🌹گرامیباد 21 فروردین سالروز شهادت شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
رنگ و بوی خدا
فرمانده نیرو که شدم خیلی نامهی تبریک برایم آمد، اما در میان این نامهها، نامه #صیاد از همه زیباتر بود.
معلوم بود برای نوشتن آن وقت گذاشته؛ هنوز هم آن نامه را دارم.
او برایم نوشته بود: «در حدیث برای ما نقل کردهاند که اگر میخواهی حال و روح درستی در اقامهی نماز واجبت داشته باشی، به این بیندیش که این #نماز، نماز آخرت است.
وبعد افزوده بود:با الهام از این نکته همیشه به خودم نهیب میزنم اگر میخواهی از تکلیف خدا درست بیرون بیایی باید به این بیندیشی که مسئولیت کنونیات آخرین #تکلیف_الهی است که بر دوشت نهاده شده است.
آن وقت است که زمینه پیدا میکنم تا نیت، فکر، زبان، قلم و عملم رنگ گیرد و کار را برای خدا انجام دهم. با چنین روحیه و تفکری قلبم مالامال #امید میشود به اینکه خدای متعال به من معرفت، بصیرت و دست گیری(از جانب خودش) بخشد. چون کار به خودش تعلق دارد...»
و بعد هم تبریکات معمول را گفته بود.
📚برگرفته از کتاب دلم برایت تنگ شده
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
@Ravie_1370🌷
🌹نماز شب بیست و هشتم ماه #شعبان
🌱رسول خدا صلاللهعلیهوآله فرمودند :
🔷کسی که در شب بیست و هشتم ماه شعبان 4 رکعت نماز بگزارد
در هر رکعتی سوره حمد و اخلاص و فلق و ناس را 1 بار بخواند
🔶خداوند تعالی او را در حالی از قبر بر می انگیزاند که صورتش به مانند شب چهارده است و خداوند هراس های روز قیامت را از او دفع می کند.
📕 اقبال الاعمال سید ابن طاووس جلد دوم ص 949
@Ravie_1370🌷
#عطر_نماز❣
✨نمازهايم اگر "نماز" بود
موقع سفر، ذوق نمی کردم از شکسته شدنش
🍃نمازهايم اگر نماز بود
که رکعت آخرش این قدر کیف نداشت
✨اگر نمازهایم نماز بود
تبدیل نمی شد به نمایش پانتومیم
برای نشان دادن خاموش کردن شعله گاز
❌نمازهایم"نماز" نیست
اگر نمازم نماز بود
✨می شد پناهگاه...
می شد مرهم...
✨می شد شاه کلید...🗝
خــ💖ــدایا!
من از تو فقط یک چیز می خواهم.
بر من منت بگذار و کاری کن
نمازهایم نماز بشوند🙏🏻
#التماس_دعای_فرج🤲
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۹_۳۷
#قسمت_سیزدهم 🦋
《دبیرستان شریعتی》
شب، من و محمدحسین داخل شبستان #مسجد_جامع نشسته بودیم و راجع به پیام #امام درباره تعطیلی مدارس صحبت میکردیم.
محمدحسین به این فکر بود که کاری کند تا هرطورشده فردا مدرسه تعطیل شود.
بالاخره نقشه ای طرح کرد!
قرار شد همان شب وارد عمل شویم.برای اجرای این نقشه نیاز به اسپری در رنگ های مختلف بود؛
آن را تهیه کردیم و حوالی ساعت ده به طرف مدرسه شاهپور راه افتادیم.🕙
نقشه ما، تغییر نام مدرسه از شاهپور به "شریعتی" بود و دیگر اینکه دانش آموزان باید از #اطلاعیه امام آگاه میشدند.
وقتی به مدرسه رسیدیم،کسی در محوطه نبود!
کوچه خلوت و بن بست بود.محمدحسین که خطش از من بهتر بود، اسپری را برداشت، بزرگ روی سردرِ مدرسه نوشت:
《دبیرستان پسرانه دکتر شریعتی》
و بعد پایین آمد.
دوتایی محوطه را گشت زدیم، نه خبری از نیروهای گشتی که شهر را قرق کرده بودند، بود و نه از عابر پیاده. نقشه اول اجرا شد و به خیر گذشت.✌️
کنار تابلوی مدرسه ، تخته سنگ سفید و تمیزی بود که خیلی به درد شعار نوشتن میخورد.
روی آن نوشت:
"به فرمان امام خمینی اعتصاب عمومی است"
تا فردا وقتی دانش آموزان می خواهند وارد مدرسه شوند، آن را ببینند و مدرسه تعطیل شود.
همان لحظه به ذهنمان رسید که شاید مسئولین مدرسه آن را ببینند و پاک کنند، تصمیم گرفتیم بالای سر آب خوری مدرسه شعاری بنویسیم که هم از دید مسئولین مخفی باشد و هم بیشتر بچه ها آن را ببینند.
محمدحسین بلافاصله از دیوار بالا رفت و خودش را به آب خوری رساند.
آنجا نوشت:
" مرگ بر این سلسله پهلوی"
من هم این طرف کشیک می دادم.
وقتی کارمان تمام شد، از نیمه شب گذشته بود.
باورکنید ما خودمان هم روی برگشت به خانه را نداشتیم، اما کارمان کمی طول کشید.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۴۰_۳۹
#قسمت_چهاردهم 🦋
《دبیرستان شریعتی 》
همانطور که همسرم تعریف می کرد،مو به تنم راست شده بود.😧
خدایا اگر محمّدحسین را در حال #شعار نوشتن می گرفتند چه بلایی سرش می آمد؟
از همسرم پرسیدم:
_شما نپرسیدید اگر نیروها می آمدند شما چطور می خواستید همدیگر را خبر کنید؟🤔
گفت:
+چرا سوال کردم؛ علیرضا گفت:"قرار بود اگر اتّفاقی افتاد، من فریاد بزنم و محمّدحسین خودش را در جایی مخفی کند."
-خب سوال نکردی عکس العمل مدیر مدرسه👨💼 چه بود؟
آن ها بویی نبردند که این کار محمّدحسین است؟
+چرا از او سوال کردم، پاسخ داد: "فردا صبح وقتی ما وارد خیابان مدرسه🏫 شدیم،از ابتدا تا انتهای خیابان نیرو گذاشته بودند..؛
غوغایی بر پا شده بود، گشت شهربانی👮♂
رفتارها را زیر نظر داشت.
مستخدم مدرسه🧔 با شلنگ آب افتاده بود به جان سنگ سفیدِ سر درِ مدرسه تا آن را پاک کند، امّا فایده ای نداشت.
شروع کرد به سابیدن آن ،باز هم آن طور که باید و شاید پاک نشد!!
مسئولین مدرسه دست و پای خود را گم کرده بودند، چون قرار بود استاندار به مناسبت بازگشایی مدرسه ها سخنرانی کند،
امّا هنوز هیچ مقدّماتی فراهم نشده بود.
خوشحالی در چشمان من و محمّدحسین موج میزد!!!😄
هرچند کسی آن را نمی دید.
خلاصه بچّه ها متفرّق شدند و مدرسه🏫
به حالت نیمه تعطیل در آمد."
وقتی صحبت های همسرم تمام شد،
گفتم:
_آقا!! من خیلی نگران محمّد حسین هستم،😔
میترسم این #شجاعت و بی باکی اش کار دستش بدهد.
گفت:
+وقتی کار را به #خدا سپردی نگرانی معنی ندارد.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر(
صفحات ۴۲_۴۰
#قسمت_پانزدهم 🦋
《 مسجد جامع 》
از این ماجرا دو، سه هفته ای گذشت!
فعالیت های #انقلابیون ادامه داشت؛
یک بعد از ظهر شنیدم قرار است فردای آن روز، یعنی بیست و چهارم مهر ۱۳۵۷،
به مناسبت اربعین شهدای میدان ژاله
و هم چنین سالگرد #شهادت
آیت اللّه حاج سیّد مصطفی خمینی(ره) ،
جمع کثیری از مردم به دعوت روحانیون در مسجد #جامع کرمان تجمّع کنند.
هم چنین در جریان بودم که قرار است محمّدحسین همراه با برادرانش
و تعدادی از دوستانش👬
در این تجمّع شرکت نمایند.
شب که بچّه ها آمدند، آنچه از رادیو در مورد سرکوبی #تظاهرات ✊ و تجمّعات شنیده بودم، گفتم.
بعد سفارش های لازم را کردم؛ آن ها قول دادند که مراقب باشند.
صبح که از خانه بیرون رفتند،
با #دعا و قرآن حصارشان کردم و به خدا سپردمشان.
🕐تقریباً ساعت یک بعداز ظهر بود که محمّدهادی به خانه برگشت.
از او سوال کردم:"برادرت کجاست؟"
گفت:"مسجد"
گفتم:"چه خبر؟؟ اتفاقی نیفتاد؟!"
او همینطور که به سمت زیر زمین می رفت، گفت:"سلامتی! خبر خاصی نیست.😊"
معلوم بود که دمغ است، از سوال و جواب فرار می کند..؛
چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم،خودش را به خواب زد.
توی دلم آشوب شده بود.
احساس می کردم باید اتفّاقی افتاده باشد.😓
واقعاً ترسیده بودم،زمان برایم به سختی می گذشت،دلم هزار راه می رفت!
نگرانی و چشم به راهی، امانم را بریده بود.
دیگر مثل قدیم به محمّدحسین نگاه نمی کردم، چون مطمئن بودم او آدم
بی تفاوتی نیست و برای خطر کردن آماده است.✌️
کنار غلامحسین نشستم؛
به خاطر دیر آمدن محمّدحسین بی تابی می کردم:
_"مرد!...نمی خواهی سراغی از این بچّه بگیری؟"
+"محمّدحسین بچّه نیست، هرجا رفته باشد،حالا دیگر پیدایش می شود،
بیخود و بی جهت به دلت بد راه نده."
ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که...
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
@Ravie_1370🌷
پایان شعبان رسیده مرا پاک کن حسین
این دل برای ماه خدا رو به راه نیست
🦋---°•🍃🌹🍃•°---🦋
@Ravie_1370🌷
#تلنگر
📌 معنی چشم انتظاری
❤️ مادرِ شهید بود؛ شهیدِ مفقودالاثر. از بنیاد شهید واسش دعوتنامهٔ سفر به مکه فرستادن، قبول نکرد. دعوتنامهٔ سفر به کربلا فرستادن، قبول نکرد. حتی دعوتنامهٔ سفر به مشهد رو هم قبول نکرد.
❓ بهش گفتن: چیزی شده مادر؟ نکنه از ما ناراحتی؟
🔰 گفت: شماها نمیدونید چشم انتظاری یعنی چی. من با نگرانی تا سرِ کوچه میرم که نکنه یه وقت پسرم برگرده و من نباشم!
💢 با خودمون صادق باشیم! آیا چشم انتظاری ما هم این شکلی هست؟!
🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
@Ravie_1370🌷