#مدافع_عشق
#قسمت_بیست_و_ششم
❤️ #هوالعشـــق❤
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نفسهایم هر لحظه از ترس تندتر میشود. دسته کیفم را میگیرم و محکم تر نگهش میدارم که او دست میندازد به چادرم و مرا سمت خود میکشد. ڪش چادرم پاره میشود و چادر از سرم به روی شانه هایم لیز میخورد. از ترس زبانم بنده می آید و تنم به رعشه مےافتد. نگاهش میکنم لبخند کثیفش حالم رابهم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم. یڪ دستش را در جیبش میکند.
_ کیفتو بده به عمو.
و در ادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےآورد و بافاصله سمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده است. دسته کیفم را ول میکنم ،باتمام توان پاهایم قصد دویدن میکنم که دستم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد.بےتوجه به زخم ،با دست سالمم چادرم را روی سرم میکشم، نگه میدارم و میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند !به خواسته اش رسیده! همانطور که باقدمهای بلند و سریع از کوچه دور میشوم به دستم نگاه میکنم که تقریباً تمام ساق تا مچ عمیق بریده...تازه احساس درد میکنم!شاید ترس تابحال مقاومت میکرد.بعد از پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سستےمیرود. قلبم طوری میکوبد که هر لحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریست که گویـے سربریده گاو را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دستم ضعف غالب میشود و قدمهایم کندتر! دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را بزور بہ جلو میکشم. چادرم دوباره ازسرم میفتد. یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود...
" اگر تو منو رسونده بودی ...الان من..."
با حرص دندانهایم را روی هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم میاید!!
یعنی ممکن است!؟...
به کوچه تان میرسم. چشمهایم تار میشود...چقد تا خانه مانده!؟...زانو هایم خم میشود. بزور خودم را نگه میدارم. چشمهایم را ریز میکنم... یعنی هنوز نرفته!!
ازدور میبینمش که مقابل درب خانه شان با موتور ایستاده است. میخواهم صدایش کنم اما نفس درگلو حبس میشود. خفگی به سینه ام چنگ میزند و با دو زانو روی زمین میفتم. میبینم که نگاهش سمت من میچرخد و یکدفعه صدای فریاد"یاحســـینِ" ! سمتم میدود و من با چشم صدایش میکنم...
بہ من میرسد و خودش را روی زمین میندازد. گوشهایم درست نمیشنود کلماتش را گنگ و نیمه میشنوم...
_ یاجد سادات!...ر...ریحانهه...یاحسین...مامااااان...مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم...
چشمهایم راروی صورتش حرکت میدهم...
" داری گریه میکنی!؟"
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
احیا گرفته ام
که شما احیا کنید مرا
قدر اگر با شما مقدر شود
خوش است...🌹
#شب_قدر
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_بیست_چهارم🎬:
کاروان در کربلا رحل اقامت افکندند و حال همگان میدانستند که به کجا رسیدند.
رباب مدام با چشمانش به دنبال حسین بود و گویی می خواست از لحظه لحظه حضور او استفاده کند و به اندازه یک عمر او را بنگرد، گرچه تمام اهل بیت همینگونه بودند و زینب در این وادی علمدار بود،چرا که زینب جان حسین بود و حسین روح زینب، گویی این خواهر و برادر باید قصهٔ غصه ای را علمداری کنند که تا قیام قیامت بیرقش برپاست و نور راهش، روشنی است برای هدایت جویان عالم...
حسین به محض توقف در کربلا، کاغذ و دوات خواست و بار دیگر به بزرگان کوفه چون سلیمان صرد و مسیب بن نجبه و رفاعه بن شداد و عبدالله بن وال و ...نامه نوشت، حسین می خواست حجت را بر همگان تمام نماید تا اگر از قافله عشق جدا افتادند، فردا بهانه نیاورند که نفهمیدیم و ندانستیم و... حسین نامه نوشت و نامه های کوفیان و دعوتشان را گوشزد کرد و هدف از قیامش را که همانا برپایی امر به معروف و نهی از منکر و نماز و دفاع از تمامیت اسلام بود نوشت و توسط قاصدی به سمت کوفه فرستاد.
در این هنگام نافع بن هلال به حضرت عرض کرد: یابن رسول الله، هر دلی را لیاقت حب خدا و اهل بیت رسول نیست و هستند کسانی که نوید یاری می دهند و در دل نیت بی وفایی دارند همانا اینان همان کسانی اند که پدرت علی را دوره کردند و عهد بستند و بعد او را تنها گذاشتند و عهد شکستند و برای امام مجتبی نیز چنین کردند
و چه راست میگفت نافع بن هلال و چه سعادتی داشتند این مردان که حجت خدا را چونان نگین در بر گرفتند.
در این هنگام حسین فرزندان و برادران و اهل بیتش را گرد هم آورد..
همگان چشم و گوش به دهان مولایشان داشتند و ایشان فرمود:«خدایا! ما عترت پیغمبر تو محمد هستیم، ما را بیرون کردند و براندند و از حرم جدمان آواره ساختند و بنی امیه برما جور کردند، خدایا حق ما را بستان و ما را برقوم ستمکار پیروزی ده».
همان روز که خبر اقامت حسین در کربلا به ابن زیاد رسید، قاصد ابن زیاد نامه ای برای حضرت آورد که چنین نوشته بود: به من خبر رسید در کربلا فرود آمدی و امیرالمومنین یزید به من نوشته که سر بر بالش ننهم و نان سیر نخورم تا تو را به خداوند لطیف و خبیر برسانم یا اینکه با یزیدبن معاویه بیعت کنی»
و امام نامه را خواند و فرمود:«رستگار نشوند آن قوم که خوشنودی مخلوق را به خشم خالق خرید»
قاصد ابن زیاد بدون جواب برگشت،چون حسین ابن مرجانه را ستمگر یافت و لایق جواب دادن ندانست.
ابن زیاد برآشفت و عمرسعد را که در سر خیال پادشاهی ملک ری را میپروراند به نزد خود خواند و از او خواست به جنگ حسین برود.
عمرسعد که خوب جایگاه حسین را می شناخت و میدانست حرب با حسین محاربه با پیغمبر است، ابتدا نپذیرفت اما وقتی ابن مرجانه شرط رسیدن به پادشاهی ری را جنگ با حسین قرار داد، قبول کرد، چون این پیر به ظاهر دنیا دیده و فهمیده، دل در گرو دنیا داشت و پادشاهی ملک ری را بر خشنودی خدا ترجیح داد، او با خود فکر میکرد میتواند با حیله و نیرنگ حسین را با خود همراه کند و اگر هم نتوانست با حسین می جنگد و سپس توبه می کند،چون خدا خود گفته که راه توبه همیشه باز است و این مرد مکار هیچ نمی دانست که این وزوز شیطان است در گوش او تا حجت خدا را بکشد و همانا کسی که دستش به خون حجت خدا رنگین شود،دیگر راه توبه و بازگشتی ندارد،چون رودر روی خدا قرار میگیرد..
ادامه دارد...
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌱✨✨✨
اوغرقدرمعارفقرآنیبود
ڪہچنینگامهایشاستواربود!
سردار دلها شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی♥️
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌿
"هجدهم" شد قلب من حتی تکانی هم نخورد
چشم دارم بر شبِ قدرت "علی جان" رحمتی...
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
چند خط از وصینت نامه شهید مهدی
قاضی خانی
بسیار به پدر و مادر احترام کنید و به دیدار اقوام و دوستان بروید از فقرا و نیازمندان دل جویی کنید. قرآن را سرلوحه زندگی قرار بدهید.
در خط شهدا و امام شهدا حرکت کنید و گوش به فرمان ولیامر زمان باشید و رهبر عزیزمان را در این راه تنها نگذارید تا پرچم را به صاحب اصلی برسانند.
اگر امنیت هست در این مملکت مدیون شهدا و کمکهای رهبر عزیزمانیم.
شهید#مهدی_قاضی_خانی🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🎥 حرف زدن با نامحرم
🔹خدا نکند حرف زدن و نگاه کردن به نامحرم برایتان عادی شود، پناه می برم به خدا از روزی که گناه ، فرهنگ و عادت مردم شود.
«و قسم به خدایی که در نگاه شهداست، ما هنوز شهادتی بی درد میطلبیم. غافلیم که شهادت را جز به اهل درد ندهند.»
👤 شهید حمید سیاهکالی مردای
#صحبت_با_نامحرم
#گناه
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🔖شهید بابک نوری :
تقوا يعنی اگه توی جمع همه
گناه میکردند ، تو جوگیر نشی !
یادت باشه که خدایی هست و
حساب و کتابی . . .
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋