فقط دم زدن از شهدا افتخار نیست! باید زندگیمان، حرفمان، نگاهمان، لقمه هایمان، رفاقتمان #بوی_شهدا را بدهد.
«شهید سیدحمید طباطبایی مهر🕊🌹
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
نوجوان که بود ساواک دستگیرش کرد رفتم ملاقاتش و دیدم اوضاع زندان اصلا خوب نیست... اتاقهای زندان بسیار کوچک و قدیمی و کاملا غیر بهداشتی بود!!
به سید حسین گفتم :« چه چیزی لازم داری برات بیارم؟
گفت :« فقط یک جلد #قرآن
مسلط به قرآن، معتقد و عامل به آموزه های قرآنی بود
هویزه هم که شهید شد، در میان پیکر شهدا از قرآن جیبی اش شناسایی اش کردیم...
#شهید_حسین_علم_الهدی🕊
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
شهید اصغر پاشازاده
شهید پاشاپور از فرماندهان ارشد جبهه مقاومت، مستشار نظامی رزمندگان دفاع وطنی سوریه و فرمانده قرارگاه عملیاتی شمال سوریه بود که حدود هشت سال به منظور مقابله با تروریستهای تکفیری داعش و احرار الشام در این جبهه حضور فعال داشت و عمده آموزشهای رزمندگان سوری بر عهده او بود. او از اقوام (برادر همسر) شهید مدافع حرم، محمد پورهنگ بود.
شهید اصغر پاشاپور که اکثراً او را با قطعه فیلم هایی در همراهی سردار قاسم سلیمانی میان مدافعان حرم میشناسند، یک ماه بعد از شهادت سپهبد شهید قاسم سلیمانی در حلب توسط تروریستهای تکفیری در تاریخ 13/11/98 به شهادت رسید. پیکر مطهر او توسط تروریستهای تکفیری احرار الشام (جبهه النصره) ربوده و سر از بدنش جدا شده بود. نهایتاً پیکر بی سر این فرمانده شهید توسط رزمندگان مدافع حرم بعد از گذشت چندین روز با دو اسیر جبههالنصره تبادل شده و همزمان با اولین شب از ماه رجب و مصادف با پنجم اسفند ماه ۹۸ به کشور بازگشت.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
شهید پاشاپور از یاران نزدیک حاج قاسم سلیمانی بود که بعد از شهادت او به روایت همرزمانش بسیار بیتاب و بیقرار وصل حاج قاسم بود و نهایتاً این فراق چندان طولی نکشید و بعد از حدود یک ماه او نیز به شهادت رسید. پاشاپور متولد شهرری بود و از او سه فرزند به یادگار مانده است. تشییع پیکر مطهر این فرمانده جبهه مقاومت که به علت شرایط شیوع ویروس کرونا چند ماه به تأخیر افتاده بود، نهایتاً صبح یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ماه ۱۳۹۹ مصادف با ۲۳ ماه مبارک رمضان در تهران برگزار شد.
ایران بار دیگر با تشییع پیکر یکی از قهرمانان خود شوری حماسی گرفت و مردم لابلای اخبار غم زده کرونا بار دیگر به خود آمدند و به خاطر آوردند که حماسه سازان در جبهه های مقاومت اسلامی چگونه گمنامانه جهاد می کنند تا امنیت ارمغان این کشور باشد. شهید پاشاپور چهارمین شهید از شهدای اخیر مدافع حرم است که از دیار ری راهی جبهه های مقاومت شد. شهید ابوالفضل سرلک، شهید وحید زمانی نیا، شهید مصطفی محمد میرزایی و حالا شهید اصغر پاشاپور... حالا شهر ری با شهدای سلحشور خود به خود می بالد وقتی تابوت های بی سر یا اربا اربا شده این شهیدان را بر دوش خود تشییع می کند.
پدرانه هایی از شهید اصغر پاشاپور
پدر شهید اصغر پاشاپور در گفتگو با تسنیم با اشاره به آخرین دیدارش با فرزند قبل از شهادت میگوید: آخرین بار پارسال قبل از ماه محرم پسرم را دیدم. برایش دعا کردم که پیروز و سلامت باشد و از حریم اسلام دفاع کند. در طول سالهایی که در سوریه بود ۵ بار برای دیدنش راهی سوریه شدم. از حضور در میادین جنگ چیزی نمیگفت. ما عادت داشتیم که از مسائل کار اصغر چیزی نمیپرسیدیم و او هم چیزی نمیگفت. وقتی ما در سوریه بودیم مرتب به زیارت حرم حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) میرفتیم. در این مدت هر بار که میرفتیم، فکر نمیکنم بیشتر از دو ساعت با اصغر دیدار کرده باشیم.
او ادامه میدهد: اصغر نزدیک هشت سال در سوریه بود. همسر و فرزندانش را هم با خود به آنجا برد. وقتی پرسیدیم: «چرا خانواده را به آنجا میبری؟» میگفت: «وقتی کسی بخواهد در راه اسلام حرکت کند باید این حرکت کلی باشد و خانوادهاش را همراه کند.» حتی از چهره او مشخص بود که شهید و فدایی رهبر و فدایی حرم حضرت زینب(س) میشود. چون از کوچکی عشقش اسلام و انقلاب بود. آخرین بار که او را دیدیم دم رفتن، دست و پای من و مادرش را بوسید و گفت برای ما دعا کنید. هیچ وقت توصیه خاصی نداشت اما همیشه فقط میگفت مراقب خود باشید و برای ما دعا کنید.
پدر این فرمانده شهید از صمیمیت اصغر با سردار قاسم سلیمانی هم روایتهایی دارد که خیلی کوتاه به آن اشاره میکند و میگوید: اصغر بعد از شهادت سردار سلیمانی دیگر اصغر سابق نبود. همسرش میگفت: «در مدت یک ماه بعد از شهادت حاج قاسم فقط یک بار پیش ما به خانه آمد و آن یک بار هم با دوستش از حاجی تعریف میکردند و فقط گریه میکردند. و وقتی هم که رفت ۱۵ روز او را ندیدیم تا اینکه خبر شهادتش آمد.» اصغر شاگرد حاج قاسم بود و نهایتاً با فاصله یک ماه بعد از او نیز به شهادت رسید.
اعلام کردیم به خاطر پیکر اصغر لطمهای به اسلام نخورد
او در ادامه به درسی که از کربلا آموخته است هم اشاره میکند و میگوید: بعد از شهادت، پیکرش به دست تکفیریها افتاده بود. این تروریستها چیزهایی در ازای پیکرش خواسته بودند که ما هم اعلام کردیم خدای نکرده به خاطر پیکر اصغر، لطمهای به اسلام نخورد و هزینه پرداخت نشود. زیرا فرزند ما یک قربانی و یک هدیه در راه اسلام است و هدیه را کسی پس نمیگیرد. این موضوع را ما از کربلا یاد گرفتیم که مادر وهب هدیه ای را که داد، پس نگرفت. اما دوستان اصغر محبت کردند و پیکر اصغر را آوردند و ما هم از آنها تشکر میکنیم.
خبر شهادت حاج قاسم بیشتر از شهادت اصغر ناراحتم کرد
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
پدر شهید پاشاپور خوشحال است که پسرش اینقدر به حاج قاسم نزدیک بوده. او میگوید: من قبلاً نمیدانستم که اصغر چقدر به حاج قاسم نزدیک است وقتی بعد از شهادت فیلمهایش را دیدم متوجه این علاقه شدم و آن موقع تازه انگار اصغر را شناختم. خبر شهادت حاج قاسم بیشتر از شهادت اصغر ناراحتم کرد. خوشحالم که مادرش دیگر چشم به راه نیست و پیکر پسرش را دید و آرام گرفت. اما ناراحتم وقتی فکر میکنم حضرت زینب(س) با بدن ۷۲ عزیزی که در صحرای کربلا گذاشت و خودش اسیر شد، چه کرده است؟ همه شهدا فدای یک تار موی رهبرمان. هرچه اشک هم ریختم برای شهدای کربلا بود و برای اصغر گریه نکردم.
همچنین از علاقه اصغر به حضرت زینب میگوید و ادامه میدهد: علاقه به خصوصی به حرم حضرت زینب(س) داشت. تا وقتی در ایران بود بود هر سال برای شهادت حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) مراسم برگزار میکرد. ضمنا یادم هست هرسال در سالگرد ارتحال حضرت امام(ره) هم در مسیر اتوبان منتهی به بهشت زهرا برای زائران مرقد امام ایستگاه صلواتی برپا میکرد. علاقه خاصی به انقلاب و اهل بیت(ع) داشت. انقلابی بود و شهادت حقش بود. گمنام جهاد میکرد و فدای رهبر شد. از این بابت خیلی خوشحالم.
پدر شهید پاشاپور در پایان میگوید: دعا میکنم خدا به احترام آن لحظه که حضرت سیدالشهدا(ع) بدن حضرت علی اکبر(ع) را گرفت و گفت خدایا این قربانی را از ما قبول کن، اسلام همیشه پیروز باشد. ما هم میگوییم:«عزیز فاطمه! این قربانی را از ما قبول کن.» من برای اصغر ناراحت نیستم اما دلها برای حضرت زینب(س) بسوزد که هرچه برای او بدهیم، کم دادهایم. ما هر چه داریم از حرم اهل بیت و اسلام داریم. خون شهدا درخت اسلام را آبیاری میکند. ما هم به این شهدا افتخار میکنیم.
شهید از زبان همسرش
لطفا خودتان را معرفی بفرمایید و چه سالی با شهید پاشاپور ازدواج کردید و آشنایی و ازدواج شما چگونه رقم خورد؟
مریم ایمانی همسر شهید اصغر پاشاپور دارای سه فرزندبه نامهای زهرا، مهدی و محمدحسین پاشاپور هستم.سال 78 ازدواج کردیم و مدت 20 سال با هم زندگی مشترک داشتیم.
ازدواج من و اصغر آقا طبق یک روال خواستگاری سنتی بود، خواهر بزرگم با خواهر ایشان همسایه بودند و پدرشان مرا دیده بودند و برای پسرشان خواستگاری کردند .
مختصری از شرح زندگی شهید بفرمایید؟
شهید پاشاپور ۳۱ شهریور ۱۳۵۸ در خانواده مذهبی چشم به جهان گشود، خانواده ایشان کُرد و اهل بیجار یکی از شهرهای استان کردستان هستند، پدرشان جناب آقای عزیز پاشاپور از جانبازان هشت سال دفاع مقدس می باشند و برادر بزرگشان آقا وجیه الله پاشاپور هم از رزمندگان دفاع مقدس می باشند.
دوران کودکی مثل همه بچه های دیگر بودند، ولی دوران نوجوانی بیشتر وقت ها را با دوستان در بسیج مسجد کوثر به فعالیت های فرهنگی پرداختند و در هیئت مسجد محله کمک می کردند. در دوران جوانی نیز علاقه زیادی به دادن نذری داشتن داشت، همیشه زمانیکه سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی ( رحمت الله علیه) می شد با بچه های هیئت شربت درست میکردند و خیمه ای بر پا می کردند.
برای انجام کار خیر و دادن نذری خیران منطقه را وارد کار می کردند و بیشتر مواقع هزینه شام و نهار هییت را از جیب خودش پرداخت می کرد و کسی هم نمی دانست.
اصغر آقا زمان ازدواج با بنده مدرک سیکل داشتند، اما چون خود را انقلابی می دانست به درس خواندن ادامه داد و فوق دیپلم را اخذ نمود.
تصمیم اعزام به سوریه چگونه شکل گرفت؟
اصغر آقا خیلی سوریه را دوست داشتند، زمانی که بچه ها کوچک بودند زیارت حضرت زینب (س) قسمت ما شد، یک هفته در سوریه بودیم، در طول همان هفته خیلی دلشان می خواست بیشتر بمانند و کار کنند، بعد از اینکه بحران جنگ سوریه پیش آمد و داعش تمام منطقه را گرفته بود اصغر آقا داوطلب شدند که به سوریه بروند، مقدمات کار فراهم شد و پس از اعزام اول به مدت 3 سال تنهایی و به دور از خانواده در آنجا خدمت کردند، در طول این سه سال برخی مواقع اصغر آقا به ما سر می زد و مدتی هم ما پیش ایشان در سوریه بودیم تا اینکه تصمیم گرفتند برای همیشه خانواده هم در سوریه کنار خودشان باشد و ما مدت 4 سال در کنار اصغر آقا در سوریه زندگی کردیم.
اینطور که شنیدیم شما هم همراه شهید به سوریه رفتید، لطفا از حال و هوای زندگی در سوریه و اینکه چطور شد این تصمیم را گرفتید برایمان بگویید؟
خوب بی شک زندگی در تنهایی و بدون پشتیبان و تکیه گاه برای هر کسی سخت است. ایشان سه سال در سوریه بود که ظاهرا مسوئولاشان گفته بود، حاج اصغر بچه ها را به سوریه بیار تا مجبور نباشید برای دیدن آنها به ایران بروید، اصغر پذیرفت و ما را به سوریه بردند.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
در زمانی که قرار بود برویم، من، محمدحسین را باردار بودم و اصغر آقا گفتند، با این شرایط زندگی در سوریه برای تو سخت می شود، چون من از شما دور هستم شما باید تنهایی در دمشق بمانید بگذارید بعد از زایمان شما را سوریه بیاورم و سه ماه بعد از تولد محمدحسین به سوریه عزیمت نمودیم و در طول آن مدت زندگی کنار حاج اصغر یک افتخاری بود که نصیبم شد.
بالاخره مهاجرت دردسرهای خاص خودش را دارد، وارد یک منطقه با فرهنگ جدید شده بودیم و دوری از خانواده و اینک اصغر آقا مدام سرکار بودند و خیلی دیر به دیر منزل می آمدند، برای بزرگترها به ویژه پدر مادر خودشان احترام خاصی قائل بودند و هر چند وقت یکبار که می آمدند سوریه سعی می کردند چند شبی را در کنار آنها باشند.
اصغر آقا علاقه خاصی به کارشان داشتند، قوت قلب و استقامت بالای کار موجب شده بود هیچوقت احساس خستگی نکنند و سعی کردم در طول آن مدت همیشه در کنارشان باشم و امیدوارم در روز قیامت شفیع من باشند.
خصوصیات اخلاقی،رفتاری و ویژگی های شخصیتی شهید چگونه بود؟
اصغر آقا خودشان را وقف خدمت کرده بودند و همیشه این جمله را در گوشم زمزمه می کرد که، من با داشتن این شغل به خواستگاری شما آمده ام، بسیار خویشتن دار، مردم دار و خوش رفتار بودند، با بچه ها ارتباط صمیمی خیلی خوبی داشتند، با حرف زدن و آرامشی که در وجودشان بود همسشه سعی می کردند جوی صمیمی در بین خودش، من و بچه ها ایجاد کنند
جالب اینجاست اگر اختلافی بین من و اصغر آقا پیش می آمد همیشه ایشان پیشقدم می شدند و غذرخواهی می کردند و در طول 20 سال زندگی مشترک هیچ چیزی برای من و بچه هاش کم نگذاشتند. این هم خدمتتان عرض کنم اصغر آقا در کنار تمام این خصوصیات، دفاع از حرم حضرت زینب(س) را مقدم تر از همه کارها می دانستند.
شهید پاشاپور از نزدیکان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بودند، موقع شنیدن خبر سردار منزل بودند؟ چه حال و هوایی داشتند؟ از خصوصیات سردار چیزی برای شما می گفتند؟ در حد خاطرات کوچک هم هست لطفا بفرمایید؟
شبی که حاج قاسم به شهادت رسید، اصغر آقا منزل بودند، دو شب بود منزل نیامده بودند، خیلی خسته بودند، گفتند که لباسهایشان را تمیز کنم، چون فردا صبح ساعت 8 می خواهم سرکار بروم، گفتم فردا جمعه است یک استراحتی کنید، گفتند نه کار دارم باید حتما بروم، اینها را که گفتند و خوابیدند، نزدیک ساعت سه نصف شب بود تلفن اصغر آقا زنگ خورد، سراسیمه بلند شد گوشی را جواب داد و تلویزیون را روشن کرد و تند تند کانال ها را عوض می کرد، گفتم چه خبر شده؟، گفت هیچی، نت گوشیت را روشن کن، گفتم چی شده چرا اینطوری می کنید؟، گفت که حاج قاسم شهید شده، من باور نکردم، گفتم واقعیت داره؟، گفتند، بله، در همین موقع یکی از دوستانش یک عکس فرستاده بود که پایینش نوشته بود حاج قاسم به شهادت رسید.
بعد از این جریان دو هفته بعد رفتیم دمشق، یکی از دوستان اصغر آقا آمدند منزل ما، اصغر آقا برای بار اول شروع کردند صحبت کردن از حاج قاسم و کارهایشان، آرام آرام اشک می ریخت و صحبت می کرد، این هم بگویم تا حالا سابقه نداشت راجع به کارهایش و جاهایی که رفته اصلا حرف بزند.
دو ساعت تمام از رشادت ها و فداکاری های حاج قاسم و اینکه چقدر با هم دوست بودند و چقدر به ایشان ارادت داشتند، صحبت کردند.
بعد از حرف های اصغر آقا من و همسر دوست اصغر آقا رفتیم اتاق بغلی و ایشان گفتند همسرت بوی شهادت می دهد، گفتم بله، اما زود است چون بچه های من کوچک هستند، دو هفته بعد از این خبر شهادت حاج اصغر آقا را برایمان آوردند. درست یکماه بعد از شهادت حاج قاسم.
سپهبد حاج قاسم سلیمانی، یک دریا بود، مردم دار بودند، پرهیزگار بودند، شهید زنده بود که آرزویش به شهادت رسیدن بود و از همه می خواست این دعا را در حق وی داشته باشند. حاج قاسم به اصغر آقا گفته بودند که سرش را از دست می دهد که همانطور هم شد.
از نحوه شهادت شهید اصغر پاشاپور برایمان بگویید؟
اصغر آقا بعد از شهادت سردار از اول بهمن کلا سر کار بودند، اصلا منزل نیامدند، فقط چند بار تلفنی با ما تماس گرفتند، چند بار اصرار کردم که بیایند منزل، می گفتند که کار داریم و کلا 10 یا 12 روز بود اصلا منزل نیامدند، روزی که اصغر آقا شهید شده بودند بدون اینکه اطلاعی داشته باشم، حالم خیلی بد بود و دلم گواهی می داد که اتفاقی افتاده است، دلشوره داشتم، زنگ زدم ایران از حال پدر و مادر خودم و خانواده شوهرم جویا شدم، شکر خدا همه خوب بودند، چند ساعتی را با همسایه ها بودیم، دیدم نه اصلا تاثیری ندارد و همان دلشوره وجود داشت.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
ساعت 5 عصر بود یکی از دوستانم زنگ زدند که با حاج خانم طبقه بالایی کار داریم شما شماره ایشان دارید بدهید، همین موجب شد نگرانیم بیشتر بشود، با چند نفر از همسایه ها رفتیم طبقه بالا دیدیم حاج خانم زار زار دارند گریه می کنند و همین جا بود که دلم گواهی داد برای اصغر آقا اتفاقی افتاده است.
دوان دوان داشتم به سمت محل کار شوهرم می رفتم که پسر کوچکم دنبالم می آومد و جیغ می کشید و برای اینکه زیاد نترسد برگشتم منزل، پسر بزرگم رفتند که همکاران اصغر آقا گفته بودند پدرت شهید شده است.
شب بود که چند تا ماشین جلوی درب منزل ما ایستادند و یکی از دوستان اصغر آقا دم درب گفتند که حاضر بشوید می خواهم شما را ببرم دمشق، اینها اصرار داشتند که اصغر زخمی شده و می گفتند که موقع انتقال به دمشق من باید پیشش باشم، اما من می دانستم برای دلگرمی ما دارند این حرف را بیان می کنند که اصغر زخمی شده، همراه بچه هایم عازم دمشق شدیم، آنجا که رسیدیم یکی از دوستان اصغر آقا آمدند و گفتند اصغر دوست خوبی بود، در همین حال پسرم با صدای بلند گفتند که مگر پدر من شهید شده که می گویید اصغر همکار خوبی بود، همینجا بود دانستیم که اصغر به آرزوی خودش یعنی شهادت رسیده است.
از خاطرات زنذگی مشترک بگویید؟
زندگی من و اصغر آقا سراسر خاطره ست، پستی و بلندی های زیادی را پشت سر گذاشتیم، یکی از خاطراتی که شاید هیچوقت برای من اتفاق نیفتد و آخرین خاطره ای بود که با همسرم داشتم، برای تولد اصغر آقا بود، یادم است آخرین تولد اصغر آقا برایشان کیک درست کردم اما کادو ندادم، اصغر آقا شیرینی ناپلئونی خیلی دوست داشتند، دو ماه بعد یکی از دوستان اصغر آقا همراه خانواده از ایران اومدند منزل ما و کادویی که سفارش داده بودم زحمت کشیده بودند و با خودشان آوردند، با توجه به اینکه مهمان داشتیم یادمان رفته بود کادوی اصغر آقا را به او بدهیم، ایشان همراه دوستانشان رفتند محل کار، زنگ زدم و گفتم می شود یک ساعتی منزل بیایید، اول قبول نکردند و گفتند که کار دارند، اما با اصرار من آومدند، از ایشان خواستم چشمشان را ببندند و شیرینی ها را از یخچال آوردم بیرون و خیلی ذوق زده شدند و تشکر کردند و گفتند که با این تعداد مهمان این شیرینی کم نیست، گفتم شما بخورید من کاری می کنم از همه مهمانها پذیرایی کنم. این خاطره چون می دانم دیگر تکرار نمی شود از بهترین خاطرات من از اصغر آقا بود.
عده ای حضور مدافعان حرم در سوریه را برای پول می دانند، نظر شما در این باره چیست؟
با اطمینان قلبی دارم این جمله را بیان می کنم که هیچ مدافع حرمی برای پول این کار را نمی کند، همه برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) با وجدان کاری از خون خودشان که بالاترین سرمایه زندگی هر شخصی هست می گذرند تا دست دشمن به ناموس ما نیفتد.
مهمترین سفارش شهید به شما چه بود؟
اصغر آقا همیشه من را به یاد خدا بودند سفارش می کرد، می گفتند اگر ایمان قلبی باشد کارها سریعتر انجام می شود و تلاش در تربیت دینی و انقلابی فرزندانم از دیگر سفارش های مهم اصغر اقا بود.
سخن آخر شما چیست؟
مدافعان حرم، رزمندگان بی ادعا و مظلومی هستند که نسل های بعدی از آنها طوری دیگر یاد خواهند کرد، استقامت آن شهیدان سفر کرده درسی است نه برای الان بلکه برای نسل های بعد
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
آه ازدمشق،
آه ازدل زینب
چه مظلومانه یاران حسین(علیه السلام)
درکربلای سوریه بشهادت رسیدند
🌹🌹🌹🍃🌱🍃🌹🌹🌹
📆 #روز_شمار_شهدایی
🔆امروز #شنبه ۱۴ بهمن ماه ۱۴۰۲ مصادف با ۲۲ رجب المرجب
📿شنبه: یا رَبَّ الْعالَمین: ای پروردگار جهانیان
💐ذکر امروز را هدیه میکنیم به:
🌸خاتم الرسول محمد مصطفی(س)
🕊# شهید اصغر پاشاپور
🕊# شهید احمد_مجدی
🕊# شهید حجت_باقری
🕊# شهید علی_اکبر_عربی
🕊# شهید جواد_سنجه_ونلی
🕊# شهید اسماعیل_شجاعی
🕊# شهید مصطفی_قاسم_پور
🕊# شهید مرتضی_ترابی_کمال
🕊# شهیدسید_سجاد_روشنایی
🕊# شهیدمحمدعلی_قلی_زاده
🕊# شهیدمحمدحسین_سراجی
🕊#شهیدسیداحسان_حاجیحتملو
🕊# شهید علیرضا_حاجیوند
✅ذکر روز شنبه به اسم رسول خدا (ص) است و خواندنش موجب بینیازی میشود.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۲۳ و ۲۴
صدای زنگ گوشیم منو از فکر و خیالاتم کشید بیرون،
بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم، ای بابا کجاست ..
زیر تخت رو نگاه کردم افتاده بود اون زیر دستمو دراز کردم و برش داشتم، فاطمه سادات بود
- الو سلام
+سلام معصومه چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
نشستم رو تخت و گفتم:
-ببخشید دم دستم نبود
- آها، خواستم بگم بیا خونمون دیگه، من و عاطفه میخوایم ناهار بخوریم منتظر توایم
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
-آخه الان که ساعت دوئه، قرار بود عصر بیام
+خب حالا ناهار بیا پیشمون تنهاییم
ـ باشه پس تا نیم ساعت دیگه اونجام
+باشه عزیزم فقط زود بیا که گشنمونه
خندیدم و گفتم:
-چشم زود میام
بلند شدم رفتم پیش مامان و بهش گفتم دارم میرم خونه فاطمه سادات،
اونم بدون نگاه کردن بهم گفت برو!!
خب چیکار میکردم چجوری مامانو راضی میکردم
حقیقت رو هم که نمیتونستم بهش بگم چون عباس خواسته بود بین خودمون بمونه،
پس واقعا نمیدونستم چجوری مامانو راضی می کردم!!
رفتم در کمدمو باز کردم و دنبال یه لباس مناسب میگشتم
که محمد اومد تو
- اجازه هست؟
خب خدارو شکر ایشون باهام قهر نیست لبخندی زدم و گفتم:
_بله داداش جون
جواب لبخندمو داد و رو تختم نشست:
_میخوام باهات حرف بزنم
درحالیکه کلم تو کمدم بود و دنبال لباس مورد نظر میگشتم گفتم:
_فقط میشه زود بگی می خوام برم خونه دوستم
+باشه میرم سر اصلا مطلب .. ببین معصومه، عباس پسر خیلی خوبیه نمیدونم تو چرا ازش خوشت نیومده، اون با این که چند سال خارج بوده ولی اصلا به فرهنگ اونجا عادت نکرده و خودِ خودش مونده، تو نمیدونی چه پسر مومن و با اعتقادیه، من اصلا شوکه شدم تو گفتی ما به درد هم نمیخوریم، به نظر من که شماها خیلیم به هم میایین
چندین بار پلک زدم تا جلوی ریزش بغضی رو بگیرم که دردش تا سینه ام نفوذ کرده بود،
چرا کسی منو نمی فهمید،
دلم می خواست داد بزنم
و بگم آخه شماها چه میدونین که من بی تاب عباسم
ولی به خاطر همون بی تابی دارم خواسته شو اجابت می کنم..
نفس عمیقی کشیدم تا دلم آروم شه لباسم رو پیدا کردم کشیدمش بیرون و رو به محمد برای اینکه دلشو نشکونم گفتم:
_باشه به حرفات فکر میکنم داداشی
لبخندی از سر رضایت زد و رفت بیرون،
حتما فکر کرد که نظرم رو تونست عوض کنه ولی اون که از وجود این جواب اجباری خبر نداشت !!
زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود که فاطمه سادات در و باز کرد و محکم منو گرفت تو بغلش:
_سلام معصومه جونم
جواب سلامشو دادم..با لبخند از هم جدا شدیم که عاطفه رو پشت سرش دیدم،
رفتم سمتش و بعد چند ماه همدیگر و بغل کردیم:
_دلم برات خیلی تنگ شده بود عاطفه جون
عاطفه هم با خوشحالی گفت:
_منم دلم یه ذره شده بود برات
با خوشحالی به شکمش نگاهی کردم و گفتم:
_نی نی خاله چطوره؟؟
خندید و گفت:
_خوبه، مشتاق به دنیا اومدنه
با ذوق گفتم:
_جون من، کی؟؟
+ ان شاالله دو سه هفته دیگه
از خوشحالی جیغی کشیدم و گفتم:
_واقعا؟؟
لبخندش پررنگ تر شد..سه تاییمون نشستیم که فاطمه گفت:
_وای که چقدر دلم می خواست مثل قدیما دوباره دور هم باشیم
هر دومون تایید کردیم که عاطفه رو به من کرد و گفت:
_خوبی تو؟ نیستی اصلا .. نه زنگی،نه پیامی چیزی که بدونم زنده ای حداقل
خندیدم و گفتم:
_ببخشید، آخه همش منتظر بودم برگردی تا ببینمت
- حالا که برگشتم، اومدم خفه ات کنم با این همه نامردیت
فاطمه از موقعیت سواستفاده کرد و گفت:
_حالا عاطفه در دسترس نبود من که یه کوچه اونور تر بودمم نیومدی ببینی
دستامو به نشانه ی تسلیم اوردم بالا و گفتم:
_باشه عزیزان عذرمیخوام، حالا منو ترور نکنین لطفا..گذشته ها گذشته به الان توجه کنیم
💜ادامه دارد...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۲۵ و ۲۶
هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم:
_منو عفو کنین اینبار، تو عروسی تون جبران می کنم
هردو خندیدن که عاطفه گفت:
_من که عروسی کردم برای منو چجوری جبران می کنی
داشتم فکر می کردم که فاطمه گفت:
_ تو نمی خواد جبران کنی فقط قضیه این خاستگار از خارج اومدتو تعریف کن ببینم
عاطفه با هیجان گفت:
_ واقعا؟!
تا خواستم چیزی بگم فاطمه با آب و تاب شروع کرد به توضیح دادن:
_آره بابا از خارج اومده، وضع مالی توپ، تحصیلات عالی، تک پسر، قیافه بیست، اخلاق ...
حرفشو قطع کردم و با تعجب گفتم:
_اینارو از کجا اوردی دقیقا؟!
+نکنه فکر کردی ما بی خبریم از اوضاع احوالت
اینبار عاطفه گفت:
_خب حالا این آقای خوشبخت جواب بله رو گرفت ازت
نگاهمو از عاطفه گرفتم و انداختم رو فرش،
خواستم بگم نه عاطفه این آقای خوشبخت نمی خواد من کنارش باشم فکر و خیالش جاهای دیگه اس ..
بعد چند لحظه نگاش کردم و گفتم:
_حالا اینا رو ول کنین تو بگو آقا هادی چطوره؟ اومده بمونه تا تولد این کوچولو؟؟
نمی دونم اثر نگاه غمناک من بود که رنگ نگاه عاطفه هم رنگ غم گرفت
یا اینکه دل تنگی به چشماش راه پیدا کرده بود ..
فاطمه هم انگار از جوّ بوجود اومده راضی نبود که بلند شد و درحالیکه سمت آشپزخونه می رفت گفت:
_میرم سفره رو پهن کنم
.
.
دستمو رو دستای عاطفه گذاشتم و گفتم:
_ببخشید عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم
لبخند محوی زد و گفت:
_نه ناراحت نشدم، فقط یه کمی دلتنگم
چیزی نگفتم که خودش گفت:
_هادی الانم نمی خواست بیاد .. برای یه هفته اومده فقط بخاطر یه سری از کارایی برای دوستاش، بزودی میره
نمیدونستم چی بگم در برابر #صبرعاطفه،
یاد عباس افتادم نمیدونم چیشد که پرسیدم:
_عاطفه! آقا هادی وقتی اومده بود خواستگاری بهت گفته بود که می خواد بره #سوریه؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_اره، تازه گفته بود پدر مادرش مخالف رفتنشن
با تعجب گفتم:
_تو با وجود اینکه می دونستی بهش جواب مثبت دادی؟!!
عاطفه_خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش آنقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه
ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خواستگاری باز قبولش میکنم ..
لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد:
_هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه .. چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره
واقعا باور نمی کردم،عاطفه چه قدر #باآرامش از #نبودهمسرش در کنارش حرف میزد، چقدر #صبور بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی #قلب_هادی رو داشته باشه .. عاطفه واقعا این همه صبوری رو #ازکجا می آورد .. چقدر #بزرگ بود عاطفه و من خبر نداشتم، چقدر #بزرگوار بود!!مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود، که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود
#اماعاطفه_باهرباررفتن_هادی #شهید_میشد_و_لب_نمیزد ...
.
*
مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او
*
تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد .. دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ...
💜ادامه دارد....
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز 29
"جبهه پر از علی بود"
🔸با عجله رفتم سمتش ...
خیلی بی حال شده بود ...
یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ...
💢 تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ...
عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ...
اما فقط خون بود 😭
... چشم های بی رمقش رو باز کرد ...
💢تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ...
زبانش به سختی کار می کرد ...
- برو بگو یکی دیگه بیاد ... بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ...
قدرت حرف زدن نداشت ...
سرش داد زدم ...
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...😒
🔸مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ...
سرش رو بلند کرد و گفت:
- خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...😒
- برادرتون غلط کرده!!!😕
من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ... 😓
🔸محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ...
تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ... علی رو بردن اتاق عمل ...
💢و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... 😭
مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ...
🔷 اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ...
از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ...
🌷🌺 جبهه پر از علی بود ...
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋