#خاطرات_شھید
💠روایت شهید تفحص، عباس صابری از رویای صادقه اش
●در عالم خواب دیدم که یک عده از بسیجی های آشنا پشت در ورودی مسجد جامع نارمک تهران جمع شده و التماس می کنند که داخل مسجد شوند، ولی اجازه نمی دادند، من و چند نفر از بچه های تفحص وارد مسجد شده، پشت سر امام جماعت نماز خواندیم، سپس پشت سرم را نگاه کرده، دیدم بقیه نیروهای تفحص هم هستند،
●پرسیدم: شما هم آمدید؟
گفتند: بله، بالاخره اجازه ورود دادند، آنجا برگه هایی را امضاء می کردند [وشاید] برای شهادت تأییدشان می کردند. یکبار هم خواب دیدم: سید سجاد به من گفت: عباس تو در فکه شهید می شوی .
●وقتی وارد محور فکه شدم، کتاب حماسه قلاویزان را دیدم با ناراحتی و برای متوجه شدن تعبیر #خوابم به آن کتاب تفعلی زدم واین شعر آمد:
#شهادت تو را خلعتی تازه داد
تو از سمت خورشید می آمدی
✍راوی: شهید بزرگوار
#شهید_عباس_صابری🌷
#سالروز_شهادت
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
خون شریکی/ ماجرای عجیب دو شهید همنام
🔻اگر در اینترنت نام شهید سید_مصطفی موسوی را جستجو کنید عکس دو شهید جوان با دو چهره متفاوت نمایان خواهد شد. جالب است بدانید که اشتباهی رخ نداده و هر دو شهید، سید مصطفی موسوی هستند.
🔻هر دو از شهدای مدافع حرم هستند. هر دو متولد سال ۷۴ هستند. هر دو در سال ۹۴ شهید شدهاند. فقط یکی ایرانی است و یکی افغانستانی.
🔻جالبتر اینکه این دو شهید حدود دو ماه تاریخ شهادتشان باهم فرق دارد ولی خبر شهادت اولی که فردای همانروز منتشر شد، خیلی از خبرگزاریها عکس نفر دوم را منتشر کردند.
🔻وقتی سید مصطفی موسوی (ایرانی) در ردیف جنوبی حلب شهید شد، سید مصطفی موسوی (افغانستانی) بیخبر از شهید ایرانی در حال مجاهدت بود ولی عکسش را در سایتها به عنوان شهید ایرانی منتشر کردند.
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💟#زندگی_به_سبک_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #مهدی_بختیاری
🎙راوے: همسر شهید
عدهای میگویند: «شهدا خیلی خاص هستند و با افراد معمولی تفاوت دارند» اما آقامهدی یک شخصیت کاملا معمولی داشت و به گونهای نبود که از جمع کنارهگیری کند و یا به عبارت عامیانه خودمان، جانماز آب بکشد🌊☺️
ایشان روحیهای شاد داشت و با همه در ارتباط بود. مانند خیلی از افراد دیگر موسیقی گوش میداد و اهل موسیقی مجاز بود. عروسی ما مولودی بود اما در مراسم عروسیای که موسیقی هم داشت، شرکت میکرد و سعی داشت گوشهای دورافتاده را برای نشستن انتخاب کند💜😘
همسرم همیشه سعی میکردند زمانی که در مأموریت نیستند، نبودشان را جبران کنند. به همین علت، کم پیش میآمد که در خانه بمانیم؛ دیدار اقوام، گلزار شهدا، سینما و پارک از تفریحات ما بود🎡🎊
آقامهدی بسیار به فیلم علاقه داشت. زمانی را هم که در خانه بودیم بیکار نبودیم و به تماشای فیلم و سریالهای خانگی میپرداختیم🖥🎞
نکتهی جالب این است که آقامهدی بسیار اهل فستفود و عاشق پیتزا بود و همیشه میگفت اگر روزی شهید شدم، به همه بگو شهید عاشق پیتزا بود🍕🍔
آقامهدی بسیار مهربان و در عین حال، بسیار مغرور و جدّی بود. نامــــوس برایش جایگاه ویژهای داشت و خیلی غیرتی بود و همیشه سعی میکرد کاری را که باعث آزار و اذیّت ناموسش میشود، انجام ندهــــد✨💞
نماز اول وقت برایش اولویت داشت و در کنار آن، سعی داشت نماز مستحبی وتیره، نافله عشاء، را پس از نماز عشاء بخواند اما در عین حال، مانند همهی افراد ممکــــن بود بعضــــاً نماز صبحش هم قضا شود💙
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
باسلام
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 پاسدار شهید ولی الله عباسی
🌷 تولد اول آذر ۱۳۴۳ شیروان و چرداول استان ایلام
🌷 شهادت ۸ خرداد ۱۳۶۵ منطقه عملیاتی چنگوله مهران
🌷 سن موقع شهادت ۲۲ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ ما باید راه خودمان را مقید به عمل سالار شهیدان امام حسین(ع) و سایر ائمه که همانا مبارزه با شرک و بت پرستی و ترویج اسلام بوده است ادامه دهیم
✅ ما اگر نسبت به اسلام متعهد نباشیم گناه کردهایم و جایی در آخرت و روز واپسین نداریم
✅ از همه بهتر و افضل این است که برادران رزمنده از تفرقه و جدایی اجتناب کنید و با هم متحد باشید؛ توصیه دیگر این جانب این است که از غیبت همدیگر هم پرهیز کنید.
✅ تکریم و تعظیم شهیدان، تلاشی مقدس است در برافراشتن پرچمهای سرخ استقلال و آزادی بشریت، از یوغ ذلت و اسارت و گام بلندی است در راستای احیای ارزشهای مکتب توحید و عدالت؛ زیرا که، «شهادت، مرگ در راه ارزشهاست،»
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
دوستش میگفت:
صیاد در قنوتش هیچ چیزی
برای خودش نمیخواست
بارها میشنیدم که میگفت:
اللهم احفظ قائدنا الخامنهای
بلند هم میگفت
از ته دݪ..:)
#شهید_علیصیادشیرازی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
•🕊•
تادررکابشهدانباشید،
بهمقامشهادتنخواهیدرسید..!
#شهیدقاسمسلیمانی🌱
❣❣❣❣❣❣
#هادی_دلها •°
ڪسـانی ڪہ بـــــرای هـدایت
دیـگـــران تــلاش مـی ڪنـنـد؛
بہ جای مردن، شهید می شوند...🕊
شهید ابرهیم هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱شوخ طبعی
🌺علی صادقی، اکبر نوجوان
در ایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتیم.
صاحبخانه از دوستان نزدیک ابراهیم بود. خیلی تعارف می کرد. ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت! خلاصه کم نگذاشت. تقریباً چیزی از سفره اتاق ما اضافه نیامد!
جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می رفت و دوستانش را صدا می کرد.
یکی یکی آن ها را می آورد و می گفت: ابرام جون، ایشون خیلی دوست داشتند شما را ببینند و...
ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت، پایش درد می کرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی کند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بی صدا می خندید.
وقتی ابراهیم می نشست، جعفر می رفت و نفر بعدی را می آورد! چندین بار این کار را تکرار کرد.
ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم می رسه!
آخر شب می خواستیم برگردیم. ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: سریع حرکت کن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و به دنبال ما راه افتد. فاصله ما با جعفر زیاد شد. رسیدیم به ایست و بازرسی!
من ایستادم. ابراهیم با صدای بلند گفت: برادر بیا اینجا!
یکی از جوان های مسلح جلو آمد.
ابراهیم ادامه داد: دوست عزیز، بنده جانباز هستم و این آقای راننده هم از بچه های سپاه هستند. یک موتور دنبال ما داره می یاد که...
بعد کمی مکث کرد و گفت: من چیزی نگم بهتره، فقط خیلی مواظب باشید. فکر کنم مسلحه!
بعد گفت: با اجازه و حرکت کردیم. کمی جلوتر رفتم توی پیاده رو و ایستادم. دوتایی داشتیم می خندیدیم.
موتور جعفر رسید. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند!
بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدند! دیگر هر چه می گفت کسی اهمیت نمی داد و...
تقریباً نیم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت. کلی معذرت خواهی کرد و به بچه های گروهش گفت: ایشون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سیدالشهداء (علیه السلام) هستند.
بچه های گروه، با خجالت از ایشان معذرت خواهی کردند. جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود، بدون اینکه حرفی بزند اسلحه اش را تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد.
کمی جلوتر آمد که ابراهیم را دید. در پیاده رو ایستاده و شدید می خندید! تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده.
ابراهیم جلو آمد، جعفر را بغل کرد و بوسید. اخم های جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شکر همه چیز با خنده تمام شد.
📖برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚صفحهی ۱۴۰
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄