🌺 ایام انقلاب
🌱 امیر ربیعی
درسال 1356 بود. هنوز خبرای از درگیری ها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه ای مذهبی در میدان ژاله (شهدا) به سمت خانه بر می گشتیم.
از میدان دور نشده بودیم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. ابراهیم شروع کرد برای ما از امام خمینی(ره) تعریف کردن.
بعد هم با صدای بلند فریاد زد:«درود بر خمینی»
ما هم به دنبال او ادامه دادیم.چند نفر دیگر نیز با ما همراهی کردند. تا نزدیک چهار راه شمس شعار دادیم و حرکت کردیم.دقایقی بعد چندین ماشین
پلیس به سمت ما آمد. ابراهیم سریع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شدیم.
دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بیرون آمدیم. ابراهیم در گوشه میدان جلوی سینما ایستاد. بعد فریاد زد : درود بر خمینی و ما ادامه دادیم. جمعیت که از جلسه خارج می شد همراه ما تکرار می کرد. صحنه جالبی ایجاد شده بود.
دقایقی بعد، قبل از اینکه مامور ها برسند ابراهیم جمعیت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسی شدیم و به سمت میدان خراسان حرکت کردیم.
دو تا چهار راه جلوتر یکدفعه متوجه شدم جلوی ماشین را می گیرند و مسافران را تک تک بررسی می کنند. چندین ماشین ساواک و حدود 10
مامور در اطراف خیابان ایستاده بودند. چهره ماموری که داخل ماشین ها را نگاه می کرد آشنا بود. او در میدان همراه مردم بود!
به ابراهیم شاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اینکه به تاکسی ما برسند در را باز کرد و سریع به سمت پیاده رو دوید. مامور وسط خیابان
یکدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهیم را دید و فریاد زد: خودشه خودشه،بگیرش ...
مامورها دنبال ابراهیم دویدند. ابراهیم رفت داخل کوچه، آن ها هم به دنبالش بودند. حواس مامور ها که حسابی پرت شد کرایه را دادم . از ماشین خارج شدم. به آن سوی خیابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...
ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهیم خبری نداشتم. تا شب هم هیچ خبری از ابراهیم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آن ها هم خبری نداشتند.
خیلی نگران بودم. ساعت حدود یازده شب بود. داخل حیاط نشسته بودم. یکدفعه صدایی از توی کوچه شنیدم.
دویدم دم در، با تعجب دیدم ابراهیم با همان چهره و لبخند همیشگی پشت در ایستاده. من هم پریدم تو بغلش ...
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 صفحهی ۴۸
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🍃تکبر هرگز
💫بعضی ها هنوز چند جلسه به کلاس های ورزشی نرفته،چه قیافه ای برای بقیه می گیرند!چنان با غرور راه میروند ک گویی...
اما ابراهیم اینگونه نبود.باران شدید در تهران باریده بود،خیابان هفده شهریور را تماما آب گرفته بود.
ابراهیم پاچه هایش را بالا زد و در آن شرایط،مشغول کمک کردن و انتقال پیر مردها به آن سوی خیابان شد.
او قهرمان کشتی بود. اما تکبر در وجودش راه نداشت. ابراهیم به این آیه عمل میکرد و می فرماید:
🍀{ولا تمش في اﻷرض مرحا إنك لن تخرق اﻷرض ولن تبلغ الجبال طولا}
🌸 و بر زمین،باتکبر راه مرو. تو هرگز نمیتوانی زمین را بشکافی،و هرگز طول قامتت به کوهها نمی رسد. (اسراء/37)
#شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
اهل دلی میگفت:
💠«چه زیباست گم شدن»💠
🌸اوایل معنای حرف او را نمیفهمیدم! بعد ها از نوع رفتار "شهدای گمنام"، آنان که شبِ عملیات پلاک های خود را می آویختند تا بینشان بمانند فهمیدم گم شدن یعنی چه...!
اهل دلی میگفت:
🌸آنقدر در وادی عشق به خدا باید غوطهور شوی تا نام و نشانی از تو نماند..
🌸«هرچه باشد،خدا باشد و خدا...»🌸
🌸و این یعنی در وادی الهی گم شدن. شهدا چه زیبا این واژه را صرف کردند...
«گم شدن» تا آنجا که گمنام شدند
و برای همیشه جاوید ماندند!
ای کاش میشد ما هم گم شویم...
تا آنجا که «گمنام» شویم.
#بیاد_شهید_گمنام⚘
#شهید_ابراهیم_هادی 🕊
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱 ایام انقلاب
🌺 عباس هادی
شب بود که با ابراهیم و سه نفر از رفقا رفتیم مسجد لرزاده. حاج آقا چاوشی خیلی نترس بود. حرف هایی روی منبر می زد که خیلی ها جرأت گفتنش را نداشتند.
حدیث امام موسی کاظم (ع) که می فرماید:«مردی از قم مردم را به حق فرا می خواند. گروهی استوار چون پاره های آهن پیرامون او جمع می شوند» خیلی برای مردم عجیب بود. صحبت های انقلابی ایشان همینطور ادامه داشت.
ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدایی شنیدم. برگشتم عقب، دیدم نیرو های ساواک با چوپ و چماق ریختند جلوی درب مسجد.
همه را میزنند. جمعیت برای خروج از مسجد هجوم آورد.مامور ها، هرکسی را که رد می شد با ضربات محکم باتوم می زند.
آنها حتی به زن و بچه ها رحم نمی کردند.
ابراهیم خیلی عصبانی شده بود. دوید به سمت در ، با چند نفر از مامور ها درگیر شد. نامرد ها چند نفری ابراهیم را می زدند.
توی این فاصله راه باز شد. خیلی از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند.
ابراهیم با شجاعت با آن ها درگیر شده بود. یکدفعه چند نفر از مامور ها را زد و بعد هم فرار کرد. ماهم به دنبال او از مسجد دور شدیم. بعدها فهمیدیم که در آن شب حاج آقا را گرفتند. چندین نفر هم شهید و مجروح شدند.
ضرباتی که آن شب به کمر ابراهیم خورده بود، کمر درد شدیدی برای او ایجاد کرد که تا پایان عمر همراهش بود. حتی در کشتی گرفتن او تاثیر بسیاری داشت.
با شروع حوادث سال۵۷ همه ذهن و فکر ابراهیم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلامیه هاو ...
او خیلی شجاعانه کار خود رو انجام می داد.
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 ص ۴۸
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌿۱۷ شهریور
🌺امیر منجر
یکی از مجروحها نزديك پمپ بنزین افتاده بود و مأمورها هم از دور نگاه میکردن. هیچکس جرأت نداشت مجروح را بردارد. ابراهیم میخواست به سمت آن مجروح حرکت کند که جلویش را گرفتم و گفتم: "اونا این مجروح رو تله کردن تا هر کسی رفت به سمت اون با تیر بزننش". ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت: "امیر اگه داداش خودت هم بود همین رو میگفتی؟" دیگه نمیدونستم چي بگم فقط گفتم: "خیلی مواظب باش".صدای تیراندازی کمتر شده بود و مأمورها هم کمی عقبتر رفته بودند. ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت توی خیابان و خوابید کنار آن مجروح، بعد هم دست مجروح رو گرفت و اون پسر رو انداخت روی کمرش و به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد.
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 ص ۵۱
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌸توی کوچه بود و همش به آسمون نگاه میکرد و سرش رو پایین می انداخت.
بهش گفتم داش ابرام چیزی شده؟
گفت: تا این موقع یکی از بندگان خدا به ما مراجعه میکرد و مشکلش رو حل میکردیم. میترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت رو ازم گرفته باشه.
#شهید_ابراهیم_هادی 🌷
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌺جهش معنوی
🌱جبار ستوده، حسیناللّٰه کرم
از پیروزی انقلاب یک ماه گذشت. چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب تر شده بود. هر روز در حالی که کت و شلوار زیبایی می پوشید به محل کار می آمد. حمل کار او در شمال تهران بود. یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است ! کمتر حرف می زد، تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام چیزی شده؟! گفت: نه ، چیز مهمی نیست. اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده. گفتم: اگه چیزی هست بگو،شاید بتونم کمکت کنم.
کمی سکوت کرد. به آرامی گفت:« چند روزه که دختری بی حجاب، توی این محله به من گیر داده! گفته تا تو رو بدست نیارم ولت نمی کنم!»
رفتم تو فکر، بعد یکدفعه خندیدم! ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسسید: خنده داره؟! گفتم: داش ابرام ترسیدم، فکر کردم چی شده!؟
بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم و گفتم: با این تیپ و قیافه که تو داری این اتفاق خیلی عجیب نیست!
گفت: یعنی چی؟! یعنی به خاطر تیپ و قیافه ام این حرف رو زده. لبخندی زدم و گفتم: شک نکن!
روز بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت: با مو های تراشیده آمده بود محل کار، بدون کت و شلوار! فرادی آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد!
با چهره ای ژولیده تر ، حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود. ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد.
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚ص۵۴
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱ابو جعفر
🌺حسین اللّٰه کرم، فرج اللّٰه مرادیان
روز های پایانی سال 1359 خبر رسید بچه های رزمنده، عملیات دیگری را بر ارتفاعات بازی دراز انجام داده اند. قرار شد همزمان بچه های اندرزگو، عملیات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند.
برای این کار به جز ابراهیم، وهاب قنبری (18) و رضا گودینی و من انتخاب شدیم. شاهرخ نورایی و حشمت کوه پیکر نیز از میان کرد های محلی با ما همراه شدند.
وسایل لازم که مواد غذایی و سلاح و چندین مین ضد خودرو بود برداشتیم. با تاریک شدن هوا به سمت ارتفاعات حرکت کردیم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گیلان رسیدیم. با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پیدا کردیم و خودمان را مخفی کردیم.
در مدت روز، ضمن استراحت، به شناسایی مواضع دشمن و جاده های داخل دشت پرداختیم. از منطقه نفوذ دشمن نیز نقشه ای ترسیم کردیم. دشت رو به روی ما دو جاده داشت یکی جاده آسفالته (جاده دشت گیلان) و دیگری جاده خاکی بودم که صرفاً جهت فعالیت نظامی از آن استفاده می شد.
فاصله بین این دو جاده حدوداً پنج کیلومتر بود. یک گروهان عراقی با استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنیت آن را بر عهده داشتند.
با تاریک شدن هوا و پس از خواندن نماز حرکت کردیم.
من و رضا گودینی به سمت جاده آسفالته و بقیه بچه ها به سمت جاده خاکی رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتیم. وقتی جاده خلوت شد به سرعت روی جاده رفتیم .
دو عدد مین ضد خودرو را داخل چاله های موجود کار گذاشتیم. روی آن را با کمی خاک پوشاندیم و سریع به سمت جاده خاکی حرکت کردیم.
از نقل و انتقالات نیرو های دشمن معلوم بود که عراقی ها هنوز بر روی بازی دراز درگیر هستند. بیشتر نیرو ها و خودرو های عراقی به آن سمت می رفتند. هنوز به جاده خاکی نرسیده بودیم که صدای انفجار مهیبی از پشت سرمان شنیدیم. ناگهان هر دوی ما نشستیم و به سمت عقب برگشتیم!
یک تانک عراقی روی مین رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتی گلوله های داخل تانک نیز یکی پس از دیگری منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانک روشن شده بود. ترس و دلهره عجیبی در دل عراقی ها افتاده بود. به طوری که اکثر نگهبان های عراقی بدون هدف شلیک می کردند.
وقتی به ابراهیم و بچه ها رسیدیم، آن ها هم کار خودشان را انجام داده بودند. با هم به سمت ارتفاعات حرکت کردیم. ابراهیم گفت: تا صبح وقت زیادی داریم، بیایید با کمین زدن، وحشت بیشتری در دل دشمن ایجاد کنیم.
هنوز صحبت های ابراهیم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجاری از داخل جاده خاکی شنیده شد. یک خودوری عراقی روی مین رفت و منهدم شد. همه ما از اینکه عملیات موفق بود خوشحال شدیم. صدای تیر اندازی عراقی ها بسیار زیاد شد. آن ها فهمیده بودند که نیرو های ما در مواضع آن ها نفوذ کرده اند برای همین شروع به شلیک خمپاره و منور کردند. ما هم با عجله به سمت کوه رفتیم. روبروی ما یک تپه بود. یکدفعه یک جیپ عراقی از پشت آن به سمت ما
آمد. آنقدر نزدیک بود که فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت!
بچه ها سریع سنگر گرفتند و به سمت جیپ شلیک کردند. بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حرکت کردیم. یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او کشته شده بودند. فقط بیسیم چی آن ها مجروح روی زمین افتاده بود. گلوله به پای بیسیم چی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می کرد.
یکی از بچه ها اسلحه اش را مسلح کرد و به سمت بی سیم چی رفت. جوان عراقی مرتب می گفت: الامان الامان.
ابراهیم ناخود آگاه داد زد: می خوای چیکار کنی؟!
گفت: هیچی، می خوام راحتش کنم.
ابراهیم جواب داد: رفیق، وقتی تیر اندازی می کردیم او دشمن ما بود، اما حالا که اومدیم بالای سرش، اون اسیر ماست!
ادامه دارد...
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚ص ۱۱۰
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
شهیدجمهور«رئیسی»
🌱ابو جعفر 🌺حسین اللّٰه کرم، فرج اللّٰه مرادیان روز های پایانی سال 1359 خبر رسید بچه های رزمنده، عملی
🌱ابوجعفر
🌺حسین اللّٰه کرم، فرج اللّٰه مرادیان
یکدفعه یک جیپ عراقی از پشت آن به سمت ما
آمد. آنقدر نزدیک بود که فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت!
بچه ها سریع سنگر گرفتند و به سمت جیپ شلیک کردند. بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حرکت کردیم. یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او کشته شده بودند. فقط بیسیم چی آن ها مجروح روی زمین افتاده بود. گلوله به پای بیسیم چی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می کرد.
یکی از بچه ها اسلحه اش را مسلح کرد و به سمت بی سیم چی رفت. جوان عراقی مرتب می گفت: الامان الامان.
ابراهیم ناخود آگاه داد زد: می خوای چیکار کنی؟!
گفت: هیچی، می خوام راحتش کنم.
ابراهیم جواب داد: رفیق، وقتی تیر اندازی می کردیم او دشمن ما بود، اما حالا که اومدیم بالای سرش، اون اسیر ماست!
بعد هم به سمت بیسیم چی عراقی آمد و او را از روی زمین برداشت. روی کولش گذاشت و حرکت کرد. همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم. یکی گفت: آقا ابرام، معلومه چی کار می کنی؟! از اینجا تا مواضع خودی سیزده کیلومتر باید توی کوه راه بریم. ابراهیم هم برگشت و گفت: این بدن قوی رو خدا برای همین روز ها گذاشته!
بعد به سمت کوه راه افتاد. ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم عراقی ها را برداشتیم و حرکت کردیم. در پایین کوه کمی استراحت کردیم و زخم پای مجروح عراقی را بستیم بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم.
پس از هفت ساعت کوه پیمایی به خط مقدم نبرد رسیدیم. در راه ابراهیم با اسیر عراقی حرف می زد. او هم مرتب از ابراهیم تشکر می کرد. موقع اذان صبح در یک محل امن نماز خواندیم. اسیر عراقی هم با ما نمازش را به جماعت خواند!
آن جا بود که فهمیدم او هم شیعه است. بعد از نماز، کمی غذا خوردیم. هر
چه که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم.
اسیر عراقی توقع این برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفی کرد و گفت: من ابوجعفر، شیعه و ساکن کربلا هستم. اصلاً فکر نمی کردم که شما اینگونه باشید و... خلاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش را می فهمیدیم.
هنوز هوا روشن نشده بود که به غار «بان سیران» در همان نزدیکی رفتیم و استراحت کردیم. رضا گودینی برای آوردن کمک به سمت نیرو ها رفت. ساعتی بعد رضا با وسیله و نیروی کمکی برگشت و بچه ها را صدا کرد. پرسیدم: رضا چه خبر؟! گفت: وقتی به سمت غار بر می گشتم یکدفعه جا خوردم! جلوی غار یک نفر مسلح نشسته بود. اول فکر می کردم یکی از شماست. ولی وقتی جلو آمدم با تعجب دیدم ابوجعفر، همان اسیر عراقی در حالی که اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! به محض اینکه او را دیدم رنگم پرید. اما ابوجعفر سلام کرد و اسلحه را به من داد.
بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه یک گشتی عراقی شدم که از این جا رد می شد. برای همین آمدم مواظب باشم که اگر نزدیک شدند آن ها را بزنم!
با بچه ها به مقر رفتیم. ابوجعفر را چند روزی پیش خودمان نگه داشتیم. ابراهیم به خاطر فشاری که در مسیر به او وارد شده بود راهی بیمارستان شد. چند روز بعد ابراهیم برگشت. همه بچه ها از دیدنش خوشحال شدند. ابراهیم را صدا زدم و گفتم: بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشکر کنند!
با تعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟! گفتم: تو بیا متوجه می شی!
با ابراهیم رفتیم مقر سپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد: ابوجعفر، اسیر عراقی که شما با خودتان آوردید، بیسیم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتی که او به ما از آرایش نیرو ها، مقر تیپ ها، فرماندهان، راه های نفوذ و... داده بسیار ارزشمند است.
بعد ادامه دادند: این اسیر سه روز است که مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحیح و درست است.
از روز اول جنگ هم در این منطقه بوده. حتی تمام راه های عبور عراقی ها، تمامی رمز های بیسیم آن ها را به ما اطلاع داده. برای همین آمده ایم تا از کار مهم شما تشکر کنیم. ابراهیم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چیکاره ایم، این کار خدا بود. فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسیران فرستادند. ابراهیم هر چه تلاش کرد که ابوجفعر پیش ما بماند نشد. ابوجعفر گفته بود: خواهش می کنم من را اینجا نگه دارید. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود.
ادامه دارد...
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 صفحهی ۱۱۰
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
شهیدجمهور«رئیسی»
🌱ابوجعفر 🌺حسین اللّٰه کرم، فرج اللّٰه مرادیان یکدفعه یک جیپ عراقی از پشت آن به سمت ما آمد. آنقدر نز
🌱ابو جعفر
🌺حسین اللّٰه کرم ، فرج اللّٰه مرادیان
«برای خواندن این برش حتما باید برش قبل رو مطالعه بفرمایید
برای مطالعهی برش قبل بالای همین پست را لمس کنید»
مدتی بعد، شنیدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابین به جبهه آمده اند. آن ها به همراه رزمندگان تیپ بدر با عراقی ها می جنگیدند.
عصر بود. یکی از بچه های قدیمی گروه به دیدن من آمد. با خوشحالی گفت: خبر جالبی برایت دارم. ابوجعفر همان اسیر عراقی در مقر تیپ بدر مشغول فعالیت است!
عملیات نزدیک بود. بعد از عملیات به همراه رفقا به محل تیپ بدر رفتیم. گفتیم: هرطور شده ابوجعفر را پیدا می کنیم و به جمع بچه های گروه ملحق می کنیم.
قبل از ورود به ساختمان تیپ، با صحنه ای برخورد کردیم که باور کردنی نبود. تصاویر شهدای تیپ بر روی دیوار نصب گردیده بود. تصویر ابوجعفر در میان شهدای آخرین عملیات تیپ بدر مشاهده می شد!
سرم داغ شد. حالت عجیبی داشتم. مات و مبهوت به چهره اش نگاه کردم. دیگر وارد ساختمان نشدیم.
از مقر تیپ خارج شدیم. تمام خاطرات آن شب در ذهنم مرور می شد. حمله به دشمن، فداکاری ابراهیم، بیسیم چی عراقی، اردوگاه اسراء و تیپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش!
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 صفحهی ۱۱۰
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱تسبیحات
🌺امیر سپهر نژاد
دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود که ابراهیم مفقود شده! برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بی فایده بود.
تا نیمه های شب بیدار و خیلی ناراحت بودم. من از صمیمی ترین دوستم خبری نداشتم.
بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه نشستم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می شد.
هوا هنوز روشن نشده بود. با صدایی درب پادگان باز شد و چند نفری وارد شدند.
نا خود آگاه به درب پادگان نگاه کردم. توی گرگ و میش هوا به چهره آن ها خیره شدم.
یکدفعه از جا پریدم! خودش بود، یکی از آن ها ابراهیم بود. دویدم و لحظاتی بعد در آغوش هم بودیم.
خوشحالی آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتی بعد در جمع بچه ها نشستیم. ابراهیم ماجرای این سه روز را تعریف می کرد:
با یک نفر رفته بودیم جلو، نمی دانستیم عراقی ها تا کجا آمده اند.
کنار یک تپه محاصره شدیم، نزدیک به یکصد عراقی از بالای تپه و از داخل دشت شلیک می کردند.
ما پنج نفر هم در کنار تپه در چاله ای سنگر گرفتیم و شلیک می کردیم.
تا غروب مقاومت می کردیم، با تاریک شدن هوا عراقی ها عقب نشینی کردند. دو نفر از همراهان ما که راه را بلد بودند شهید شدند.
از سنگر بیرون آمدیم، کسی آن اطراف نبود. به پشت تپه و میان درخت ها رفتیم.
در آنجا پیکر شهدا را مخفی کردیم. خسته و گرسنه بودیم. از مسیر غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خواندیم.
بعد از نماز به دوستانم گفتم: برای رفع این گرفتاری ها با دقت تسبیحات حضرت زهرا (علیه السلام) را بگوئید.
بعد ادامه دادم: این تسبیحات را پیامبر، زمانی به دخترشان تعلیم فرمودند که ایشان گرفتار مشکلات و سختی های بسیار بودند.
بعد از تسبیحات به سنگر قبلی بر گشتیم. خبری از عراقی ها نبود. مهمات ما هم کم بود.
یکدفعه در کنار تپه جنازه چندین عراقی را دیدم. اسلحه و خشاب و نارنجک های آن ها را برداشتیم. مقداری آذوقه هم پیدا کردیم و آماده حرکت شدیم. اما به کدام سمت؟!
هوا تاریک و در اطراف ما دشتی صاف بود. تسبیحی در دست داشتم و مرتب ذکر می گفتم. در میان دشمن، خستگی، شب تاریک و... اما آرامش عجیبی داشتیم!
نیمه های شب در میان دشت یک جاده خاکی پیدا کردیم. مسیر آن را ادامه دادیم.
به یک منطقه نظامی رسیدیم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت.
چندین نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگر هائی هم در داخل مقر دیده می شد.
ما نمی دانستیم در کجا هستیم. هیچ امیدی هم به زنده ماندن خودمان نداشتیم، برای همین تصمیم عجیبی گرفتیم!
بعد هم با تسبیح استخاره کردم و خوب آمد. ما هم شروع کردیم!
با یاری خدا توانستیم با پرتاب نارنجک و شلیک گلوله، آن مقر نظامی را به هم بریزیم.
وقتی رادار از کار افتاد، هر سه از آنجا دور شدیم. ساعتی بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم.
نزدیک صبح محل امنی را پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم. کل روز را استراحت کردیم.
باور کردنی نبود، آرامش عجیبی داشتیم. با تاریک شدن هوا به راهمان ادامه دادیم و با یاری خدا به نیرو های خودی رسیدیم.
ابراهیم ادامه داد: آنچه ما در این مدت دیدیم فقط عنایات خدا بود. تسبیحات حضرت زهرا (علیه السلام) گره بسیاری از مشکلات ما را گشود.
بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ایمان، از نیرو های ما می ترسد.
ما باید تا می توانیم نبرد های نامنظم را گسترش دهیم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود.
📖برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚صفحهی ۸۴
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
و در پـس تمـام سختـی ها خدایــیست کـه در آسانی ها فراموشش کرده ایم 🥺❤️🩹
#خدا
#شهید_ابراهیم_هادی
کلام شهید
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋