🌹پیامبر رحمت(ص)🌹
دعای #مادر از موانع اجابت دعا می گذرد.💖🙏
🍃مشکات الانوار:۲۷۲
📿🔹🍃🌸🍃🔹📿
#ماه_بندگی🌙
•
• • • 🌙
ماه رمضان يا ڪھ محرم ، نڪند فرق ،
سوم روزِ آن متعلق بھ رقيھست...!
#اݪسݪامعݪیڪیابنتاݪحسین♥️
#ماه_رمضان
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت سردار سر افراز سپاه
"شهید حاج قاسم سلیمانی"
🔹صفحه۷۶_۷۹
#قسمت_سی_و_دوم 🦋
((ارتفاع شترمیل))
قراربودبا #محمد_حسین و چند نفر دیگر از بچه های #اطلاعات به شناسایی منطقه کوهستانی🏔 غرب برویم.ماتاآن زمان در #جنوب کار کرده بودیم وبا مناطق #کوهستانی زیاد آشنایی نداشتیم.
درجنوب، منطقه طوری بود که نیاز به #بلدچی نبود وما معمولا باید سینه خیز به سمت #دشمن می رفتیم وخیلی هم آهسته صحبت می کردیم ،اما در کوهستان شرایط فرق می کرد.
دراین ماموریت دونفر از افراد بومی محل به نام های #شاهرخ و#اکبر_قیصر ،به عنوان بلدچی ماراهمراهی می کردند. آن ها بزرگ شده آنجا وبه تمام راه ها وارد و آشنا بودند. خصلت های عجیبی هم داشتند.
برخوردشان بد بود و همه بچه ها ناراحت بودند، توی راه که می رفتیم خیلی بلند بلند صحبت می کردند و اصولا ایمنی را رعایت نمی کردند وما باتوجه به تجربه ای که داشتیم ، معتقد بودیم باید احتیاط کنیم.
آهسته به محمدحسین گفتم :《نکندامشب این هامارالو بدهند و گیر دشمن بیفتیم؟》محمدحسین گفت :《نه! خیالت راحت باشد.》
گفتم:《ازکجااین قدرمطمئنی؟》
گفت:《اخلاقشان رامی دانم، اینها اصلا فرهنگشان این طور نیست، این کار را نمی کنند؛ با این حال برای احتیاط، چند نفر را به عنوان تامین اطراف گروه می فرستم.》
او #هندوزاده و #مهدی_شفازند را پشت سر فرستاد. من، #جواد_رزم حسینی و#اکبر_قیصر نیز جلو افتادیم. با اینکه مسافت زیادی آمده بودیم وخیلی زمان ⏰گذشته بود، اما هنوز به دشمن نرسیده بودیم .محمدحسین پرسید:《اکبر!پس دشمن کجاست؟》
اوباصدای بلند که ازصدمتری به گوش می رسید، جواب داد:《هنوز خیلی مانده .》 ما چیزی نگفتیم وبه راهمان ادامه دادیم، ولی خبری از دشمن نبود.
یکی، دومرتبه من سوال کردم .باز او همین جواب راداد.اصلا آن روز هرچه به او گفتیم ،بر عکس عمل می کرد. من فکر کردم حتما ریگی به کفش دارد ومی خواهد بلایی سرما بیاورد. محمدحسین گفت:《شما هیچی نگو.》
گفتم:《برای چی؟》
گفت:《برای اینکه اینها عشایرند،خصلت های خاص خودشان را دارند. وقتی این قدر با احتیاط می رویم، فکر می کنند می ترسیم، آن وقت بدتر لج می کنند.》
گفتم :《 باشد!من دیگر حرفی نمی زنم.》
همچنان به راهمان ادامه دادیم تا به #ارتفاع_شترمیل رسیدیم. اکبر مارا برد پشت ارتفاع و گفت:《این هم عراقی ها.》 سپس در گوشه ای نشست و منتظر شد.
دوباره به همان ترتیب برگشتیم ، صحیح و سالم. شاهرخ واکبر قیصر، همان طور که محمدحسین گفته بود، خطری ایجاد نکردند. واقعا برای من جالب بود که محمدحسین این قدر روی #عشایر شناخت داشت وخیلی هم با آرامش برخورد می کرد. به نظرم هرچه بود وبه هوش و استعداد فوق العاده اش مربوط می شد.
💠فراز وشیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد؟
((اورکت))
بعداز نماز می خواستم حسین آقا را ببینم و درباره موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به #اطلاعات و #عملیات باهم صحبت کنیم دنبالش فرستادم و داخل سنگر فرماندهی منتظرش ماندم،آمد پیشم اورکتش روی دوشش بود وجوراب پاش نبود، من نگاه کردم به او شاید منظوری هم از نگاهم نداشتم
خندید! این خنده در ذهنم باقی ماند. گفت: می دانم چرا نگاه کردی ازاین اورکتم روی دوشمه وجوراب پام نیست؟
گفت: من داشتم نماز میخواندم وبا همین حال .گفتند:شما کارم دارید. آمدم جورابم پام کنم، اورکتم تنم کنم به خودم گفتم حسین پسر غلام حسین تو پیش خدا اینطوری رفتی پیش فرمانده ات اینگونه می روی؟
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای علی میراحمدی
🔹صفحه ۸۱_۸۰
#قسمت_سی_و_سوم 🦋
((تفسیر قرآن))
سال شصت ودو، من و #محمد_رضا_کاظمی با واسطه هایی وارد واحد #اطلاعات شدیم.
واحد، آن زمان در #سومار مستقر بود و محمد حسین معاون #اطلاعات_عملیات بود؛
ولی چون مسئول واحد حضور نداشت، رهبری و فرماندهی بچه ها با ایشان بود. آشنایی من با او از همان زمان بود!
وقتی به منطقه رفتیم، یک فضای #معنوی بر واحد حاکم بود.✨
این فضا، به یقین به خاطر تلاش و کوشش ایشان به وجود آمده بود.
فکر میکنم آن دوران برای تک تک بچه های واحد، یکی از بهترین و شیرین ترین دوران #جنگ و حتی زندگی بود.👌🏻
همه مسائل معنوی، مثل #نماز_شب و دیگر اعمال #مستحبی را به خوبی انجام
می دادند.
وقتی نیمه شب بلند می شدی، همه را درحال راز ونیاز 🤲 با خدا می دیدی.
این به خاطر اهمیتی بود که محمد حسین به نماز شب می داد!
ما شب ها می رفتیم شناسایی و روزها، برنامه هایی مثل :کلاسهای آموزشی،
جلسات قرآن و ادعیه داشتیم.
در مناسبت های مختلف، محمد حسین پیشنهاد می کرد که جلسات قرآن داشته باشیم و مسئولیت این کار را هم به من محول می کرد.
یک روز آمد گفت : «علی آقا! بهتر است ما در کنار قرائت قرآن، برنامه تفسیر هم بگذاریم.»
گفتم: «این کار اهل فن می خواهد و از
توان من خارج است.»
گفت: «خب! از روی تفاسیر بزرگان برای بچه ها توضیح بده ؛
مثل #تفسیر_المیزان.»
گفتم: «کتاب دم دست نیست. اینجا تفسیر از کجا می شود پیدا کنی؟!»
می خواستم به این وسیله از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم.
با خودم گفتم :«بهانه خوبی است..... تا او بخواهد کتابی پیدا کند، چند ماه گذشته است.» اما محمد حسین همان موقع یک جلد کتاب کتاب تفسیر المیزان به من داد وگفت : «این هم کتاب؛ دیگر مشکلی نیست. از روی همین برای بچه ها تفسیر بگو.»
دیدم مثل اینکه هیچ راهی ندارم. وقتی او تصمیم بگیرد کاری انجام دهد، خودش فکر همه جایش را هم می کند.
💠زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند واز صحنه رود
💠صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای علی میراحمدی
🔹صفحه ٨۴_٨٢
#قسمت_سی_و_چهارم 🦋
((دوره آموزشی))
من تازه #دوره_آموزشی را پشت سر گذاشته و وارد واحد #اطلاعات_عملیات شده بودم.
یک روز یکی از هم دوره های آموزشی که در #یگان_زرهی بود، برای دیدن محمد حسین به واحد ما آمد.
می خواستند راجع به مسائلی پیرامون موقعیت منطقه باهم صحبت کنند.
من با آن بنده خدا از قبل آشنایی داشتم و فکر می کردم که او از من پایین تر است، خیلی راحت کنارشان نشستم و به حرف هایشان گوش دادم؛ بدون اینکه به این مسئله فکر کنم شاید آنها صحبت خصوصی داشته باشند.
بنده خدا حرف هایش را زد و رفت.
محمد حسین با ناراحتی 😔از جایش بلند شد و با تندی 😠به من گفت: «شما هنوز نمی دانی وقتی دو نفر دارند با هم صحبت #محرمانه می کنند، نباید حرف هایشان را گوش دهی؟
شاید این بنده خدا می خواست حرف های شخصی و خصوصی بزند و دوست نداشت کسی از مطالبش با خبر شود.
شما نیروی اطلاعاتی هستید؛ خودتان
می دانید که بعضی مسائل محرمانه است و لازم نیست همه از آن با خبر شوند.»
بعد از کنار من رفت. او خیلی ناراحت شده بود و البته حق هم داشت، با اینکه عصبانی بود و برخورد تندی با من کرد، اما اصلا دلگیر نشدم، چون می دانستم به خاطر خودش نیست، بلکه ملاحظه کاری را که باید انجام شود، می کند.
من بعد از آن قضیه خیلی فکر کردم. واقعا درست می گفت و این درس خوبی برای من شد، زیرا در #دوره_آموزشی به ما می گفتند هرکسی فقط باید به اطلاعاتی که به او داده می شود، آگاه باشد و حق کنجکاوی در سایر مسائل را ندارد.
آن روز محمد حسین با برخورد بجایش این درس را در ذهن من ماندگار کرد.
💠عارفان با عشق عارف می شوند
بهترین مردم معلم می شوند
💠#عشق با عارف مکمل می شود
هر که عاشق شد معلم می شود
((جزیره مینو))
محمد حسین همیشه سعی داشت تا آنجا که امکان دارد بچهها را در زمینه های مختلف کار آزموده کند و از هر فرصتی برای این کار استفاده می کرد.
#رانندگی یکی از مسائلی بود که ایشان خیلی روی آن تأکید داشت.
یادم است زمانی که در #جزیره_مینو بودیم، من تازه رانندگی یاد گرفته بودم.
آن روز قرار بود تعدادی از بچه ها، از جمله محمد حسین به شهر بروند.
مقر اطلاعات در #جزیره بود.
به همین خاطر یک نفر باید آن ها را به شهر می رساند.
من تازه از مرخصی آمده بودم. محمد حسین رفت پیش #راجی و از او خواست تا مرا برای رساندن بچه ها بفرستد.
خیلی تعجب کردم، چون همان موقع چند نفر راننده در مقر بودند و قرار هم بود به شهر بروند، ولی با این حال محمد حسین مرا انتخاب کرد.
خودش هم تا رسیدن به مقصد کنار دستم نشست. آنجا بود که متوجه منظورش شدم.
در طول مسیر نکات مختلف رانندگی
را به من گوشزد می کرد و چون برای اولین بار بود که خارج از محدوده همیشگی رانندگی می کردم، ترسم ریخت
واعتماد به نفس پیدا کردم.
این یکی از روش های آموزشی او بود. سعی می کرد بچه ها روی پای خودشان بایستند ودر عین حال نیروهای کارآمدتری برای جبهه ساخته شود. 👌
ایشان در برخوردها ومعاشرت های معمول به مسائل کوچکی توجه می کرد
که شاید خیلی از آن ها برای ما پیش پا افتاده بود، اما با توجه به ظرافت و دقّت نظری که داشت، هیچ چیز هر چند کوچک از نظرش پنهان نمی ماند.
💠قیامت که از بازار مینو نهند
منازل به اعمال نیکو نهند
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
@Ravie_1370🌷
اولین جمعه ی ماه است ،
ولی ماه که نیست ...🥀
ظاهراً روز فرج باز به تاخیر افتاد ...:)
#جمعه_های_مهدوی💙
#ماهِ_مبارک_رمضان🌙
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌱
@Ravie_1370🌷
خورشیـد با اجازه ی
رویت طلوع کرد
قلبم سلام گفت و
تپیدن شروع کرد
آقای مهـ❤️ـربانِ
غزل های من سلام
باید که در برابرِ
اسمت رکوع کرد
سلام مهـ❤️ـربانترین ....
@Ravie_1370🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو 🌻
دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ قوّنی فیهِ علی إقامَةِ أمْرِکَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُکْرَکَ بِکَرَمِکَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وسِتْرِکَ یـا أبْصَرَ النّاظرین.
خدایا، در این ماه برای برپا داشتن امرت نیرومند ساز مرا و شیرینی ذکرت را به من بچشان و ادای شکرت را به من الهام فرما و به نگهداری و پرده پوشی خودت ای بیناترین بینایان.
💖🦋🌻💖🦋🌻💖🦋🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طاعات_وعبادات_شما_قبول_حق
تقدیم به همه همراهان همیشگی کانال شهدا
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋