🌱ابوجعفر
🌺حسین اللّٰه کرم، فرج اللّٰه مرادیان
یکدفعه یک جیپ عراقی از پشت آن به سمت ما
آمد. آنقدر نزدیک بود که فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت!
بچه ها سریع سنگر گرفتند و به سمت جیپ شلیک کردند. بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حرکت کردیم. یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او کشته شده بودند. فقط بیسیم چی آن ها مجروح روی زمین افتاده بود. گلوله به پای بیسیم چی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می کرد.
یکی از بچه ها اسلحه اش را مسلح کرد و به سمت بی سیم چی رفت. جوان عراقی مرتب می گفت: الامان الامان.
ابراهیم ناخود آگاه داد زد: می خوای چیکار کنی؟!
گفت: هیچی، می خوام راحتش کنم.
ابراهیم جواب داد: رفیق، وقتی تیر اندازی می کردیم او دشمن ما بود، اما حالا که اومدیم بالای سرش، اون اسیر ماست!
بعد هم به سمت بیسیم چی عراقی آمد و او را از روی زمین برداشت. روی کولش گذاشت و حرکت کرد. همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم. یکی گفت: آقا ابرام، معلومه چی کار می کنی؟! از اینجا تا مواضع خودی سیزده کیلومتر باید توی کوه راه بریم. ابراهیم هم برگشت و گفت: این بدن قوی رو خدا برای همین روز ها گذاشته!
بعد به سمت کوه راه افتاد. ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم عراقی ها را برداشتیم و حرکت کردیم. در پایین کوه کمی استراحت کردیم و زخم پای مجروح عراقی را بستیم بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم.
پس از هفت ساعت کوه پیمایی به خط مقدم نبرد رسیدیم. در راه ابراهیم با اسیر عراقی حرف می زد. او هم مرتب از ابراهیم تشکر می کرد. موقع اذان صبح در یک محل امن نماز خواندیم. اسیر عراقی هم با ما نمازش را به جماعت خواند!
آن جا بود که فهمیدم او هم شیعه است. بعد از نماز، کمی غذا خوردیم. هر
چه که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم.
اسیر عراقی توقع این برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفی کرد و گفت: من ابوجعفر، شیعه و ساکن کربلا هستم. اصلاً فکر نمی کردم که شما اینگونه باشید و... خلاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش را می فهمیدیم.
هنوز هوا روشن نشده بود که به غار «بان سیران» در همان نزدیکی رفتیم و استراحت کردیم. رضا گودینی برای آوردن کمک به سمت نیرو ها رفت. ساعتی بعد رضا با وسیله و نیروی کمکی برگشت و بچه ها را صدا کرد. پرسیدم: رضا چه خبر؟! گفت: وقتی به سمت غار بر می گشتم یکدفعه جا خوردم! جلوی غار یک نفر مسلح نشسته بود. اول فکر می کردم یکی از شماست. ولی وقتی جلو آمدم با تعجب دیدم ابوجعفر، همان اسیر عراقی در حالی که اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! به محض اینکه او را دیدم رنگم پرید. اما ابوجعفر سلام کرد و اسلحه را به من داد.
بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه یک گشتی عراقی شدم که از این جا رد می شد. برای همین آمدم مواظب باشم که اگر نزدیک شدند آن ها را بزنم!
با بچه ها به مقر رفتیم. ابوجعفر را چند روزی پیش خودمان نگه داشتیم. ابراهیم به خاطر فشاری که در مسیر به او وارد شده بود راهی بیمارستان شد. چند روز بعد ابراهیم برگشت. همه بچه ها از دیدنش خوشحال شدند. ابراهیم را صدا زدم و گفتم: بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشکر کنند!
با تعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟! گفتم: تو بیا متوجه می شی!
با ابراهیم رفتیم مقر سپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد: ابوجعفر، اسیر عراقی که شما با خودتان آوردید، بیسیم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتی که او به ما از آرایش نیرو ها، مقر تیپ ها، فرماندهان، راه های نفوذ و... داده بسیار ارزشمند است.
بعد ادامه دادند: این اسیر سه روز است که مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحیح و درست است.
از روز اول جنگ هم در این منطقه بوده. حتی تمام راه های عبور عراقی ها، تمامی رمز های بیسیم آن ها را به ما اطلاع داده. برای همین آمده ایم تا از کار مهم شما تشکر کنیم. ابراهیم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چیکاره ایم، این کار خدا بود. فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسیران فرستادند. ابراهیم هر چه تلاش کرد که ابوجفعر پیش ما بماند نشد. ابوجعفر گفته بود: خواهش می کنم من را اینجا نگه دارید. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود.
ادامه دارد...
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 صفحهی ۱۱۰
#شهید_ابراهیم_هادی❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
شهیدجمهور«رئیسی»
🌱ابوجعفر 🌺حسین اللّٰه کرم، فرج اللّٰه مرادیان یکدفعه یک جیپ عراقی از پشت آن به سمت ما آمد. آنقدر نز
🌱ابو جعفر
🌺حسین اللّٰه کرم ، فرج اللّٰه مرادیان
«برای خواندن این برش حتما باید برش قبل رو مطالعه بفرمایید❣
برای مطالعهی برش قبل بالای همین پست را لمس کنید»❣
مدتی بعد، شنیدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابین به جبهه آمده اند. آن ها به همراه رزمندگان تیپ بدر با عراقی ها می جنگیدند.
عصر بود. یکی از بچه های قدیمی گروه به دیدن من آمد. با خوشحالی گفت: خبر جالبی برایت دارم. ابوجعفر همان اسیر عراقی در مقر تیپ بدر مشغول فعالیت است!
عملیات نزدیک بود. بعد از عملیات به همراه رفقا به محل تیپ بدر رفتیم. گفتیم: هرطور شده ابوجعفر را پیدا می کنیم و به جمع بچه های گروه ملحق می کنیم.
قبل از ورود به ساختمان تیپ، با صحنه ای برخورد کردیم که باور کردنی نبود. تصاویر شهدای تیپ بر روی دیوار نصب گردیده بود. تصویر ابوجعفر در میان شهدای آخرین عملیات تیپ بدر مشاهده می شد!
سرم داغ شد. حالت عجیبی داشتم. مات و مبهوت به چهره اش نگاه کردم. دیگر وارد ساختمان نشدیم.
از مقر تیپ خارج شدیم. تمام خاطرات آن شب در ذهنم مرور می شد. حمله به دشمن، فداکاری ابراهیم، بیسیم چی عراقی، اردوگاه اسراء و تیپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش!
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 صفحهی ۱۱۰
#شهید_ابراهیم_هادی ❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌿۱۷ شهریور
🌺امیر منجر
یکی از مجروحها نزديك پمپ بنزین افتاده بود و مأمورها هم از دور نگاه میکردن. هیچکس جرأت نداشت مجروح را بردارد. ابراهیم میخواست به سمت آن مجروح حرکت کند که جلویش را گرفتم و گفتم: "اونا این مجروح رو تله کردن تا هر کسی رفت به سمت اون با تیر بزننش". ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت: "امیر اگه داداش خودت هم بود همین رو میگفتی؟" دیگه نمیدونستم چي بگم فقط گفتم: "خیلی مواظب باش".صدای تیراندازی کمتر شده بود و مأمورها هم کمی عقبتر رفته بودند. ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت توی خیابان و خوابید کنار آن مجروح، بعد هم دست مجروح رو گرفت و اون پسر رو انداخت روی کمرش و به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد.
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 ص ۵۱
#شهید_ابراهیم_هادی❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱 ایام انقلاب
🌺 عباس هادی
شب بود که با ابراهیم و سه نفر از رفقا رفتیم مسجد لرزاده. حاج آقا چاوشی خیلی نترس بود. حرف هایی روی منبر می زد که خیلی ها جرأت گفتنش را نداشتند.
حدیث امام موسی کاظم (ع) که می فرماید:«مردی از قم مردم را به حق فرا می خواند. گروهی استوار چون پاره های آهن پیرامون او جمع می شوند» خیلی برای مردم عجیب بود. صحبت های انقلابی ایشان همینطور ادامه داشت.
ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدایی شنیدم. برگشتم عقب، دیدم نیرو های ساواک با چوپ و چماق ریختند جلوی درب مسجد.
همه را میزنند. جمعیت برای خروج از مسجد هجوم آورد.مامور ها، هرکسی را که رد می شد با ضربات محکم باتوم می زند.
آنها حتی به زن و بچه ها رحم نمی کردند.
ابراهیم خیلی عصبانی شده بود. دوید به سمت در ، با چند نفر از مامور ها درگیر شد. نامرد ها چند نفری ابراهیم را می زدند.
توی این فاصله راه باز شد. خیلی از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند.
ابراهیم با شجاعت با آن ها درگیر شده بود. یکدفعه چند نفر از مامور ها را زد و بعد هم فرار کرد. ماهم به دنبال او از مسجد دور شدیم. بعدها فهمیدیم که در آن شب حاج آقا را گرفتند. چندین نفر هم شهید و مجروح شدند.
ضرباتی که آن شب به کمر ابراهیم خورده بود، کمر درد شدیدی برای او ایجاد کرد که تا پایان عمر همراهش بود. حتی در کشتی گرفتن او تاثیر بسیاری داشت.
با شروع حوادث سال۵۷ همه ذهن و فکر ابراهیم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلامیه هاو ...
او خیلی شجاعانه کار خود رو انجام می داد.
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 ص ۴۸
#شهید_ابراهیم_هادی ❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱 ایام انقلاب
🌺 عباس هادی
شب بود که با ابراهیم و سه نفر از رفقا رفتیم مسجد لرزاده. حاج آقا چاوشی خیلی نترس بود. حرف هایی روی منبر می زد که خیلی ها جرأت گفتنش را نداشتند.
حدیث امام موسی کاظم (ع) که می فرماید:«مردی از قم مردم را به حق فرا می خواند. گروهی استوار چون پاره های آهن پیرامون او جمع می شوند» خیلی برای مردم عجیب بود. صحبت های انقلابی ایشان همینطور ادامه داشت.
ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدایی شنیدم. برگشتم عقب، دیدم نیرو های ساواک با چوپ و چماق ریختند جلوی درب مسجد.
همه را میزنند. جمعیت برای خروج از مسجد هجوم آورد.مامور ها، هرکسی را که رد می شد با ضربات محکم باتوم می زند.
آنها حتی به زن و بچه ها رحم نمی کردند.
ابراهیم خیلی عصبانی شده بود. دوید به سمت در ، با چند نفر از مامور ها درگیر شد. نامرد ها چند نفری ابراهیم را می زدند.
توی این فاصله راه باز شد. خیلی از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند.
ابراهیم با شجاعت با آن ها درگیر شده بود. یکدفعه چند نفر از مامور ها را زد و بعد هم فرار کرد. ماهم به دنبال او از مسجد دور شدیم. بعدها فهمیدیم که در آن شب حاج آقا را گرفتند. چندین نفر هم شهید و مجروح شدند.
ضرباتی که آن شب به کمر ابراهیم خورده بود، کمر درد شدیدی برای او ایجاد کرد که تا پایان عمر همراهش بود. حتی در کشتی گرفتن او تاثیر بسیاری داشت.
با شروع حوادث سال۵۷ همه ذهن و فکر ابراهیم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلامیه هاو ...
او خیلی شجاعانه کار خود رو انجام می داد.
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 ص ۴۸
#شهید_ابراهیم_هادی ❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌺 ایام انقلاب
🌱 امیر ربیعی
درسال 1356 بود. هنوز خبرای از درگیری ها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه ای مذهبی در میدان ژاله (شهدا) به سمت خانه بر می گشتیم.
از میدان دور نشده بودیم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. ابراهیم شروع کرد برای ما از امام خمینی(ره) تعریف کردن.
بعد هم با صدای بلند فریاد زد:«درود بر خمینی»
ما هم به دنبال او ادامه دادیم.چند نفر دیگر نیز با ما همراهی کردند. تا نزدیک چهار راه شمس شعار دادیم و حرکت کردیم.دقایقی بعد چندین ماشین
پلیس به سمت ما آمد. ابراهیم سریع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شدیم.
دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بیرون آمدیم. ابراهیم در گوشه میدان جلوی سینما ایستاد. بعد فریاد زد : درود بر خمینی و ما ادامه دادیم. جمعیت که از جلسه خارج می شد همراه ما تکرار می کرد. صحنه جالبی ایجاد شده بود.
دقایقی بعد، قبل از اینکه مامور ها برسند ابراهیم جمعیت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسی شدیم و به سمت میدان خراسان حرکت کردیم.
دو تا چهار راه جلوتر یکدفعه متوجه شدم جلوی ماشین را می گیرند و مسافران را تک تک بررسی می کنند. چندین ماشین ساواک و حدود 10
مامور در اطراف خیابان ایستاده بودند. چهره ماموری که داخل ماشین ها را نگاه می کرد آشنا بود. او در میدان همراه مردم بود!
به ابراهیم شاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اینکه به تاکسی ما برسند در را باز کرد و سریع به سمت پیاده رو دوید. مامور وسط خیابان
یکدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهیم را دید و فریاد زد: خودشه خودشه،بگیرش ...
مامورها دنبال ابراهیم دویدند. ابراهیم رفت داخل کوچه، آن ها هم به دنبالش بودند. حواس مامور ها که حسابی پرت شد کرایه را دادم . از ماشین خارج شدم. به آن سوی خیابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...
ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهیم خبری نداشتم. تا شب هم هیچ خبری از ابراهیم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آن ها هم خبری نداشتند.
خیلی نگران بودم. ساعت حدود یازده شب بود. داخل حیاط نشسته بودم. یکدفعه صدایی از توی کوچه شنیدم.
دویدم دم در، با تعجب دیدم ابراهیم با همان چهره و لبخند همیشگی پشت در ایستاده. من هم پریدم تو بغلش ...
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 صفحهی ۴۸
#شهید_ابراهیم_هادی ❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🦋 کلام شهید:
حواست بھ دوتا چیز باشه:
نمازِ اول وقت..!
جلوۍ چشمتو بگیری..!
انشاءاللھ بقیهاش هم درست میشه.. 🙂✌️
🦋☝️
#شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌱 ورزش باستانی
بازم بخونید...😊😊
🌺 جمعی از دوستان شهید
از دیگر کارهائی که در مجموعه ورزش باستانی انجام میشداین بود که بچهها به صورت گروهی به زورخانههای دیگر میرفتند و آنجا ورزش میکردند. یک شبِ ماه رمضان هم ما به زورخانهای درکرج رفتیم و شروع به ورزش کردیم.آن شب را فراموش نمیکنم، ابراهیم شعر میخواند، دعا میخواند و ورزش میکرد. مدت طولانی بود که ابراهیم در كنارگود مشغول شناي زورخانهاي بود و شاید چند سری بچههای توی گود عوض شدند، ولی ابراهیم همچنان مشغول شنا رفتن بود. و اصلاً به کسی توجه نمیکرد. پیرمردی که در بالا نشسته بود و ورزش بچه ها را نگاه میکرد آمد پیش من و گفت:"آقا، این جَوون مریض میشهها !گفتم : چطور مگه؟ گفت: "من اومدم اینجا ایشون داشت شنا میرفت.من با تسبیح که در دست دارم شنا رفتنش رو شمردم تا الان7 دور تسبیح رفته یعنی 700 تا شنا، تازه من از اول ورزش شما نبودم، تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به هم می خوره." ورزش که تمام شد ابراهیم انگار نه انگار که حدود چهار ساعت شنا رفته،اصلاً احساس خستگی نمیکرد.
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول
📚 صفحات ۲۰ و ۲۱
#شهید_ابراهیم_هادی
کانال ❣فقط کلام شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱 روزهای آخر❣
🌺 راوی : علی صادقی، علی مقدم
آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت.
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول
📚 صفحهی ۱۹۴
#شهید_ابراهیم_هادی ❣
کانال ❣فقط کلام شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#شهیدانه💕
وقتی بهش میگفتیم
چرا گمـنام ڪار میڪنی ..!
میگفت: ای بابا،
همیشه ڪاری ڪن
ڪه اگه خدا تو رو دید
خوشش بیاد نه مـردم (:
#شهید_ابراهیم_هادی 🌱
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌱 اخلاص
🌺 راوی : عباس هادی
با ابراهیم از ورزش صحبت می کردیم. می گفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می رفتم، همیشه با وضو بودم.
همیشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می خواندم. پرسیدم : چه نمازی؟!
گفت: دو رکعت نماز مستحبی! از خدا می خواستم یک وقت تو مسابقه، حال کسی را نگیرم!
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول
📚 صفحهی ۱۷۸
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال ❣فقط کلام شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱 یداللّٰه
🌺 راوی : سید ابوالفضل کاظمی
مدتی بعد یکی از دوستان قدیم را دیدم. در مورد کارهای ابراهیم صحبت می کردیم. ایشان گفت: قبل از انقلاب، یک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما من و برادرم و دونفر دیگر را برد چلو کبابی،بهترین غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد.
خیلی خوشمزه بود.تا آن موقع چنین غذایی نخورده بودم، بعد از غذا آقا ابراهیم گفت: چطور بود؟
گفتم: خیلی عالی بود. دستت درد نکنه، گفت: امروز صبح تاحالا توی بازار باربری کردم. خوشمزگی این غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم!!
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول
📚صفحهی ۴۳
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄