eitaa logo
شهیدجمهور«رئیسی»
404 دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
کلام شهید همیشه میگفت: تو زندگی ، آدمی موفق تره که در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشه و کار بی منطق انجام نده. و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود . ❤️ 🌷یادش با ذکر https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌿 تاثیر کلام 🌺 مهدی فریدوند چند ماه از پیروزی انقلاب گذشت. یکی از دوستان به من گفت: فردا با ابراهیم بروید سازمان تربیت بدنی، آقای داودی(رئیس سازمان) با شما کار دارند! فردا صبح آدرس گرفتیم و رفتیم سازمان. آقای داودی که معلم  دوران دبیرستان بود خیلی ما را تحویل گرفت. بعد به همراه چند نفر دیگر وارد سالن شدیم. ایشان برای ما صحبت کرد و گفت: شما که افرادی ورزشکار و انقلابی هستید،بیائید در سازمان و مسئولیت قبول کنید و...  ایشان به من و ابراهیم گفت: مسئولیت بازرسی سازمان  را برای شما گذاشته ایم. ما هم پس از کمی صحبت قبول کردیم. از فردای آن روز کار ما شروع شد. هر جا که به مشکل بر خوردیم. با آقای داودی هماهنگ می کردیم. فراموش نمی کنم، صبح یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرسی شد و سوال کرد: چیکار می کنی؟ گفتم: هیچی، دارم حکم انفصال از خدمت می زنم. پرسیدم: برای کی!؟ ادامه دادم: گزارش رسیده رئیس یکی از فدراسییون ها با قیافه خیلی زننده به محل کار می یاد. بر خورد های خیلی نامناسب با کارمند ها خصوصا خانم ها داره. حتی گفته اند مواضعی مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همسرش هم حجاب نداره! داشتم گزارش را می نوشتم. گفتم: حتما یک روز نوشت برای شورای انقلاب می فرستیم. ابراهیم پرسید: می تونم گزارش رو ببینم؟ گفتم: بیا این گزارش، این هم حکم انفصال از خدمت! گزارش را با دقت نگاه کرد. بعد پرسید: خودت با این آقا صحبت کردی؟  گفتم: نه لازم نیست ، همه می دونند چه جور آدمیه! جواب داد: نشد دیگه ، مگه نشنیدی: فقط انسان درغگو، هر چه که می شنود را تایید می کند! گفتم: آخه بچه های همان فدراسیون خبر دادند... پرید تو حرفم و گفت: آدرس منزل این آقا رو داری ؟ گفتم: بله هست. ابراهیم دامه داد: بیا امروز عصر بریم در خونه اش ، ببینم این آقا کیه، حرفش چیه! من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم باشه. عصر بعد از اتمام کار آدرس  را برداشتم و با موتور رفتیم. آدرس او بالاتر از پل سید خندان بود. داخل کوچه ها دنبال منزلش می گشتیم.همان موقع آن آقا از راه رسید. از روی عکسی که به گزارش چسبیده بود او را شناختم. اتومبیل بنز جلوی خانه ای ایستاد. خانمی که تقریبا بی حجاب بود پیاده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص  با ماشین وارد شد. گفتم: دیدی آقا ابرام! دیدی این بابا مشکل داره گفت: باید صحبت کنیم. بعد قضاوت کن. موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک. ابراهیم زنگ خانه را زد. آقا که هنوز توی حیاط بود آمد جلوی در. مردی درشت هیکل بود. باریش و سبیل تراشیده. با دیدن چهره ما دو نفر در آن محله خیلی تعجب کرد! نگاهی به ما کرد و گفت: بفرمایید؟! با خودم گفتم: اگر من جای ابراهیم بودم حسابی حالش را می گرفتم. اما ابراهیم با آرامش همیشگی، در حالی که لبخند می زد سلام کرد و گفت: ابراهیم هادی هستم و چند تا سوال داشتم، برای همین مزاحم شما شدم. آن آقا گفت: اسم شما خیلی آشناست! همین چند روزه شنیدم، فکر کنم توی سازمان بود. بازرسی سازمان درسته؟! ابراهیم خندید و گفت: بله. بنده خدا خیلی دست پاچه شد. مرتب اصرار می کرد. بفرمایید داخل ابراهیم گفت: خیلی ممنون، فقط چند دقیقه با شما کار داریم و مرخص می شویم. ابراهیم شروع به صحبت کرد. حدود یک ساعت مشغول بود. اما گذشت زمان را اصلا حس نمی کردیم. ابراهیم از همه چیز برایش گفت. از هر موردی برایش مثال زد. می گفت: ببین دوست عزیز، همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایش دادن جلوی دیگران! می دانی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه می افتند! یا اینکه ، وقتی شما مسئول کارمند ها در اداره هستی نباید حرف های زشت یا شوخی های نامربوط، آن هم با کارمند زن داشته باشید! شما قبلا توی رشته خودت قهرمان بودی، اما قهرمان واقعی کسی است که جلوی کار غلط رو بگیره. بعد هم از انقلاب گفت. از خون شهدا از امام، از دشمنان مملکت.آن آقا هم این حرف ها رو تایید می کرد. ابراهیم در پایان صحبت ها گفت: ببین عزیز من، این حکم انفصال از خدمت شماست. آقای رئیس یکدفعه جا خورد. آب دهانش رو فرو داد. بعد با تعجب به ما نگاه کرد. ابراهیم لخندی زد و نامه را پاره کرد! بعد گفت: دوست عزیز به حرف های من فکر کن! بعد خداحافظی کردیم. سوار موتور شدیم و راه افتادیم. از سر خیابان که رد شدیم نگاهی به عقب انداختیم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه می کرد. گفتم: آقا ابرام ، خیلی قشنگ حرف زدی.  روی من هم تاثیر داشت. خندید گفت: ای بابا ما چیکاره ایم. فقط خدا همه این را خدا به زبانم انداخت. انشالله که تاثیر داشته باشد. بعد ادامه داد: مطمئن باش چیزی مثل برخورد خوب روی آدم ها تاثیر ندارد. مگر نخوانده ای، خدا در قرآن به پیامبرش می فرماید: اگر اخلاقت تند (و خشن) بود، همه از اطرافت می رفتند. پس لااقل باید این رفتار پیامبر را یاد بگیریم. 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول 📚ص۵۶ ... ❣❣❣
یکی دو ماه بعد ، از همان فدراسیون گزارش جدید رسید ؛ جناب رئیس بسیار تغییر کرد! اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده. حتی خانم این آقا با حجاب به محل کار مراجعه می‌کند! ابراهیم را دیدم و گزارش را به دستش دادم. منتظر عکس‌العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر ، بعد هم بحث را عوض کرد. اما من هیچ شکی نداشتم که اخلاص ابراهیم تاثیر خودش را گذاشته بود. کلام خالصانه او آقای رئیس فدراسیون را متحول کرد🌱 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول 📚ص ۵۶ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد مطمئن باش که زندگیش عوض می شود و تازه معنی زندگی کردن را می فهمد! کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌿برخوردبادزد 🌺راوی:عباس هادی نشسته بودیم داخل اتاق.مهمان داشتیم. صدایی ازداخل کوچه آمد.ابراهیم سریع ازپنجره نگاه کرد.شخصی موتورشوهرخواهراورابرداشته ودرحال فراربود! بگیرش..دزد..دزد!بعدهم سریع دویددم در. یکی ازبچه های محل لگدی به موتورزد.دزدباموتورنقش برزمین شد! تکه آهن روی زمین دست دزدرابریدوخون جاری شد.چهره‌ی دزدپرازترس بودو اضطراب. دردمی‌کشیدکه ابراهیم رسید‌موتوررابرداشت وروشن کردوگفت:سریع سوا شو! رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می‌کنی!؟ آخه پول حرام که... دزد گریه می‌کرد. بعد به حرف آمد: همه این‌ها را می‌دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده‌ام. مجبور شدم. ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدا را شکر، شغل مناسب برایت فراهم شد. از فردا برو سر کار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می‌کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد. 📖 برشی ازکتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚 صفحه‌ی ۷۵ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد مطمئن باش که زندگیش عوض می شود و تازه معنی زندگی کردن را می فهمد! ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
بلا فاصله نگاهم 👀به سرابراهیم افتاد🤯 قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود😲 مسیریک گلوله را می شدبرروی موهای اودید🔥 باتعجب گفتم😳: داش ابرام سرت چی شده🤔؟ دستی به سرش کشید🙆‍♂️ بادهانی که به سختی باز میشدگفت😧: میدانی چراگلوله جُرات نکرد وارد سرم بشود💪؟ گفتم چرا🤨؟... ابراهیم لبخندی زدوگفت🙂: گلوله خجالت کشید😓وارد سرم بشود،چون پیشانی بند *یامهدی* به سرم بسته بودم♥️... 🌱 🌀 🌼اللهم عجل الولیک الفرج🌼 کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱 قهرمان 🌺 راوی : حسین اللّٰه کرم گفت: آن سال من در نیمه نهایی حریف ابراهیم شدم. اما یکی از پاهایم شدیدا آسیب دید. به ابراهیم که تا آن موقع نمی‌شناختمش گفتم: رفیق، این پای من آسیب دیده. هوای ما رو داشته باش. ابراهیم هم گفت: باشه داداش ، چَشم. بازی های او را دیده بودم. توی کشتی استاد بود. با اینکه شگرد ابراهیم فن هائی بود که روی پا می‌زد. اما اصلا به پای من نزدیک نشد! ولی من، در کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی به فینال رفتم. ابراهیم با اینکه راحت می‌تونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی این کار رو نکرد. بعد ادامه داد: البته فکر می‌کنم او از قصد کاری کرد که من برنده بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرمانی برای او تعریف دیگه ای داشت. ولی من خوشحال بودم. خوشحالی من بیشتر از این بود که حریف فینال، بچه محل خودمون بود. فکر می‌کردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. اما توی فینال با اینکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پایم آسیب دیده، اما دقیقا با اولین حرکت همان پای آسیب دیده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمین و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهیم قهرمانی بود. از آن روز تا حالا با او رفیقم. چیز های عجیبی هم از او دیده‌ام. خدا را هم شکر می‌کنم که چنین رفیقی نصیبم کرده. 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚 صفحه‌ی ۳۵ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱 یداللّٰه 🌺 راوی : سید ابوالفضل کاظمی مدتی بعد یکی از دوستان قدیم را دیدم. در مورد کارهای ابراهیم صحبت می کردیم. ایشان گفت: قبل از انقلاب، یک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما من و برادرم و دونفر دیگر را برد چلو کبابی،بهترین غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد. خیلی خوشمزه بود.تا آن موقع چنین غذایی نخورده بودم، بعد از غذا آقا ابراهیم گفت: چطور بود؟ گفتم: خیلی عالی بود. دستت درد نکنه، گفت: امروز صبح تاحالا توی بازار باربری کردم. خوشمزگی این غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم!! 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚صفحه‌ی ۴۳ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱 اخلاص 🌺 راوی : عباس هادی با ابراهیم از ورزش صحبت می کردیم. می گفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می رفتم، همیشه با وضو بودم. همیشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می خواندم. پرسیدم : چه نمازی؟! گفت: دو رکعت نماز مستحبی! از خدا می خواستم یک وقت تو مسابقه، حال کسی را نگیرم! 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚 صفحه‌ی ۱۷۸ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱 حوزه حاج آقا مجتهدی 🌺 راوی : ایرج گرائی در سالهاي آخر قبل از انقلاب، ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت دیگری بود که تقریباً کسی از آن خبر نداشت. یک پلاستیک مشكي در دست می‌گرفت که چند کتاب داخل آن بود و به سمت بازار می‌رفت.  يكروز با موتور از سر خیابان رد می‌شدم که ابراهیم رو دیدیم. پرسيدم: "کجا می ری داش ابرام؟"  گفت: "می‌رم بازار" سوارش کردم و بین راه گفتم:"چند وقته این پلاستیک رو دستت می‌بینم چیه!؟" گفت: "هیچی کتابه "  بین راه سر کوچه نایب السلطنه پیاده شد و خداحافظی کرد. تعجب کردم، محل کار ابراهیم اینجا نبود. پس کجا داره می‌ره!؟ با كنجكاوي دنبالش اومدم تا اینکه رفت توی یه مسجد، من هم دنبالش رفتم و بعد در کنار یه سری جوون نشست و کتابش رو باز کرد. فهمیدم دروس حوزوی رو می‌خونه، از مسجد اومدم بیرون. از پیرمردی که رد می‌شد سؤال کردم: "ببخشید، اسم این مسجد چیه؟" جواب داد: "حوزه حاج آقا مجتهدی"با تعجب به اطراف نگاه می‌کردم فکر نمی‌کردم ابراهیم طلبه شده باشه. روی دیوار حدیثی از پیامبر (ص) نوشته شده بود:   "آسمانها و زمین و فرشتگان، شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش می‌کنند: علماء ،کسانی‌که به دنبال علم هستند و انسان‌های با سخاوت" مواعظ العددیه ص 111   شب وقتی از زورخانه بیرون می‌رفتم گفتم: "داش ابرام حوزه می‌ری و به ما چیزی نمی‌گی؟" یکدفعه باتعجب برگشت و نگاهم کرد، انگار فهمید دنبالش اومده بودم. بعد خيلي آهسته گفت: "آدم حیفِ عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن بکنه. من طلبه رسمی نیستم. همینطوری برای استفاده می‌رم اونجا ، عصرها هم می‌رم بازار ولی فعلاً به کسی حرفي نزن." تا زمان پیروزی انقلاب روال کاری ابراهیم به این صورت بود و پس از پیروزی انقلاب آنقدر مشغولیتهای ابراهیم زیاد شد که دیگر به کارهای قبلی نمی‌رسید.   📖 برشی از کتاب « سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚 صفحه‌ی ۴۴ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱 پیوند الهی 🌺 رضا هادی عصریکی ازروزهای قبل ازانقلاب بود.ابراهیم از سرکاربه خانه می‌آمد.وقتي واردکوچه شد.یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتادکه بادختري جوان مشغول صحبت بود.آن پسرتا ابراهیم رودیدبلافاصله ازدخترخداحافظی کردورفت تانگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.چندروزبعددوباره همین ماجراتکرارشد.ولی این بارتامی‌خواست از اون دخترخداحافظی کنه.متوجه شدکه ابراهیم درحال نزدیک شدن به آنهاست.آن دخترسریع به طرف دیگرکوچه رفت وابراهیم درمقابل آن پسرقرارگرفت.ابراهیم شروع کردبه سلام وعلیک کردن ودست دادن وقبل ازاینکه دستش راازدست اوجداکندباآرامش خاصی شروع به صحبت کردوگفت:"ببین،درکوچه ومحله مااین چیزهاسابقه نداشته،من تووخانواده‌ات روکامل می‌شناسم،تواگرواقعاًاین دختررومی‌خواهی من باپدرت صحبت می‌کنم که..."آن جوان پریدتوحرف ابراهیم وگفت:"نه،توروخدابه بابام چیزی نگو،من اشتباه کردم،ببخشیدو..."ابراهیم  گفت:"نه!منظورم رونفهميدي،ببین پدرت خونه بزرگی داره،توهم که تومغازه اومشغول کارهستی،من امشب تومسجدباپدرت صحبت می‌کنم.انشاءالله بتونی بااین دخترازدواج کنی، دیگه چی می‌خوای؟"جوان که سرش روپائین انداخته بودخیلی خجالت زده گفت:"بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می‌شه"ابراهیم جواب داد: "پدرت بامن،حاجی رومن می‌شناسم.آدم منطقی وخوبیه".جوان هم گفت:"نمی‌دونم چی بگم،هرچی شمابگی"،بعدهم خداحافظی کردورفت.بعدازنمازمغرب وعشاء،ابراهیم درمسجدباپدراون جوان شروع به صحبت کرد. اول ازازدواج گفت واینکه اگرکسی شرایط ازدواج روداشته باشه وهمسرمناسبی هم پیدا بکنه بایدازدواج کنه وگرنه اگه به حرام بیفته باید پیش خداجوابگوباشه.وحالااین بزرگترهاهستن که بایدجوان‌هارادراین زمینه کمک کنن.حاجی هم حرفهای ابراهیم روتأیید می‌کرد.اماوقتی حرف از پسرش زده شد اخم‌هاش رفت توهم.ابراهیم پرسید:"حاجی اگه پسرت بخوادخودش روحفظ کنه وتوگناه نیفته اون هم تواین شرایط جامعه،کاربدی کرده؟"حاجی بعدازچند لحظه سکوت گفت: "نه!"فرداي آن روزمادرابراهیم بامادرآن جوان صحبت کردوبعدهم بامادردختروبعد...یک ماه ازآن قضیه گذشت،ابراهیم وقتی ازبازاربرمی‌گشت شب بودوآخرکوچه چراغانی شده بود،لبخندرضایت بخشي برلبان ابراهیم نقش بسته بود.رضایت بخاطراینکه یک دوستی شیطانی رابه یک پیوندالهی تبدیل کرده بود.این ازدواج هنوزهم پابرجاست واین زوج زندگیشان رامدیون برخوردخوب ابراهیم بااین ماجرا می‌دانند. 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚 ص ۴۶ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄