eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
 آیت الله العظمی محمد تقی بهجت فومنی (رضوان الله تعالی علیه): چهل روز مانده به محرم، چله گناه نکردن بگیرید تا سوز دل و اشک چشمانتان برای سید الشهدا (علیه السلام) فراوان گـردد از امروز تا اول محرم ۴۰روز باقی است. السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین الشهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @shohadarahshanedamadarad
❤️ داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد. 🌹 پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی 📍 آمرلی به زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی است! التماس دعا @shohadarahshanedamadarad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی علی خورد و ضارب فرار کرد، جلو آمد و گفت: ؟ آخه به تو چه ربطی داشت...؟ علی با صدای ضعیفی گفت: حاج آقا فکر کردم شماست، خواستم از شما دفاع کنم... 🕊🥀 🕊🥀 @shohadarahshanedamadarad
▪️‏این روزا پرستار بودن شده مثل پوتین پا کردن و لباس رزم پوشیدن تو دهه شصت هر روز که میرن معلوم نیست شبش سالم برگردن خونه تا حالا ۹ هزار پرستار مبتلا به کرونا شدن خدا قوت به خودتون و خونواده هایی که با وجود ترس و دلهره شما رو از کار کردن نهی نمیکنن یا لیاتنا کنا معکم⁦❤️⁩ @shohadarahshanedamadarad
﴾﷽﴿ ❤️ ❤️ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید میزنم،نشستہ روے زمین خوابم بردہ! خمیازہ اے میڪشم و دستم را میان موهایم مے لغزانم،دست راستم را روے تخت میگذارم و بلند میشوم. بہ سمت در میروم،چشم هاے نیمہ بازم را بہ در مے دوزم و دستگیرہ را مے فشارم،با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخانہ قدم برمیدارم. با قدم هاے تندم ڪنارہ هاے شلوار نخے گشاد مشڪے رنگم تڪان میخورد. سردے سرامیڪ ها حالم را خوب میڪند! مثل خودم هستند! سرد، بے روح! چشمانم را ڪامل باز میڪنم و سرم را ڪمے پایین مے اندازم. زل میزنم بہ شڪم برآمدہ ام ڪہ از زیر بلوز مشڪے خودنمایے میڪند. نگاهم را از شڪمم میگیرم. نزدیڪ آشپزخانہ میرسم،میخواهم وارد آشپزخانہ شوم ڪہ صداے فریاد ڪشیدن پدرم مے آید. چند ثانیہ بعد صداے مادرم هم بلند میشود،مدام اسم من را میگویند. باز دعوا بر سر من! بدون توجہ وارد آشپزخانہ میشوم و بہ سمت یخچال میروم. عادت دارم! در یخچال را باز میڪنم و از طبقہ ے اول شیشہ ے شڪلات صبحانہ را برمیدارم. صداے پدرم بلندتر میشود. پوفے میڪنم و نگاهے بہ ڪابینت ڪنار ظرف شویے مے اندازم. جا قاشقے روے آن ڪابینت بود،میخواهم بہ سمتش بروم ڪہ درد بدے زیر دلم مے پیچید. دست آزادم را زیر شڪمم میگذارم و ڪمے خم میشوم. صورتم از شدت درد درهم رفتہ! نہ الان وقتش نیست! صداے پدرم دوبارہ اوج میگیرد. شیشہ ے شڪلات صبحانہ از دستم مے افتد،هم زمان با افتادنش آخ بلندے میگویم و روے زمین مے نشینم. صداے "چے بود" پدرم مے آید. صداها توے گوشم میپیچید! صداے قدم هاے ڪسے ڪہ با عجلہ بہ سمت آشپزخانہ مے آید. صداے خندہ هاے روزبہ ڪنار گوشم! صداے آن مامور لعنتے! صداے فریاد مادرم! درد امانم را بریدہ،روے زمین دراز میڪشم. صداها بیشتر مے شود. صداے تاپ تاپ هاے قلب موجود زندہ اے ڪہ توے شڪمم بود. دوبارہ صداے نگران مادرم:آیہ!مامان! صداے ملتمس و بغض آلود روزبہ ڪنار گوشم:آیہ غلط ڪردم! صداے گریہ هاے مریم! صداے دلدارے دادن هاے نساء! صداے خندہ هاے نورا و شیطنت هایش! آخ نورا...! زیر لب نامش را زمزمہ میڪنم:نورا...! انگار مثل همیشہ میگوید:چے میگے فسقلے؟! بغضم گلویم را میفشارد. نفس هایم بہ شمارہ مے افتدند،محڪم لبم را مے گزم. صداے فریاد یاسین پردہ ے گوشم را مے دَرَد:آبجے!آبجے چے شدے؟ و باز صداے تاپ تاپ هاے قلب آن موجود زندہ! حضور مادر و برادرم را ڪنارم احساس میڪنم،نمیتوانم جوابشان را بدهم! حرف هاے یڪ پرستار یادم مے آید،سریع روے پهلوے چپ میخوابم. بخاطرہ آن موجود زندہ. پدرم با عجلہ ڪنارم مے نشیند،یاسین التماس میڪند بلند بشوم!‌ همہ ے صداها قطع میشوند،هیچ صدایے نمے آید جز صداے تاپ تاپِ قلبش! صداے قلب پسرم... با چشمان نیمہ باز بہ مادرم خیرہ میشوم،دستم را میفشارد. _چقد گفتم تو خودت نریز!تو این شیش ماہ یہ قطرہ اشڪ نریختے! سپس بلند میگوید:یاسین زنگ زدے بہ آمبولانس؟! مے خواهم مثل همیشہ بہ حرفش گوش ڪنم،قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشم راستم مے چڪد. یڪ قطرہ اشڪ! بعد از شش ماہ! نہ بعد از شش سال! خوابم مے آید! قطرہ هاے اشڪ آرام روے گونہ هایم سر میخورند،چشمانم را مے بندم...! صداے آخر گوشم را ڪَر میڪند:تو آیہ ے جنون منے...آیہ...! نویسنده: 💕 @shohadarahshanedamadarad