🦋💐💚💐 💐💚💐🦋
رمان شب #بدون_تو_هرگز 21
"استقامت"
🔹اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید...
لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود...
اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ...😭
💢 از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی زیاد طول نکشید ...
🔹اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ...
⭕️ من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...
💢 علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود.😒
🔹اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ...
صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...
🔹با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ...
🔸 با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ...
به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ...
التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
💢 بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋
رمان شب #بدون_تو_هرگز 22
"علی زنده است"
🔹 ثانیه ها به اندازه یک روز ...
و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ...
⭕️ اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ...
🔸 از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ...
هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ...
فقط به خدا التماس می کردم.
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست😢 به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
✅ بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ...
منم جزء شون بودم ...
⭕️ از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ...
تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...
🌷 بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ...
تا چشمم بهشون افتاد...اینها اولین جملات من بود...
💢 علی زنده هست...😭 من علی رو دیدم...علی زنده ست...
بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...😭
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز 23
آمدی جانم به قربانت..
🔹شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ...
اونقدرکه اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه
منم از فرصت استفاده کردم
با قدرت و تمام توان درس می خوندم
ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد
التهاب مبارزه اون روزها
شیرینی فرار شاه ، با آزادی علی همراه شده بود ...
🌻صدای زنگ در بلند شد در رو که باز کردم ...
علی بود ... علی 26 ساله من ... 😭
مثل یه مرد چهل ساله شده بود ...
چهره شکسته ...
بدن پوست به استخوان چسبیده ...
با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ...
و پایی که می لنگید ...
✔️زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ...
🔻و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ...
و مریم به شدت با علی غریبی می کرد
می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود
🌻من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم
نمی فهمیدم باید چه کار کنم ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
🌻دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید
یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ...
بابا اومده ... بابایی برگشته خونه 😢
🔹علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ...
مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ...
چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان،بابایی اومده ...
🔸علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ...
چشم ها و لب هاش می لرزید ...
دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ...
چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
🥃میرم برات شربت بیارم علی جان ...
چند قدم دور نشده بودم ...
که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی 😭
بغض علی هم شکست ...
😭😭😭😭
محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ...
زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان ...
شادترین لحظات اون سال هام ،به سخت ترین شکل می گذشت ...
🔷بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ...
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ...
مادرش با اشتیاق و شتاب ،علی گویان ...
دوید داخل....
تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ...
😔علی من، پیر شده بود ...
😭😭😭😭❤️
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋┄
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز ۲۴
🔹روزهای التهاب
⭕️ روزهای التهاب بود ...
ارتش از هم پاشیده بود و قرار بود امام برگرده ...
هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
🔹خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت!
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم 😢
🔸علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ...
تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده! 🙃
توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد...
پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود👌🏼
🔹اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد.
💢 هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد.
✅ اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
🌷و امام آمد ...😊
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون 🌺 مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ...😍
اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ...
آخه علی همه چیزش امام بود ...🌷😌
نفسش بود و امام بود ...
🌹 نفس همه ی ما امام بود...
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن
زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را
وقتی جامعه ما را بی غیرتی و بی حجابی گرفت، مادرم گریه کن که اسلام در خطر است .
#شهید_سعید_زقاقی
#حجاب
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
آقا مرتضی آوینی میگفت:
«مَشک رنجهای انقلاب را
به دندان کشیدهایم، دست و پا
دادهایم، اما آن را رها نکردهایم...»
ما نیز تا زنده ایم آن مشک را رها
نخواهیم کرد حتی به اشک!
به خون، به سر...♥️
#شهید_مرتضی_اوینی🌹
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌷شهید مهدی زین الدین:
هرگاه #شب_جمعه شهدا را یاد کنید
آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد می کنند🥀
یادکنیم شهدا را با ذکر صلوات و فاتحه
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
°•🌱|
آه ازدمشق،آه ازدل زینب
چه مظلومانه یاران حسین(علیه السلام)
درکربلای سوریه بشهادت رسیدند
امروز ۱۲بهمن سالروز شهادت
🕊شهید مدافع حرم #رضا_عادلی
🕊شهید مدافع حرم #حسن_رزاقی
🕊شهید مدافع حرم #علی_حسینی
🕊شهید مدافع حرم #جاسم_حمید
🕊شهید مدافع حرم #سعید_علیزاده
🕊شهید مدافع حرم #مصطفی_خلیلی
🕊شهید مدافع حرم #داوود_نریمیسا
🕊شهید مدافع حرم #علیرضا_حاجیوند
🕊شهید مدافع حرم #حامد_کوچک_زاده
🕊شهید مدافع حرم #فیروز_حمیدی_زاده
🕊شهید مدافع حرم #حبیب_رحیمی ]_منش
🕊شهید مدافع حرم #محمدابراهیم_توفیقیان
🕊شهید مدافع حرم #محمود_مراد_اسکندری
🌱شادی ارواح طیبه همه شهدا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُمْ
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🔸سال1359 حاج #محمود_مراد_اسکندری به شهادت میرسد.
🔹8سال بعد برادر زاده اش بدنیا میاید و اسم عمویش را روش میزارند.
🔸و سال94دوباره #محمود_مراد_اسکندری #سالگردشهادت در سوریه شهید میشود.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
تنها دروغ زندگیاش را به دخترانش گفت
بابا میره مسافرت
زود بر میگرده ...
شهید مدافع حرم #حامد_کوچک_زاده
#سالروزشهادت
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋