مادرم بعد خدا نام تو را یادم داد
عادت ڪودڪی ماست علی گفتن ما...
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
#تبلیغ_غدیر_واجب_است
شش روز تا عید غدیر🌿🌸
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_35
صداے زنگ موبایل ڪسے پیچید،عسگرے در حالے ڪہ دستش را داخل جیب ڪتش میبرد گفت:ببخشید!
سینے را روے میز گذاشتم و سرد گفتم:هر طور راحتین!
بہ هم چشم دوختہ بودیم،مثل دو شیرِ آمادہ ے حملہ!
برایم جالب بود چرا او راضے نیست،شاید ڪسے دیگر را دوست داشت.
روے مبل نشستم و مشغول بازے با گوشہ ے شالم شدم.
شبیہ هرچیزے بود جز مراسم خواستگارے!
صدایِ نگران خانم عسگرے توجهم را جلب ڪرد:مهدے چے شدہ؟
سرم را بلند ڪردم و بہ عسگرے چشم دوختم،چهرہ اش درهم بود.
مردد گفت:حالہ مامانم بد شدہ بردنش بیمارستان،مینو میگہ پاشو بیا!
مادرم اے وایے گفت،عسگرے نگاهے بہ ما انداخت و با شرمندگے گفت:با اجازہ تون ما بریم!
پدرم گفت:این چہ حرفیہ مهدے جان؟میخواے منم باهات بیام؟!
عسگرے دستش را روے شانہ ے پدرم گذاشت و گفت:نہ دستت درد نڪنہ! شرمندہ بہ خدا! سر فرصت مناسب بازم مزاحم میشیم!
سپس بلند شد،بہ تبعیت از او همسر و پسرش نیز بلند شدند.
خانم عسگرے حسابے از مادرم عذر خواهے ڪرد،خواستگارے بہ هم خورد!
انگار خدا دعاهایم را مستجاب ڪرد،پاے هادے بہ اتاقم براے آشنایے هم نرسید چہ برسد بہ زندگے ام!
بے اختیار لبخندے روے لب هایم نشست،در دل ڪلے مادر عسگرے را دعا ڪردم ڪہ حالش خوب شود!
با اشتیاق مشغول بدرقہ ڪردنشان شدم،هادے خم شد تا ڪفش هایش را بپوشد.
با دقت نگاهش ڪردم لبخند پر رنگے روے لب هایش نقش بستہ بود!
او هم از بہ هم خوردن خواستگارے خوشحال بود!
قطعا بار دومے در ڪار نبود و تنها این صحبت ها تعارف بود.
ڪفش هایش را ڪہ پوشید،صاف ایستاد.
ڪتش را روے ساق دست چپش انداخت و بہ سمت در خروجے رفت.
داشت از چهار چوب در خارج میشد ڪہ بہ سمتم برگشت با خوش رویے گفت:خانم نیازے خدافظ!
خبرے از اخم هاے سنگینش نبود!
متعجب گفتم:خدافظ!
نفس راحتے ڪشیدم قضیہ ے ازدواج تا مدتب بستہ میشد،خدا را شڪر دیگر نمے دیدمش!
یاد اتاقم افتادم با عجلہ و خوشحالے بہ سمت اتاقم دویدم تا جمع و جورش ڪنم.
قرار نبود هادے اے داخلش پا بگذارد!
نہ در اتاقم نہ در زندگے ام...
و نہ حتے در قلبم...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی💕
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_36
قطره ے اشڪے آرام روے گونہ ام سُر میخورد،اشڪِ شادے!
مرور ڪردن خاطراتش زیباست...
زیباتر از هر چیزے!
بہ اطراف نگاہ میڪنم،گلزار شهدا خلوت است.
چند دختر چادرے باهم صحبت میڪنند و قبر شهداے گمنام را مے شویند.
نسیم ملایم خودش را بہ صورت و ڪنارہ هاے چادرم مے ڪوبد،با دقت اطرافم را نگاہ میڪنم.
هوا ڪمے تاریڪ شدہ نزدیڪ غروب است،گورستان ها همیشہ دلگیرند اما اینجا آرامش عجیبے دارد.
اینجا واقعا بهشتِ زهراست!
بوے گلاب در بینے ام مے پیچید و هم زمان صداے مداحی:
با اذن رهبرم،از جانم بگذرم،در راہ این حرم،در راہ یار
یا حیدر گویم و شمشیرے جویم و اندازم لرزہ بر جان ڪفار
بہ عڪس هادے زل میزنم،بہ لبخند مهربانش،بہ پایین عڪس ڪہ شانہ هاے پر صلابتش را میان لباس نظامے نشان میدهد.
بہ برقِ چشمانش...
بہ این مداحے ڪہ چقدر وصفِ حالش بود!
چقدر واقعیست!
انگشت اشارہ ام را با احتیاط روے مژہ هایم میڪشم اما فایدہ اے ندارد،هجوم اشڪ هایم بیشتر میشود و لبخندم عمیق تر!
بہ سنگ قبرش خیرہ میشوم،حسش میڪنم.
میدانم رو بہ رویم نشستہ و با من خاطراتمان را مرور میڪند.
همراہ خندہ با صدایے ڪہ بغض دو رگہ اش ڪردہ میگویم:چقد بچہ بودما!
و توقعے ندارم او با خندہ بہ زور بگوید:آرہ!
مخاطبم پا بہ پایم از خاطراتمان نمیگوید و با یادآورے بعضے چیزها قرار نیست دستم بیاندازد،من هم توقعے ندارم.
عادت ڪردم بہ نبودن هایش...
سهمِ من از این مرد یڪ مشت خاطرہ و یڪ قاب عڪس است!
هر هفتہ پنجشنبہ ها آمادہ میشوم و با یڪ دستہ گل بہ دیدنش مے آیم،من میگویم،میخندم،شوخے میڪنم،اشڪ میریزم و در و دل میڪنم،او لطف میڪند و از این دیوانہ بازے هایم خستہ نمیشود...
شاید براے همہ عجیب باشد اما هادے نَمُردہ!
او زندہ است،زندہ تر از ما زمینے ها...
حتے زندہ تر از بهارهایے ڪہ بے حضورش مے گذرند...
زندہ است و همہ از درڪ زندہ بودنش عاجزیم،مردانِ راہ خدا هرگز نمے میرند!
این را خدا گفتہ!
فقط حسرتِ دورے مان هنوز در دلم ماندہ،او زیر خاڪ است و بہ اندازہ ے هفت آسمان از من دور!
دستانم را در هم قفل میڪنم و نفس عمیقے میڪشم و شاید آہ!
در دل میگویم:از آمدن هایم خستہ نشدے؟!
از اینڪہ همیشہ من حرف میزنم و تو ساڪتے!
خندہ هایم دیگر برایت دلبرے نمیڪند؟!
دلت نمے لرزد از هجوم اشڪ هایم؟!
میشود چشمانم را ببندم و زمانے ڪہ باز ڪردم ببینم در خانہ مان هستم،
تو پشت میز نشستہ اے و غذا میخورے،من دستم را زیر چانہ ام گذاشتم و با لبخند تماشایت میڪنم.
سرت را بلند ڪنے و با شیطنت بگویی:حواست ڪجاس؟!
و من بدون حتے پلڪ زدنے بگویم:بہ تو آقا!
اما هربار بعد از این فڪر و خیال ها نبودنت روے سرم آوار میشود.
چشمانم را میبندم،اشڪانم دوبارہ راہ مے افتند.
بلند رو بہ سنگ قبرش میگویم:چشمامو میبندم باز ڪردم باش!فقط باش باشہ؟!
و هق هقم شدت میگیرد...
تمام بودن هایت جلوے چشمانم نقش مے بندد.
این اے ڪاش ها سستم میڪند،این ڪہ میتوانستے باشے...
با ڪف دو دست صورتم را مے پوشانم،زجہ میزنم "اگر بودن هایش را"
دستانم را پایین مے برم،چطور توانستم انقدر خودخواہ شوم ڪہ براے روے زمین بودن بخواهمش...؟!
بخاطرہ ڪم آوردن هایم...؟!
محڪم با ڪف دست اشڪ هایم را پاڪ میڪنم و رو بہ عڪسش میگویم:ببخشید میدونے این روزا حالم خوب نیس،میدونم الان تو دلت میگے چقد این دختر خودخواهہ!
مڪث میڪنم،یاد خاطراتے ڪہ باهم مرور میڪردیم مے افتم،دستم را روے نامش میڪشم و با تمام وجود نوازشش میڪنم؛زیر نگاہ متعجب بقیہ با خندہ میگویم:مدیونے بگے این همونہ ڪہ میخواس خواستگاریو بہ هم بزنہ!
بہ "ی" آخر نام خانوادگے اش میرسم،گلبرگ قرمز رنگے ڪہ رویش افتادہ با احتیاط ڪنار میزنم و انگشتم را با ملایمت میڪشم.
خم میشوم روے سنگ قبرش،میخواهم نزدیڪ تر شوم تا در گوشش بگویم:نمیدونم چرا یادم نموند بابت اینڪہ اون روز از قصد روت چایے ریختم معذرت خواهے ڪنم،ببخشید باشہ؟! الان تو پیش خدا خیلے عزیزے اگہ ازم دلگیر باشے چے ڪار ڪنم؟!
از سنگ قبرش فاصلہ میگیرم،شروع میڪنم بہ تڪاندن خاڪ از گوشہ هاے چادرم.
چقدر سبڪ شدم.
علاجِ دردم همینجا بود!
همانطور ڪہ بلند میشوم میگویم:مامانینا نگران میشن بازم میام.
چند قدم برمیدارم،سپس ڪمے میچرخم و دست راستم را بہ نشانہ ے خداحافظے بالا میبرم!
نگاهم بہ دختر جوانے ڪہ با تعجب بہ من خیرہ شدہ مے افتد،ڪمے دور تر از قبر هادے نشستہ.
موهاے قهوہ اے رنگش را از زیر روسرے بیرون دادہ،صورتش آشفتہ است و انگار اینجا غریبہ.
لابد پیش خودش میگوید:این دخترہ مخش رد دادہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
✨✨✨✨
#مناجات_شهدا
#شهید_احمد_علی_نیری
یبار مهمون یکی از دوستان بودیم.
احمد اقا شب بلند شد که برای نماز شب وضو بگیره اما احساس کرد که صدای آب ممکنه باعث اذیت صاحب خانه بشه.
پس قرآن رو برداشت و بدون وضو نشست خوند.
او بیداری در سحر رو حفظ کرد اما برخلاف همیشه نماز شب نخوند.
منم داشتم تماشا میکردم.
برا نماز صبح که همه بیدار شدن .
ازش پرسیدم.
گفت بخاطر حال صاحبخونه نماز نخوندم
اما خداوند به واسطه قرآئت قرآن پاداش بزرگ و تاثیرات عجیبی به من داد.
@shohadarahshanedamadarad