^^^🦋^^^
"این رنج شیرین را نمیخواستم از دست بدهم."🍃
همسر شهید:
برادرم بعد از اینکه رفتند گفت: «مریم، خیلی پسر خوبی بود، فقط با شغلش مشکلی نداری؟ میدونی سوریهرفتن همهچی داره؟ جانبازی، اسارت، شهادت.»🙁
نمیتوانستم به کسی بگویم که من هربار آقا نوید را میبینم یاد شهادت میافتم.🥲
نمیتوانستم بگویم که راهرفتنش، نگاهش، حرفزدنش من را یاد شهدا میاندازد.🥺
نمیتوانستم بگویم که توی همین جلسه هم وقتی نگاهش کردم نور شهادت را توی صورتش دیدم و توی دلم گفتم: خدا به مادرش رحم کنه!💔
نمیتوانستم بگویم نمیخواهم فرصت نفسکشیدن کنار یکی از بندههای خوب خدا را از دست بدهم💕 حتی اگر این فرصت کوتاه باشد، حتی اگر درد و رنج داشته باشد.🤗
این رنج شیرین را نمیخواستم از دست بدهم.🥺♥️
#شهیدنویدصفری🕊
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
نازنین:
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘
⚜🌸روزانه یک صفحه از قرآن
⚜🌸هدیه به محضر مقدس چهارده معصوم
⚜🌸 محضر مبارک حضرت ابالفضل العباس علیه السلام
⚜🌸 محضر مبارک حضرت زینب سلام الله علیها
و روح پاک👇
🌱شهدای جنگهای احد، بدر، خندق، صفین، نهروان، جمل
🌱شهدای کربلا
🌱شهدای جنگ تحمیلی ایران
🌱شهدای انقلاب
🌱شهدای هسته ای ایران
🌱شهدای مدافع حرم
🌱شهدای منا
🌱شهدای مدافع امنیت
🌱شهدای مدافع سلامت
🌱شهدای مرزداران غیور
🌱 شهدای گمنام
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
پسر شهید همدانی در مشهد گفت:
پدرم در وصیت نامه خود یک پیشنهاد خوب دادند
و آن اینکه اگر امکان داشت هر شخصی که وصیت نامه من را می خواند
برای من یک روز نماز و روزه به جای آورد که اگر در آن عالم در کنار هم بودیم جبران کنم.
#شهید_حسین_همدانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از
#شهید_حسین_همدانی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🌱فرقی نمی کند زِ کجا می دهی سلام...
🌱او می دهد جواب تو را، اصل نیت است...
✋(أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ)
#امامرضایدلم💚
#دلتنگزیارت
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
داخل گردان شایـعه شــده بـود کـه نمــاز نمیخــواند! مرتـضی رو کــرد به مــن و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هســت، پیغمبری هســت، قیامتی …، نماز نمیخـــونه…» باور نکردم و گفتم : «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلـــوم که نمیخــونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی میخونه که ریا نشه.»
اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشد و بخواهد برای غلبه بر من از آن استفاده کند، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه اینطور باشه، حاجآقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟» مشهدی صفر با یک نگاه سنگین، رو به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارکالصلاه بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگینتر از بار تمامی کوهه.»
اصغر میان حرف مشهدی صفر آمد و گفت: «مشتی، من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند…» گفتم: «یعنی خودت هم نماز نخوندی؟» اصغر جواب داد: «مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیکشو کشیدم.»
مشهدی صفر سرفهای کرد و دستانش را بر روی زانوهایش گذاشت، بلند شد و هنگام خارج شدن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه….»
سپس، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من اظهار کرد: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
در جوابش گفتم: «بابا از کجا میدونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کمکم معلوم میشه دنیا دست کیه…»
آدم مرموز، ساکت و توداری بود. انگار نمیتوانست با کسی ارتباط برقرار کند. چند باری سعی کردم نزدیکش شده و با وی ارتباط برقرار کنم، اما نتوانستم این کار را انجام بدهم. تنها توانستم اسمش که «کیارش» بود را یاد بگیرم و دریافتم که داوطلب به جبهه آمده است. هنگام غذا خوردن، از آشپزخانه غذایش را میگرفت و در گوشهای از خاکریز، به تنهائی مشغول غذا خوردن میشد. به هیچ وجه با جمع، کاری نداشت. تنها برای رزم شب و صبحگاه، همراه با سایر رزمندگان دیده میشد. اغلب دژبانی را برمیگزید و به کمینها نمیرفت.
حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگیاش که موقع ورود همه، تمامقد میایستاد، جلوی پایم تمامقد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقاجواد، بشین داداش.»
به سمت کیارش رفته و دستم را به سوی وی دراز کردم و گفتم: «مخلص بچههای بالا هم هستیم، داداش یه ده تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.» این رزمنده دستم را با محبت فشار داد، در حالی که سرخ شده بود، گفت: «اختیار دارید آقاجواد! ما خاک پای شماییم.» رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟»
حاجآقا در جوابم بیان کرد: «عرض شود خدمت آقاجواد گل که فردا کمین با آقاکیارش، انشاءالله توی سنگر حبیباللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم. انشاءالله به سلامت برید و برگردید.»
در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم: از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم قند آب شد که بیستوچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چهطور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بدهد؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم. این پسر که نه بهش میآمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمیخونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤالهایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم.
زمان اعزام به کمین فرا رسید. با یکدیگر به سوی سنگر کمین رفتیم، بیستوچهار ساعت مأمور شدیم؛ با چشم خودم دیدم که نماز نمیخواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کمکم داشتم ناامید میشدم که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا میجنگی، حیف نیس نماز نمیخونی؟! اشک توی چشمهای قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «میتونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» گفتم: «یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟» در جوابم گفت: «نه تا حالا نخوندم…»
طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپارهای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد.
ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم. با هر نفسی که میکشید خون گرم از کنار زخم سینهاش بیرون میزد. گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایدهای نداشت. با هر نفس ناقصی که میکشید، هقهقی میکرد و خون از زخم گردنش بیرون میجهید. تنش مثل یک ماهی تکان میخورد. کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم حضرت زهرا(س) را صدا میزدم.
چشمهای زاغش را نگاه میکردم که حالا حلقهای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر میکرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پارهپاره شده بود. لبخند کمرنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم، تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینهاش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
📆 #روز_شمار_شهدایی
🔆امروز #چهارشنبه ۱۸ بهمن ماه ۱۴۰۲ مصادف با ۲۶ رجب المرجب
📿ذکر روز چهارشنبه: یا حَیُ یا قَیوم
💐ذکر امروز را هدیه میکنیم به:
🌸حضرت امام موسی بن جعفر (ع)
🌸حضرت امام علی بن موسی الرضا(ع)
🌸حضرت امام جواد (ع)
🌸حضرت امام هادی (ع)
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ
💐اسامی شهدای لشکر فاطمیون در حمله جدید آمریکا به مواضع مقاومت در سوریه
🌹شهید سید علوی (حمزه) علوی
🌹شهید محمدعلی اکبری
🌹شهید سید علی حسینی
🌹شهید سید محمدرضا سادات علوی
🌹شهید سید محمد موسوی
🌹 شهید حسین صادقی
🌹شهید اکبر معصومی
🌹شهید مرتضی جعفری
🌹شهید سید علی حسینی
🌹شهید سید عیسی علوی
🌹شهید سید علی حسینی
🌹شهید سید علی حسینی
✍ چهار شهید با نام سید علی حسینی در میان شهدا وجود دار
✅ذکر روز چهارشنبه موجب عزت دائمی میشود.
#مرگ بر شیطان بزرگ آمریکا
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#خاطره_شهید ♥️🎙
هر چه میگذشت وابستگے ام به او زیادتر میشد...
باورم نمیشد جوانے با این سن کم این قدر خودساخته و اهل مراقبه باشد!🍃
اوایل ورودم به بسیج بود ، ما را به اردو برده بود...
آب آشامیدنے نداشتیم!
یک لیوان از رودخانه پر کرد و گفت :"سه تا بسم الله بگو و بخور!"😁
این قدر حرفش را قبول داشتم ، بسم الله گفتم و آب را خوردم.
خندید و گفت : "چرا انقدر ساده ای و حرف من رو باور میکنے؟!"
گفتم : "شما هر چی بگے من قبول میکنم!😃♥️"
نه تنها من بلکه تمام بچه های بسیج اینطور بودند...🕊
شهید_مصطفے_صدرزاده
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
✍🏻
فکر کن که امروز شهیدی در مقابل تو ایستاده است.
فکر کن که مثلا آن شهید ابراهیم هادی باشد؛
همان شهیدی که لباس گشاد میپوشد تا در خیابانها ، با آن هیکل و تیپ ، دلبری نکند.
همان شهیدی که کتابهایش را خوانده ای و از آنها عکسهای مختلف برای پست گرفته ای.
همان شهیدی که میروی در کنار قبر گمنامش ، عکس به یادگار میاندازی و پخش میکنی.
خلاصه..
فکر کن که تو در مقابل یک شهید ایستادهای!و او میخواهد ، چون او زندگی کنی..
گمنام باشی ، دلبری نکنی ، دلی را نلرزانی ، برای دیده شدن دست به هر کاری نزنی ، از آرمان هایت بخاطر چند به به و چند آدم زودگذر عقب نشینی نکنی! 🌿
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🔸شکستن نفس
▪️راوی : جمعی از دوستان شهید
.
باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود!
.
.
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول
📚 صفحهی ۳۹
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄