برشی از خاطرات 📜
محمد رضا که از جبهه که می اومد و واسه چند روز خونه بود ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم. میدیدم نماز شب میخونه و حال عجیبی داره! یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترين گناه رو در طول روز انجام داده. یه روز صبح ازش پرسیدم: چرا انقدر استغفار میکنی؟ از کدام گناه می نالی؟ جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده و ما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره ...
شهید#محمدرضا_تورجی_زاده 🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
🔰 کلام شهید؛
مجالس اهل بيت عليهم السلام را جدی بگيريد (چه ميلادهای نورانی و چه شهادت ها) و توشه آخرت خود را از اين مجالس به ويژه مجالس سوگواری حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و شهدای كربلا و اسارت عمه سادات خانم زينب سلام الله عليها فراهم آوريد.
و بدانيد كه بهشت حقيقی را می توانيد در همين مجالس جست و جو كنيد.
#شهید_مدافع_حرم_ابراهیم_عشریه🌷
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
عشق در خون مینویسد
سورهی اخلاص را ...
از بسیجیانِ فعال مشهد بود ...
مدت طولانی برای اعزام به سوریه
به هر دری زد و به هر مقام نظامی
که می شناخت متوسل شده و حتی
التماس کرد اما به جایی نرسید ...
در نهایت با اصرار و پافشاری عجیب
توانست خودش را از طریق فاطمیون
به سوریه برساند ، نکتهی تکان دهنده
این است که محمد فقط "سه روز" در
میدان نبرد سوریه بود و این بسیجیِ
"از دنـیا دل کنده " روز ۲۵ آبان ۱۳۹۴
با آتش مزدوران سعودی تکفیری داعش
بال در بال ملائک گشود.
« روحش شاد با ذکر صلوات »
#بسیجی_مدافع_حــرم
#شهید_محمد_سخندان
🔹تاریخ ولادت: ۱۳۷۱/۰۱/۲۵
🔸محـل ولادت: مشهد مقدس
🔹تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۲۸
🔸محل شهادت: حلب سوریه
🔹مزار: مشهد،بهشترضاعلیهالسلام
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت🎈
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🎈اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🎈
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
- دیداری خصوصی
"نمازهایتراعاشقانهبخوانحتیاگر،
خستهاییاحوصلهنداریتکرارِهیچچیز،
جزنمازدرایندنیاقشنگنیست ..!
#شهید_دکتر_مصطفیچمران🌱
🌹🍃🌹🍃
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
🔴تلنگر
اگر میخواهی در آسمانها حسـابی
تحــویلت بگیـــرند، و راحـــت پای
برگه ی اعمالت امضـای تایید بزنند
اولبرو خدمت پدرومادر و حسابی
دلشان را بهدست بیاور! که رضایتِ
خــدا در لبخنــد آنهــاست!
دل مادرت را که خشنـود کنی، خدا
هم به پاداش این ڪارَت، قلـم عفو
میکشد روی گناهانت! و خیلیزود
بهشتـیات میڪنـد.
اراده خداوند همـہ چیز را به لبخندِ
مادر و رضایتِ پدرت گره زدهاست
زرنگ باش و تا میتوانـی برایشـان
نوڪـری ڪن🌱
🌹🍃🌹🍃
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
همیشهمیگفت:
زیباترینشهادترومیخام!
یهبارپرسیدم:
شهادتخودشزیباستزیباترین
شهادتچطوریه؟!
گفت:زیباترینشهادتاینهکه
جنازهایهمازانسانباقینمونه:)💔
#شهیدابراهیمهادی
کلام شهید
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
~°°~خدایا از مال دنیا
چیزی جز بدهکاری و گناه ندارم
~°°~خدایا تو خود
توبه ی مرا قبول کن💚
و از فیض عظمای شهادت،
نصیب و بهره مندم ساز
و از تو طلب مغفرت و عفو دارم...
فرازے از وصیتنامه شهید حسین خرازی✍╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
شهیدانه...
سعےڪنید سڪوتِ شما
بیشترازحرفزدنباشد. ✋🏻
هرحرفےڪہمےخواهیدبزنید،
فڪرڪنید ڪہآیاضرورت دارد یانہ؟
بےدلیلحرفنزنید ڪہخیلےازصحبتهاےما
بہگناهودروغو...ختممےشود.😔
شهیدهادیذوالقفاری
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
🌷#سيره_شهدا | کوچهی بیانتها
از یک محله به یک مدرسه میرفتند اما با دو مسیرِ متفاوت. هـر چـه دوسـتش اصـرار مـیکرد که بیا از
هـمیـن کـوچـه بــرویـم، قـبـول نمـیکرد. مـیگفت:
«این کـوچـه پُر از دختره، من نـمـیام. معلوم نیست
این کوچه به کجا ختم میشه!»
🌷شهید علی صیادشیرازی🌷
📚کتــاب یادگاران11، ص8
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
از خواهرانم میخواهم حجابشان
را مثل حجاب حضرت زهرا کنند .
نه مثل حجاب های روز ؛ چون این
حجاب ها بوی حجاب حضرتزهرا نمیدهند !
_شهیدهادیذوالفقاری
#کلامشهید
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
#مدافع_عشق
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
❤️ هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
با عجله کتونی هایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم. در راهرو ایستاده که با دیدن من به اشپزخانه اشاره میکند.
پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و پشت سرم می آیـد.
حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته.
بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم. بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند
_ علی...بابا! از دیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم... فنجان چایش را برمیدارید و داخلش با بغض فوت میکند
بغض مرد جنگی که خسته است...
ادامه میدهد
_ برو بابا...برو پسرم....
سرش را بیشتر پایین میندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم.دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد
خدایا...چقدر سخته!
_ علی...من وظیفم این بود که بزرگت کنم...مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی...وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم.
پسر...خیلی سخته خیلی...
اگر خودم نرفته بودم...هیچ وقت نمیزاشتم تو بری!... البته...تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی...
باعث افتخارمه بابا!
سرش را بالا میگیرد و ماهر دو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم.
یک دفعه خم میشود و دستش را میبوسد.
_ چاکرتم بخدا...
دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد
_ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری...مادرتم با من...
بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود. هر دو میدانیم که غرور پدرش مانع میشود تا ما بیشتر شاهد گریه اش باشیم...
او که میرود از جا میپرد و از خوشحالی بلندم میکند و بازوهایم رافشار میدهد
_ دیدی؟؟؟...دیدی رفتنی شدم رفتنی...
این جمله را که میگوید دلم میترکد...
#رفتنی_شـــدی
به همین راحتی؟...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
پدرش به مادرش گفت و تا چندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم.اما مادرانه بلاخره بسختی پذیرفت.
قرارگذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنش اطلاع ندهیم و همین هم شد. روز هفتاد و پنجم ...موقع بستن ساکت خودم کنارش بودم. لباسش را با چه ذوقی به تن میکردد و به دور مچ دستش پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی ع میبست. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهش میکردم.
تمام سعیم در این بود که یڪ وقت با اشک خودم را مخالف نشان ندهم. پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکش را که بست ،در اتاقش را باز کرد که برو از جا بلند شدم و از روی میز سر بند را برداشتم
_ رزمنده اینو جا گذاشتی.
برگشت و به دستم نگاه کرد. سمتش رفتم ،پشت سرش ایستادم و به پیشانی اش بستم...بستن سر بند که نه.... با هر گره راه نفسم را بستم...
آخر سر از همان پشت سرش پیشانی ام را روی کتفش گذاشتم و بغضم را رها کردم...
💞
بر میگردد و نگاهم میکند. با پشت دست صورتم را لمس میکنید
_ قرار بود اینجوری کنی؟...
لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ مراقب خودت باش...
دستهایم را میگیرد
_ خدا مراقبه!...
خم میشود و ساکش را برمیدارد
_ روسریت و چادرت رو سر کن
متعجب نگاهش میکنم
_ چرا؟...مگه نامحرم هست؟
_ شما سر کن صحبت نباشه...
شانه بالا میندازم و از روی صندلی میز تحریر روسری ام را بر میدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که میگویی
_ نه نه...اون مدلی ببند...
نگاهش میکنم که با دست صورتش را قاب میکنی
_ همونیکه گرد میشه...لبنانی!
میخندم ، لبنانی میبندم و چادر رنگی ام را روی سرم میندازم.
سمتش می آیم با دست راستش چادرم را روی صورتم میکشد
_ رو بگیر...بخاطر من!
نمیدانم چرا به حرفهایش گوش میدهم .درحالیکه در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودش!
رو میگیرم و میپرسم
_ اینجوری خوبه؟
_ عالیه عروس خانوم...
ذوق میکنم
_ عروس؟....هنوز نشدم...
_ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه...
خیلی به حرفش دقت نمیکنم و فقط جمله اش را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋