eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
یک گلوله دو برادر بابلی را آسمانی کرد...! هر دو برادر دلباخته بودند جعفر ، مادری و دلباخته‌ی حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) ناصر هم عاشق شش ماهه‌ی رباب آنقدر عاشق که شهادتشان هم مثل آنها بود جعفر از پهلو و ناصر از گلو .... "روحشان شاد باصلوات" ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۵۳ و ‌۵۴ مرد از پشت تريبون كنار آمده ، به نشانه‌ی تعظيم  سر خَم ميكند و ليلا را به جايگاه دعوت ميكند ليلا پشت تريبون قرار ميگيرد ، به جمعيت نگاه ميكند دلهره‌اي درونش را فراميگيرد، از آن دلهره‌هاي آشنا، از آن دل‌آشوبهايی كه آميخته با شادي بود و او را به وجد می‌آورد چقدر اين دل‌آشوب‌ها را دوست میداشت و چه تلاطمي داشت درياي دلش ، وقتي كه حسين را ميديد و يا صدايش را ميشنيد به ياد آورد آن هنگامي كه ... براي اولين بار به جايگاه آمد و چشم به جمعيت حاضر دوخت براي لحظه‌اي از نور خيره‌كننده‌ی نورافكنها چيزي جز سياهي نديد نفس در سينه‌اش حبس شده بود. قلبش تپشی داشت چون دل‌زدن كبوتری در مشت صياد. ميدانست كه حسين در بين  جمعيت است و او را نظاره میكند خوشحال بود كه حسين شعرهايش را ميشنود در بين چشم‌هايي كه به او دوخته شده بود، تنها نگاه آبي او را دوست داشت ليلا بر تك برگ شعر نظر مي‌افكند با آوايي دردخيز، ترجمه‌اي از قرآن مجيد را ميخواند: _ آنان كه در راه خدا كشته ميشوند، نَمُرده ، بل  زنده‌اند و نشسته بر خوان كرم الهي . با امتنان از برپاكنندگان اين مجلس يادبود و كسب اجازه از حضار محترم سوگ‌نامه‌اي را كه  به ياد آن شهيد براي خودم رقم زده‌ام  ميخوانم ... * از كتابخانه بيرون می‌آيد و وارد راهرو ميشود، سرش پايين است و نگاهش به كف راهرو دوخته شده كه از سنگ  رُخام فرش شده است،  مقابل تابلوي اعلانات  مي‌ايستد و نوشته‌هاي آن را از نظر ميگذراند - خانم اصلاني ! ليلا رو به سوي صاحب صدا ميچرخاند ابرو بالا داده ، ميگويد:  - خواهش  ميكنم مرا استاد خطاب نكنيد من  در مقابل بزرگواراني چون شما، شاگردم نه  استاد ليلا سرش  را پايين مي‌آورد و با لحن آرام  و آميخته  به شرم ميگويد: - شكسته نفسي ميفرماييد استاد آقاي لطفي سر تكان ميدهد و ميگويد: - خانم اصلاني ! شعرهاي شما و همسر شهيدتان بسيار زيبا و تأثير گذاربود... شعري  كه از دل بجوشه ... بخصوص دل‌سوخته ، به  دل هم مينشينه ... وقتي شما شعر ميخوندين.. سوز و گدازي تو لحن صداتون بود كه بی‌اختيار اشك از چشمام جاري شد... مكث ميكند و آنگاه چون كسي كه مطلب تازه‌اي به ذهنش  خطور كرده باشد‌. با هيجان ادامه ميدهد: - در ضمن وقتي تو شب شعر اسم و فاميل  همسرتون به گوشم خورد خيلي آشنا آمد، خيلي با خودم كلنجار رفتم تا اينكه بالاخره  فهميدم برادر شهيدم ،محمود، هميشه از فرمانده‌ی گردان  تعريف ميكرد، از آقاحسين ... آقا حسين معصومي حميد دستي درون جيب شلوارش فروميبَرَد، عينك به روي بيني بالا ميكشد و ادامه ميدهد:  - محمود ميگفت : آقاحسين را همه‌ی بچه‌هاي گردان دوست  داشتن وقتي به جمع آنها وارد ميشد مثل اين  بود كه يكی از عزيزترين كسانشان به چ جمع  آنها آمده دورش حلقه ميزدند و دست  به  گردنش  مي‌آويختند و برخي او را غرق بوسه  ميكردند وقتي براي بچه ها صحبت ميكرد. 🍃🇮🇷ادامه دارد... «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۵۵ و ۵۶ -.... صدايش به قدري گرم و گيرا بود كه همه  از پير و جوان مفتون صحبت‌هايش ميشدند و با عشق و علاقه گوش ميكردند حميد آهي ميكشد و بعد از مكث كوتاهي  در ادامه‌ی سخن ميگويد: - خانم اصلاني ! محمود... برادرم بيسيم‌چي  همسرتان بود، پابه پا و سايه به سايه اش ، ميدونيد محمود مريدي بود عاشق مرادش ، تعريف ميكرد... يك شب بي‌خوابي به  سرش زده بود از سنگر بيرون مي‌آيد تا هوايي تازه كند در حال قدم  زدن بود كه صدايي را تو دل تاريكي ميشنود  مشكوك ميشود شايد دشمن باشد. بااحتياط  به آن سو ميرود. شبحي را ميبيند كه باري  سنگين روي كولش دارد و به سختي آن را حمل ميكند. دنبالش به راه مي‌افتد: «او كيه؟ چرا اين كارو ميكنه ؟»  نزديك سنگرها كه ميرسد آن مرد كيسه را پايين مي‌اندازد و پشت خاكريز پنهان ميشود محمود باعجله به آن سو ميرود و آن محموله  را كيسه‌اي ميبيند كه پر از خاك  است باتعجب  به اطراف نگاه ميكند تا او را پيدا كند. ناگاه  دستي دور گردن و تيغة سرنيزه‌اي را زير گلو احساس ميكند مرد نهيبي ميزند و ميگويد: «دور و برِ سنگرهاي ما چكار ميكني ؟»  محمود صدايش را كه ميشناسد، دلش آرام  ميگيرد، نفس راحتي كشيده و مي گويد: «آقا حسين !...منم  محمود» دست دور گردنش شل ميشود آقاحسين باتعجب ميپرسد: «بنده‌ی خدا! اين موقع شب اينجا چكار ميكني ؟ نكنه داشتي زاغ سياه ما رو چوب  ميزدي ؟» محمود با كمي تأمل متوجه ميشود، كيسه هاي  شني كه پر ميشد و يا ماشين‌مهماتی كه بارش  خالي میشد و يا... همه‌ی اين ها كار فرمانده‌ی گردان  است و در تمام اين  مدت بچه ها در تعجب بودند كه چه كسي اين كارها را انجام  ميداده قطرات عرق بر سر و روي او نشسته است. و هُرم گرما راه نفس را بر او بسته مقابل، خانه  ميرسد. در نيمه باز تعجب او را برمي‌انگيزد. در را به آرامي بازميكند، چند تن از همسايگان  را ميبيند، قلبش يكباره تپش شديدي آغاز ميكند، دلش يكهو فرو ميريزد و ترس و وحشت تمام وجودش را فرا ميگيرد،  ناگهان ازجاي كنده شد به سوي آنها شروع به  دويدن ميكند، وحشتزده فرياد ميزند: - امين ! امينم كجاست ؟ باعجله از ميان همسايگان ميگذرد زهره را بر ايوان خانه ميبيند، ترس و هراسش  بيشتر ميشود  به طرف  او دويده و فرياد ميزند: - امين كجاست ؟ 🍃🇮🇷ادامه دارد... « » https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
:)‹💔› "مثلا‌بری‌توحرمش‌بگی: من‌غرق‌دنیامم‌ فکری‌به‌حالم‌کن خیلی‌بدی‌کردم آقاحلالم‌کن..!" 😔😭 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
شهید باکری، شهرداری که رفتگر شد! اوایل انقلاب بود و مهدی باکری شهردار اورمیه🍃 در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است. آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم. زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش. اشک تو چشمام حلقه زد. هر چی اصرار کردم، آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛ ازم خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا دیگران متوجه نشن، رفتگر آن روز محله ما، شهردار اورمیه بود. کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
قسمت جدید رمان 2
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
✍️ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید_ اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🔸دو طوطے در خانه نگهـداری می ڪرد. این دو پرنده عــلاقه ی زیادے به او داشتنــد. 🕊پرنــده ها در آخریــن روزےکه شهیــد آمــاده ی رفتن به جبهــه بود، خیلی سـر و صدا و بی قراری می کردند! 🚶‍♂چند قدمــی تا در خـانه رفتنـد، دوباره به ســراغ آنها آمدنــد و با لبخــند از من پرسـیدند: «میدانے اینهــا چه می گوینــد؟!» گفــتم: «نـه!» گفـت: «اینـها سـفارش مے کـنند که در جبهـه باید بجنگے و حتما شوی!» گفتـم: «این چه حرفیه؟! مگر هرکس که رفت جبهه، شـهید می شـود؟ اِن شاء الله حالا حالاها باید خدمت کنید. 👋پس از خداحافظے در آخرین لحظـه برگشـت و گـفت: «اگر که من شـهید شـدم، طوطے ها را آزاد کنید. 📆روز هـفتم وقتے طوطے ها را آزاد کردیـم، هر دو پرواز کردند و با وجودی که قبرهای زیاد دیگری هم در گلزار شهدا بود، اما مستقیما روی قبر محمد صادق نشسـتند و شروع به نوڪ زدن قـبر کردند. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
می‌‌جنگم ، می‌‌جنگم تا كشته‌ شوم می‌‌كشم تا بميرم ، اگر كشتھ شدم شھيدم و اگر زندھ‌‌ماندم جهاد می‌ كنم تا پيروز شوم ! ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋