکری:
خداییش مهدی هیچ وقت به غذا ایراد نگرفت. خودم آش ماست دوست داشتم و چون بلد بودم درست کردم. یاد رفت نمک بریزم. توی بشقاب خودم نمک میریختم. مهدی هیچی نمیگفت. فکر کردم متوجه نشده. پرسیدم: «مهدی به نظرت چیزی کم نداره؟» گفت: «نه». گفتم: «اما نمکش کمه». گفت: «غذاست دیگه. بینمک هم میشه خورد».
❤️ نکات اخلاقی از نقل این خاطره:
1⃣ ایراد نگرفتن از چیزهای بی ارزش
2⃣ آشکار نکردن عیب دیگران تا خدای نکرده باعث خجالتش نشود
3⃣ تغافل (یعنی خود را به غفلت از دانستن عیب دیگران)
4⃣ اهمیت ندادن به مسائل کوچک مثل نمک غذا
#شهیدگمنام✨
#حاج_قاسم_سلیمانی🥀
#منتشرکنید✨
#راوی شهدا
#اسماعیل پیش بین
🌷@shohadarahshanedamadarad
✨ #بهشت همیشه نباید درختانی داشته باشد که رودهایی از پایین آن جریان دارند...
🌷بهشت، گاهی بیابانی ست...
که خون شهدا...
از زیر سرشان جاری ست
#یادشهداباصلوات
@shohadarahshanedamadarad🍁
#الله_اڪبر
پست اینستاگرامی احمد یوسف زاده ، نویسنده کتاب "آن ۲۳ نفر" در پی رحلت آزاده سرافراز حاج احمد علی حسینی
*حالا ۲۰ نفر هستیم...*
@shohadarahshanedamadarad🍁
✨ پنــــدار ما این استـــــــ
✨که مــــا مانده ایمـــــــ
✨وشهدا رفته اند امــــا
✨حقیقت آن استـــــــ
✨ که زمان ما را با خود برده وشــــهدا زنده اند.......
🌾ما مدیون شهداییم🌾
@shohadarahshanedamadarad🍁
بسم رب شهدا:
✨ پنــــدار ما این استـــــــ
✨که مــــا مانده ایمـــــــ
✨وشهدا رفته اند امــــا
✨حقیقت آن استـــــــ
✨ که زمان ما را با خود برده وشــــهدا زنده اند.......
🕊نماز شب اول قبر حاج احمد فرزند عباس
فراموش نشود🕊
🌾ما مدیون شهداییم🌾
@shohadarahshanedamadarad🍁
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#قسمت_سی_و دوم
♥️عشق پایدار♥️
نمیدونستم چه مدت گذشته,چشام رابازکردم ,خودم را درحالی که ازتب میسوختم در رختخواب دیدم,مادرم کنار بسترم با دستمالی خیس بر سروصورت داغم میکشید تادید چشام رابازکردم,مثل قبلنا مرا به آغوش کشید وهردوبی صدا گریه کردیم,مادرم سرورویم راغرق بوسه کردولی
ازم میخواست تا حلالش کنم,درکش میکردم,پدر وخواهرومادر از دست داده بود واین بین من باعث زنده شدن خاطرات تلخ شده بودم.
گفتم:مادر دیگه حرفش رانزن...من ناخواسته باعث زنده شدن کابوسهاتون شدم
تا نام مادراز دهانم خارج شد,اشک شوق از دیدگان خاله صغری روان شد,باورنمیکرد به این راحتی گذشته باشم..
چشمم به قرانی افتادکه پدر در اخرین سفرش به ماه بی بی سپرد تا به دست دخترکش برساند.دست درازکردم بردارمش ,دیدم جلدش دراثر اشکهای اون شب ,ازقران جداشده.مادرم تا نگاهم رادید گفت:قربون دختر قشنگم بشم,ناراحت نشو ,درست میشه,میدیم کتاب فروشیها درستش میکنن.....
واینگونه بود من از واقعیت وجودی خودم اگاه شدم وزندچیم رنگی دیگر گرفت,رنگی از غربت وبی کسی گرچه پدرخوانده ومادرخوانده ام مثل قبل بودند اما من مریم قبل ندم ,از بازی روزگار متعجب بودم ,یک زمان مادرم را درمقابل یوسف میرزا قرار میدهد وچرخ روزگار میچرخد ومیچرخد وسپس پسر یوسف میرزا درمقابل دختر بتول قرارمیگرد ,انگار باید باشد تا من به واقعیت زندگی ام پی,ببرم حال که فهمیدم که هستم وچه هستم باید جوری دنبال پدرم باشم,اما چگونه؟؟با چه سرنخ ونشانه ای؟با کدام یار ویاوری؟...
ادامه دارد
#براساس واقعیت
▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
نویسنده ط_ حسینی
@shohadarahshanedamadarad🍁
#قسمت_سی_و سوم
♥️عشق پایدار♥️
زندگی درسکوتی عجیب,شتابان میگذشت,پدرم ,همان پدر مهربان قبل شده بودومادر برای جبران ان سیلی تمام مهروعاطفه اش راخرجم میکرد وبیشتر از,قبل به من میرسید ونمسگذلشت ای در دلم تکان بخورد.
اما ته دلم از دست خاله کبری ناراحت بود,با اون برخورد اون روزش که با بدترین حالت رازهای مگوی زندگی مرا برملا کرد ومرا باعث مرگ مادرم معرفی کرد ,دلم ازش گرفته بود باهاش کمتر صحبت میکردم از نگاه های جلال میگریختم ,انگار یا هر نگاهش اتش غضبی را به جانم مینداخت غضبی که از نرسیدن به خواسته قلبی ام نشات میگرفت وتمام سعیم براین بود تا کمترباهاشون برخورد کنم,حتی از همصحبتی با فاطمه هم کناره گیری میکردم وروزها خود را در اتاق حبس میکردم وسرم را با دوخت ودوزهای تمام نشدنی گرم میکردم ,اخر من از رفتن بیرون منع شده بودم وخاله کبری وبچه هاش مثل شاهینی در کمین بودند تا مبادا من پا را از خانه بیرون گذارم ودر هر حال روز میگذرد و اما روزگار انجور که ما میخواهیم نمیچرخد واینک زندگی روی دیگرش را نشانم میداد.
یک ماه از آن طوفان میگذشت,بااینکه پدرخوانده ام ,آزادم گذاشته بود به شرطی که به طرف خیاط,خانه نروم ,اما من میلی به خروج ازخانه نداشتم ,فقط یک بار برای ترمیم جلدقران به چندکتاب فروشی سرزدم که همه کتاب فروشی ها ,نشانی جایی را درمرکز شهرونزدیک مسجدجامع میدادند.که این کار راگذاشتم برای موقع مناسب تری.....
یک روز ,صبح زود باصدای بگو ومگوی پدرومادرم از خواب پریدم,تابه حال امکان نداشت این دو باهم بحث کنند ,این اولین بار بودکه اینچنین صحنه ای میدیدم.
مادرم میگفت:چکارکنم ,خواهربزرگمه,میگه همونقدرکه توحق داری ,منم حق دارم,میگه برای روزا بی بچه ایت,بچه شده ,الان دیگه سهمت تمومه ونوبتی هم باشه نوبت ماست.
وپدرم گفت:به خدا گناه داره,یک ذره وجدان داشته باشید این طفلک ضربه ی سختی خورده,بعدشم دختر درس خونده وهنرمندم رابدم به اون پسره که ده سال ازش بزرگتره واخلاقشم مثل زهرمار میمونه؟؟!!!
فهمیدم دوباره برای زندگی من است که به شور نشستن,دوباره سرپرستی من را بین خودشون تقسیم میکنند,خسته بودم.ودلشکسته ,کسی مهریتیمی ونداشتن پدر برجبینش خورد ,حق اظهارنظر ندارد
دیگه تحمل اینهمه کش وقوس وجنگیدن نداشتم ,خودم راسپردم دست سرنوشت......
وباز روزگار چرخید وچرخید ,گاهی بروفق مراد نیست ,اما همیشه هم تلخ نیست وشیرینیها در دل خود نهفته....
ادامه دارد
#براساس واقعیت
#کُپی برداری بدون ذکراسم نویسنده حَرام اَست
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
نویسنده ط_ حسینی
@shohadarahshanedamadarad🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 روایتی ناب از لحظه انفجار و شهادت #حاج_قاسم💔
🔹بعد از یک عمر زندگی خالصانه لحظه وصال با امیرالمومنین فوق العاده ست، گوارای وجود بنده صالح خدا🌷😭❤️
@shohadarahshanedamadarad🍁