eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
💚به زره گر نظر لطف، بوتراب کند ...به آسمان رود وکار آفتاب کند💚 🌴۵ روز تاعیدبزرگ #غدیر.. @shohadarahshanedamadarad
🌴یکى از طلبه هاى حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)🕌عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم⁉️😔 🌙شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو : 💚 پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید!😐 بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى : 💚 از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم📚مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند😳وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند🚪چون در را باز مى کنند مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید :💚به آسمان رود و کار آفتاب کند💚 فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید😍 مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود🍎🍗فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است؟ گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است💍 پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است . هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست . آنگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت💎💰خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، وشما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید😊 چون صیغه جارى شد طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست؟😳😍😭 راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم ; به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام)قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر📜را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم ، شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است😍💚 طلبه گفت : مصراع اول چه بود⁉️ راجه گفت : من گفته بودم : به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند💚 طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است . راجه سجده شکر کرد و خواند :❤️به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند * به آسمان رود و کار آفتاب کند❤️😭😭😭 📚منبع : کتاب عبرت آموز تالیف استاد شیخ حسین انصاریان 🌹 🌹 🌹 @shohadarahshanedamadarad
﴾﷽﴿ 💠 💠 بدون اینڪہ در ذهنم بخواهم مشڪلش را حدس بزنم با لحنے ملایم میگویم:وقتے اومدم اینجا آشفتہ بودم اما حالا ڪہ دارم میرم آرومِ آرومم،ازشون بخواہ حلش میڪنن! خواستم بروم ڪہ صدایش متوقفم ڪرد:شما انگار آشناے این شهیدید؟! لبخندے روے لبانم نقش بست،دوبارہ بہ سمتش برگشتم: این جا تنها جاییہ ڪہ اول براے غریبہ ها پارتے بازے میڪنن. متعجب نگاهم ڪرد،با بهت همانطور ڪہ چشم از صورتم نمے گرفت دست راستش را بہ سمت موهایش برد و ڪامل زیر روسرے اش داد. با تردید بلند شد و بہ قبرِ هادے نگاہ ڪرد،سپس نگاهش را بالا برد و بہ عڪسش چشم دوخت. همانطور ڪہ بہ عڪسش نگاہ میڪرد نشست،درست جایِ من! ساڪت بود،میدانستم اولش برایش سخت است. ڪم ڪم شروع ڪرد زیر لب چیزهایے گفتن،سپس اشڪانش جارے شدند باز هم مثلِ من! مطمئن شدم هوایش را دارد! قصد ڪردم براے رفتن،همانطور ڪہ از بین پرچم هایے ڪہ با باد میرقصیدند و مادرے ڪہ براے شهداے گمنام "لالایی" میخواند میرفتم چادرم را مرتب ڪردم و ڪامل روے شڪم برآمدہ ام ڪشیدم. میخواستم باز هادے را مرور ڪنم،هربار برایم تازگے و مِهر داشت. هادے یڪ تڪرار بے تڪرار است... با عجلہ از بهشت زهرا خارج شدم،چادرم را با دست گرفتم تا زیر پایم نرود. نگاهے بہ سمت چپ و راستم مے اندازم،ماشین هاے ڪمے رفت و آمد مے ڪنند. از بین چند نفر ڪہ با لباس مشڪے بہ سمت در ورودے میرفتند میگذرم و دستم را براے ماشین ها بلند میڪنم. تاڪسے زرد رنگے جلوے پایم ترمز میڪند،شیشہ را پایین میدهد. همانطور ڪہ سرم را خم میڪنم مقصدم را میگویم. بہ نشانہ ے مثبت سرش را تڪان میدهد و میگوید:سوار شو. دوبارہ صاف مے ایستم و بہ سمت درِ عقب مے روم،دستگیرہ را میفشارم و سوار میشوم. حرڪت میڪند،سرم را بہ شیشہ مے چسبانم و چشمانم را مے بندم. میخواهم دوبارہ با هادے همسفر شوم... ڪافیست تصورش ڪنم،قلم خودش عاشقانہ مینویسد. نویسنده: 💕 @shohadarahshanedamadarad
﴾﷽﴿ 💠 💠 رو بہ روے آینہ مے ایستم و مشغول مرتب ڪردن مقنعہ ام میشوم. سر خوش از بہ هم خوردن خواستگارے دیروز،دستم را بہ سمت موهایم مے برم و ڪامل زیر مقنعہ ام میدهمشان. _آیہ! بیا صُبونہ! همانطور ڪہ در آینہ خودم را نگاہ میڪنم بلند میگویم:الان میام! بہ تصویر خودم زل میزنم و زبان درازے میڪنم،مثل بچہ ها میگویم:دیدے نخواے نمیشہ! سپس بہ سقف زل میزنم:مرسے ڪہ پا بہ پامے! انگار فراموش ڪردم او همینجاست،ڪنارم. از رگِ گردن نزدیڪتر،نہ پشتِ این سقفِ بے جان! از آینہ فاصلہ میگیرم و بہ سمت ڪمد قدم برمیدارم. در ڪمد را باز میڪنم و چادر ملے سادہ ام را بیرون میڪشم. روے ڪتفم مے اندازمش و در همان حالت براے برداشتن ڪولہ ام خم میشوم. صداے مادرم دوبارہ بلند میشود:آیہ! نمیخواے بیاے؟! ڪولہ ام را برمیدارم و پر انرژے بہ سمت در مے دوم. یڪ بندِ ڪولہ را روے دوشم مے اندازم و در را باز میڪنم،از چهارچوب در ڪامل خارج نشدہ بلند میگویم:سلام! با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخانہ حرڪت میڪنم،مادر و پدرم پشت میز نشستہ اند. نورا لیوانِ چاے بہ دست،بہ ڪابینت تڪیہ دادہ. با لبخند بزرگے میگویم:صبح همگے بہ خیر! نورا با شیطنت نگاهم میڪند و میگوید:ڪَبڪِت خروس میڪنہ! بے توجہ بہ طعنہ اش میگویم:تا حالا ڪبڪ ندیدم ولے میدونم مثل خروس نمیخونہ! مادرم میخواهد لقمہ اے داخل دهانش بگذارد ڪہ با دیدنِ من لقمہ بین دست و دهانش مے ماند:این چہ وضعشہ؟! در حالے ڪہ وارد آشپزخانہ میشوم میگویم:گفتم وسایلمو بیارم دوبارہ نرم تو اتاق! نورا با خندہ میگوید:اونوقت میگن ایرانیا تنبل نیستن! براے نشستن‌ پشت میز صندلے را عقب میڪشم:یاسین ڪو؟! تو اتاقم نبود! مادرم لقمہ را داخل دهانش میگذارد و پاسخ میدهد:شب خواب بد دید اومد پیشِ من هنوز بیدار نشدہ. با ولع نگاهے بہ میز مے اندازم،نان تستے برمیدارم و شڪلات صبحانہ را جلوے خودم میگذارم. پدرم لیوان چایش را برمیدارد و میگوید:هوا سردہ اینطورے میخواے برے بیرون؟! متعجب از حرفِ پدرم بہ مادرم و نورا نگاهے مے اندازم،سپس بہ چهرہ ے پدرم چشم مے دوزم:هوا زیادم سرد نشدہ! چهرہ اش از دیروز ڪمے درهم است،از بہ هم خوردن خواستگارے ناراحت شدہ. نگاهم را از پدرم میگیرم و مشغول شڪلات مالیدن بہ نان تستم میشوم. نورا ڪنارم مینشیند و لیوانش را روے میز میگذارد. مادرم انگار چیزے یادش مے افتد،در حالے ڪہ میخواهد از روے صندلے بلند بشود میگوید:اِ آیہ چاے نمیخورے؟! سریع میگویم:نہ مامان جون میخواستم خودم میریختم. متعجب نگاهم میڪند و دوبارہ مے نشیند،مثل اینڪہ خوشحالے ام را بیش از حد بُروز دادہ ام! لقمہ را داخل دهانم میگذارم و بعد از چند هفتہ با لذت مشغول غذا خوردن میشوم. نورا نگاهے بہ هر سہ یمان مے اندازد،با انگشت اشارہ چندتار مویے ڪہ روے صورتش ریختہ است را ڪنار میزند و میگوید:بابا! پدرم بدون اینڪہ نگاهش ڪند آرام میگوید:بلہ! نورا مِن مِن ڪنان میگوید:با طاها حرف زدیم میخوام امسال ڪنڪور شرڪت ڪنم! پدرم جرعہ ے آخر چایش را مینوشد و میگوید:با خودتونہ! اختیار دارت شوهرتہ! چشمان نورا برق میزنند با ذوق میگوید:یعنے میذارید؟! پدرم همانطور ڪہ بلند میشود میگوید:گفتم ڪہ خودتو شوهرت میدونید! سپس از آشپزخانہ خارج میشود. با ذوق بہ نورا نگاہ میڪنم و ڪف دستِ راستم بہ سویش میگیرم با خندہ محڪم ڪفِ دست چپش را میڪوبد و میگوید:دو ڪنڪورے! رقیبِ سر سختت اومد! _نہ خیر تو رقیبِ من نیستے رشتہ هامون فرق میڪنہ! نورا از پشتِ میز بلند میشود،مادرم میگوید:ڪجا؟! همانطور ڪہ بہ سمت اتاق خوابش میدود میگوید:بہ طاها زنگ بزنم. ڪنجڪاو نگاهے بہ مادرم مے اندازم و میگویم:تلفن ڪہ تو پذیراییہ! _طاها براش موبایل خریدہ! زیر لب اوووویے میگویم و دوبارہ مشغول لقمہ گرفتن میشوم. ... نویسنده : 💕 @shohadarahshanedamadarad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_امام_زمانم💚 ای لعلِ لبِ تو شیعه را آب حیات سرچشمه فیض و قبلگاه حاجات ای حجّت ثانی عشر ای مهدی جان بر طلعتِ زیبایِ تو دائم صلوات #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @shohadarahshanedamadarad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک هفته او اینها بود : شنبه : بدون وضو خوابیدم. یکشنبه : خنده بلند در جمع. دو شنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم. سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم. چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت. پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم. جمعه : تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده به 700 صلوات. راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد : دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... ما چی؟؟؟؟؟؟ کجای کاریم؟؟؟!!!! حرفامون شده رساله توجیه المسائل!! ۱_غیبت...تو روشم میگم ۲_تهمت...همه میگن ۳_دروغ...مصلحتی ۴_رشوه...شیرینی ۵_ماهواره...شبکه های علمی ۶_مال حرام ...پیش سه هزار میلیارد هیچه! ۷_ربا...همه میخورن دیگه ۸_نگاه به نامحرم...یه نظر حلاله ۹_موسیقی حرام....ارامش بخش ۱۰_مجلس حرام... یه شب که هزار شب نمیشه  ۱۱_بخل...اگه خدا میخواست بهش میداد. #سبک_زندگی شهدا "#ازشهیدان جامانده" @shohadarahshanedamadarad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#یا_امام_علی_النقی(ع)💚 ز سوے عرش رحمن ، نوید شادے آمد بشارٺ اے محبان ، #امام_هادے آمد ڪجایے یا بن زهرا بده #عیدے ما را ڪہ روح #عشق و ایمان امام هادے آمد #میلاد_امام_هادی(ع) مبارکبارد #من_غدیری_ام #من_ماسک_میزنم @shohadarahshanedamadarad
﴾﷽﴿ 💠 💠 با تردید میگویم:مامان! بہ صورتم زل میزند:بلہ! صورتم را مظلوم میڪنم و آرام میگویم:میشہ با بابا حرف بزنے برم ڪلاس ڪنڪور؟! مادرم سریع از روے صندلے میشود و همانطور ڪہ دستانش را در هوا تڪان میدهد میگوید:خدا خیرت بدہ میدونے نمیذارہ! با ناراحتے میگویم:آخہ چرا؟! _بہ دلیلِ چِ چسبیدہ بہ را! میدونے خوشش نمیاد تو اینجور محیطا باشے! با لجبازے پاسخ میدهم:مگہ محیطش چطوریہ؟! چون مختلطہ و معمولا استاداش مردن؟ خب دانشگاهم همینہ،مدرسہ دخترونہ ڪہ نیس! _فڪ ڪردے رضایت میدہ برے دانشگاہ؟! _نہ! باید از خرداد ماہ دورہ بیوفتم تو مسجدا و پایگاهاے بسیج دنبال شوهر! مادرم میخندد و میگوید:ڪوفت! با بیخیالے میگویم:حوزہ علمیہ ے قمو یادم رَف! اصلا چطورہ برم آخوند شم؟! با خندہ نگاهم میڪند:درد نگیرے! آخوند نہ! زنا طلبہ میشن! خودم هم خندہ ام میگرد:حالا هرچے! از تصور اینڪہ عمامہ روے سرم بگذارم خندہ ام میگرد،چہ بشوم! خودم را در لباس روحانیون تصور میڪنم و سرم را روے میز میگذارم. مادرم با نگرانے میگوید:چے شد آیہ؟! چرا گریہ میڪنے؟! سرم را بلند میڪنم وقتے میبیند دارم از خندہ ریسہ میروم جدے میشود:فڪ ڪردم چت شد! نمیتوانم جلوے خندہ ام را بگیرم با تحڪم ادامہ میدهد:پاشو برو مدرسہ ت دیر شد! همانطور ڪہ بلند میشوم میگویم:داشتم خودمو با عبا و عمامہ تصور میڪردم. مادرم هم خندہ اش میگرد:دیوانہ! چادرم را مرتب سر میڪنم و بہ سمتش میروم. در حالے ڪہ گونہ اش را میبوسم میگویم:خدافظ عشقم! ڪولہ ام را روے دوشم مے اندازم و با سرعت بہ سمت در میدوم. انگار پرواز میڪنم. نمے دانند این "نشدن" چقدر برایِ من لذت بخش است! _آیہ اگہ نمیتونے خودم برم! همانطور ڪہ دڪمہ هاے مانتوے ڪرم رنگم را میبندم میگویم:وا مگہ چہ ڪاریہ نتونم؟! میخوام دوتا پارچہ بگیرم بیارم! مادرم نگاهے بہ صورتم مے اندازد:آخہ تازہ از مدرسہ برگشتے خستہ اے! _نہ! _باشہ زود برو زود بیا! _چشم. شالِ قهوہ اے رنگم را از روے دستہ ے مبل برمیدارم:راستے مامان نورا ڪجاست؟! بہ صفحہ ے تلویزیون چشم مے دوزد و میگوید:بیرون! شالم را روے سرم مے اندازم:میدونم بیرون،ڪجایِ بیرون؟ دستم مے اندازد:هرجاے بیرون! چادرم را روے سرم مے اندازم و میگویم:دستم انداختیا! موبایلتو میدے شاید لازمم شد! انگشت اشارہ اش را بہ سمت ڪابینت میگیرد و میگوید:رو ڪابینتہ! موبایل را از روے ڪابینت برمیدارم و خداحافظے میڪنم. باید براے گرفتن پارچہ هاے سفارشے مادرم بہ محل ڪار پدرم بروم اما بهانہ است! میخواهم بیرون بروم تا شاید آن پسرِ مرموز بہ سراغم بیاید! خودش دیروز تماس گرفت و گفت باید حرف بزنیم. امروز موقع رفتن و برگشتن از مدرسہ هر چقدر صبر ڪردم نیامد! منتظرش هستم... در حالے ڪہ بہ خودم و آب و هوا لعنت میفرستم وارد پاساژ میشوم. هوا برعڪس چند‌ ساعت پیش ڪمے سرد شدہ،همیشہ از سرما فرارے بودم. مدام در دلم میگویم " چطورے میخوام تو این سرما برگردم" و خودم هم‌ خودم را سرزنش میڪنم"برف و تگرگ ڪہ نیومدہ ڪلا یہ بادہ!" پاساژ ڪمے شلوغ است،چادرم را با دست میگیرم و آرام از بین جمعیت بہ سمت مغازہ ے پدرم میروم. جلوے مغازہ مے ایستم،نفسے میڪشم و زیر لب میگویم:آخیش اینجا گرمہ! _سلام خانم نیازے! سرم را بلند میڪنم،بهنام شاگردِ پدرم است! بدون اینڪہ نگاهش ڪنم آرام جواب سلامش را میدهم،همانطور ڪہ داخل را با دقت براے یافتن پدرم نگاہ میڪنم میگویم:بابا نیست؟! و سپس وارد مغازہ میشوم. طاقِ پارچہ اے روے میز میگذارد و میگوید:نہ! قرار بود بار بیارن یہ مشڪلے پیش اومد پیش پاے شما رفتن! آهانے میگویم و ادامہ میدهم:قرار بود بابا پارچہ ڪنار بذارہ ببرم. _تو همون بارا بود! بادم خالے میشود،یعنے براے هیچ در این هوا آمدم اینجا؟! با حرص میگویم:یعنے پارچہ ها نیست؟! متعجب نگاهم میڪند و سریع نگاهش را از صورتم میگرد:نہ دیگہ! نفسم را با شدت بیرون میدهم:باشہ! بهنام بہ پشتِ سرم‌ نگاہ میڪند و میگوید:سلام آقاے عسگرے! با شنیدن نامِ عسگرے با خود میگویم هرچہ باشد دوستِ پدرم است و باید احترام بگذارم،براے سلام ڪردن سریع برمیگردم:سَلا... با دیدنِ هادے عسگرے سلامم نصفہ مے ماند. جدے نیم نگاهے بہ صورتم مے اندازد،لابد فڪر میڪند میدانستم اوست و سلام ڪردم! بلوز توسے رنگے همراہ شلوار مشڪے تن ڪردہ،ڪالج هایش هم با بلوزش سِت است! تعجب میڪنم،همچین مردانے زیاد در پسندِ پدرم نیستند! بدون اینڪہ اجازہ بدهد سلامم را ڪامل ڪنم جدے میگوید:سلام! سپس میرود! از پشت نگاهش میڪنم،محڪم و باوقار قدم برمیدارد. زیر لب میگویم:از خود راضے! نمیدونے من ازت فرارے ام آقا! نویسنده : 💕 @shohadarahshanedamadarad