🌱زیارت
🌺جبار ستوده ، مهدی فریدوند
هر زمان که تهران بودیم برنامه شب های جمعه آقا ابراهیم زیارت حضرت عبدالعظیم بود. می گفت: شب جمعه شب رحمت خداست. شب زیارتی آقا اباعبدالله (علیه السلام) است. همه اولیاء و ملائک می روند کربلا، ما هم جایی می رویم که اهل بیت گفته اند: ثواب زیارت کربلا را دارد.
بعد هم دعای کمیل را در آنجا می خواند. ساعت یک نیمه شب هم بر می گشت. زمانی هم که برنامه بسیج راه اندازی شده بود از زیارت، مستقیماً می آمد مسجد پیش بچه های بسیج. یک شب با هم از حرم بیرون آمدیم. من چون عجله داشتم با موتور یکی از بچه ها آمدم مسجد. اما ابراهیم دو سه ساعت بعد رسید. پرسیدم: ابرام جون دیر کردی؟!
گفت: از حرم پیاده راه افتادم تا در بین راه شیخ صدوق را هم زیارت کنم. چون قدیمی های تهران می گویند امام زمان (عج) شب های جمعه به زیارت مزار شیخ صدوق می آیند. گفتم: خب چرا پیاده اومدی؟!
جواب درستی نداد. گفتم: تو عجله داشتی زودتر بیائی مسجد، اما پیاده آمدی، حتماً دلیلی داشته؟!
بعد از کلی سؤال کردن جواب داد: از حرم که بیرون آمدم یک آدم خیلی محتاج پیش من آمد، من دسته اسکناس توی جیبم را به آن آقا دادم. موقع سوار شدن تاکسی دیدم پولی ندارم. برای همین پیاده آمدم!
📖برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚صفحهی ۱۲۵
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱 «مطلع الفجر» و «معجزهی اذان»
🌺 حسین اللّٰه کرم
یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقی ها حرکت کرد و بعد روی تخته سنگی به سمت قبله ایستاد!
با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد! ما هر چه داد می زدیم که ابراهیم بیا عقب، الان عراقی ها تو رو می زنن، فایده نداشت.
تقریباً تا آخر اذان را گفت. با تعجب دیدیم که صدای تیر اندازی عراقی ها قطع شده! ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد. ما هم آوردیمش عقب!در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملاً روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیرو ها و جواب دادن به بی سیم بودم.
یکدفعه یکی از بچه ها دوید و با عجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف می یان!
با تعجب گفتم: کجا هستند؟! بعد با هم به یکی از سنگر های مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه مسلح بایستید، شاید این حُقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آن ها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من از اینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال شدم.
با خودم فکر کردم که حتماً حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آن ها شده. بعد درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه ها که عربی بلد بود را صدا کردم.
مثل بازجو ها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم را بگو! خودش را معرفی کرد و گفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطرف آن مستقر بودند. ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم.
پرسیدم: چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الان هیچی!!
چشمانم گرد شد. با تعجب گفتم: هیچی؟!
جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیرو ها را هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه! دوباره با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟!
گفت: چون نمی خواستند تسلیم شوند.
تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟!
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این المؤذن؟!
این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: مؤذن؟!
اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه می کرد:
به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله می کنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگ با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان می گفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین (علیه السلام) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت می جنگی. نکند مثل ماجرای کربلا...
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهانم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیرو هایم را جمع کردم و گفتم: من می خواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس می خواهد با من بیاید. این افرادی که با من آمده اند دوستان هم عقیده من هستند. بقیه نیرو هایم رفتند عقب. البته آن سربازی که به سمت مؤذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید او را می کُشم. حالا خواهش می کنم بگو مؤذن زنده است یا نه؟!
مثل آدم های گیج و منگ به حرف های فرمانده عراقی گوش می کردم. هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره، زنده است. با هم از
سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگر ها خوابیده بود.
تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه می کرد. می گفت: من را ببخش، من شلیک کردم.
بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیرو ها نبود
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 صفحهی ۱۳۲ و ۱۳۳
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌸ابراهیم جان، تولد تو بهانه ای برای یافتن خویشتن خویش است وگرنه تو هر روز تولدی تازه در دل ما داری.
🦋 تولدت مبارک برادرِ قهرمان من❤️
🔹روزے ڪہ بہ دنیا آمدے،
هرگز نمیدانستے
زمانے خواهد رسید
ڪہ آرامش بخش
روح و روان ڪسانے
باشے ڪہ با بودن تو ،
دنیا برایشان زیباتر
خواهد بود...
#سلام_بر_ابراهیم
🌷 #شهید_ابراهیم_هادے
⇦ولادٺ: ۱۳۳۶/۲/۱
⇦شهادٺ: ۱۳۶۱/۱۱/۲۲
⇦محل شهادٺ: فڪہ(والفجر مقدماتے)
#شهیدگمنام
#شهیدابراهیمهادی.
#سالروزولادت....🌿🌸🌸🌸🌿
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#زندگی_به_رنگ_شهدا
غـروب ماه رمضــــــــان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــڪ قابلمه از من گرفت! بعد داخل ڪله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون ڪله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟!گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست ڪامل ڪله پاچه و چند تا نان ســنگڪ گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور🏍 رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي ڪرد.
با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينڪه به من تعارف هم نڪرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز ڪجا رفتيد!؟ گفت: پشت پارڪ چهل تن، انتهاي ڪوچه، منزل ڪوچڪي بود ڪه در زديم و ڪله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پيرمردي ڪه دم در آمدند خيلي تشڪر ڪردند. ابراهيم را ڪامل ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
#شهید_ابراهیم_هادی
#سـالروز_ولادت....🎉🌸🌸🎉
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱 دوست
🌺 مصطفی هرندی
خیلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد. پرسیدم: چیزی شده؟!
ابراهیم با ناراحتی گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسائی، تو راه برگشت، درست در کنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزیزی (19) رفت روی مین و شهید شد. عراقی ها تیر اندازی کردند. مجبور شدیم برگردیم.
تازه علت ناراحتی اش را فهمیدم. هوا که تاریک شد ابراهیم حرکت کرد، نیمه های شب هم برگشت، خوشحال و سرحال!
مرتب فریاد می زد؛ امدادگر... امدادگر... سریع بیا، ماشاءالله زنده است!
بچه ها خوشحال بودند، ماشاءالله را سوار آمبولانس کردیم. اما ابراهیم گوشه ای نشسته بود به فکر!
کنارش نشستم. با تعجب پرسیدم: تو چه فکری؟!
مکثی کرد و گفت: ماشاءالله وسط میدان مین افتاده بود، نزدیک سنگر عراقی ها. اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود.
کمی عقب تر پیدایش کردم، دور از دید دشمن. در مکانی امن!
نشسته بود منتظر من.
*
خون زیادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. عراقی ها اما مطمئن
بودند که زنده نیستم.
حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط می گفتم: یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی.
هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند کرد. از میدان مین خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت. آهسته و آرام.
من دردی حس نمی کردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: کسی می آید و شما را نجات می دهد. او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی.
مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود معرفی کرد. خوشا به حالش.
این ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان غرب.
*
ماشاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمین با اخلاص و با تقوای گیلان غرب بود که از روز آغاز جنگ تا روز پایانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عملیات ها حضور داشت.
او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به یاران شهیدش پیوست.
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 صفحهی ۱۱۵
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#خاکریزخاطرات
دقایقی با #شهدا🌟
🌹#شهید_ابراهیم_هادی🌹
#تلنگرانه👌👌👌
ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت.
بارها به من می گفت:
💓طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند
💓می گفت:
این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره.
بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره
💓آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره
برمیگردم، وقتی بیایی🍃
چندوقت پیش مشکلی داشتم
و رفتم سر قبرش.
کلی گله کردم🍂
که چرا حاجت همه را میدی
ولی ما را نه؟!😔
شب خوابش را دیدم.✨
بهم گفت: آبجی!
من فقط وسیلهام، ما دعاها را
خدمت امام زمان(عج) عرض میکنیم🔖
و حضرت برآورده میکنن.
من واسطهام، کارهای نیستم،🔗
اگر چیزی میخواهید
اول از امام زمان(عج) بخواهید...🤲
📚: سه ماه رویایی
#شهید_کاظم_عاملو🕊
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱معجزهی اذان
🌺 حسین اللّٰه کرم
می خواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم که فرمانده عراقی من را صدا کرد و گفت: آن طرف را نگاه کن. یک گردان کماندوئی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا دارند. بعد ادامه داد: سریعتر بروید و تپه را بگیرید.
من هم سریع چند نفر از بچه های اندرزگو را فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد.
گروه کماندویی هم حمله کرد. اما چون آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیرو های آن از بین رفت و حمله آن ها ناموفق بود. روز های بعد با انجام عملیات محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) در مریوان، فشار ارتش عراق بر گیلان غرب کم شد.
به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت. بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد. هرچند که سردارانی نظیر غلامعلی پیچک، جمال تاجیک و حسن بالاش و... در این عملیات به دیدار یار شتافتند.
ابراهیم چند روز بعد، پس از بهبودی کامل دوباره به گروه ملحق شد. همان روز اعلام شد: در عملیات مطلع الفجر که با رمز مقدس یا مهدی (عج) ادرکنی انجام شد. بیش از چهارده گردان نیروی مخصوص ارتش عراق از بین رفت. نزدیک به دو هزار کشته و مجروح و دویست اسیر از جمله تلفات عراق بود. همچنین دو فروند هواپیمای دشمن با اجرای آتش خوب بچه ها سقوط کرد
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚صفحهی ۱۳۳
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
خاطرات
دقایقی با #شهدا🌟
🌹#شهید_ابراهیم_هادی🌹
#تلنگرانه👌👌👌
ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت.
بارها به من می گفت:
💓طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند
💓می گفت:
این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره.
بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره
💓آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره
برمیگردم، وقتی بیایی🍃
چندوقت پیش مشکلی داشتم
و رفتم سر قبرش.
کلی گله کردم🍂
که چرا حاجت همه را میدی
ولی ما را نه؟!😔
شب خوابش را دیدم.✨
بهم گفت: آبجی!
من فقط وسیلهام، ما دعاها را
خدمت امام زمان(عج) عرض میکنیم🔖
و حضرت برآورده میکنن.
من واسطهام، کارهای نیستم،🔗
اگر چیزی میخواهید
اول از امام زمان(عج) بخواهید...🤲
📚: سه ماه رویایی
#شهید_کاظم_عاملو🕊
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
بهش گفتن؛ خوش به حالت ابراهیم !هم ورزشکاری و هم خوش چهره ،هر وقت از خیابون رد میشی دخترا نگاهت میکنن .
از فرداش به جای لباس ورزشی با لباس گشاد و سر تراشیده اومد بیرون که دیگه کسی نگاهش نکنه ...!
#شهید_ابراهیم_هادی
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
🌱سلاح کمری
🌺امیر منجر
آخرین روز های سال 1360 بود. با جمع آوری وسائل و تحویل سلاح ها، آماده حرکت به سمت جنوب شدیم. بنا به دستور فرماندهی جنگ، قرار است عملیات بزرگی در خوزستان اجرا شود. برای همین اکثر نیرو های سپاه و بسیج به سمت جنوب نقل مکان کرده اند.
گروه اندرزگو به همراه بچه های سپاه گیلان غرب عازم جنوب شد. روز های آخر، از طرف سپاه کرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهیم هادی یک قبضه اسلحه کُلت گرفته و تحویل نداده است!
ابراهیم هر چه صحبت کرد که من کلت ندارم بی فایده بود. گفتم: ابراهیم، شاید گرفته باشی و فراموش کردی تحویل دهی؟ کمی فکر کرد و گفت: یادم هست که تحویل گرفتم. اما دادم به محمد و گفتم بیاره تحویل بده. بعد پیگیری کرد و فهمید سلاح دست محمد مانده و او تحویل نداده. یک هفته قبل هم محمد برگشته تهران.
آمدیم تهران سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اینجا رفته. برگشته روستای خودشان به نام کوهپایه در مسیر اصفهان به یزد. ابراهیم که تحویل سلاح برایش خیلی اهمیت داشت گفت: بیا با هم بریم کوهپایه.
شب بود که به سمت اصفهان راه افتادیم. از آنجا به روستای کوهپایه رفتیم. صبح زود رسیدیم. هوا تقریباً سرد بود، به ابراهیم گفتم: خُب، کجا باید بریم!
گفت: خدا وسیله سازه، خودش راه رو نشان می ده.
کمی داخل روستا دور زدیم. پیرزنی داشت به سمت خانه اش می رفت. او به ما که غریبه ای در آن آبادی بودیم نگاه می کرد. ابراهیم از ماشین پیاده شد. بلند گفت: سلام مادر.
پیرزن هم با برخوردی خوب گفت: سلام جانم، دنبال کسی می گردی؟!
ابراهیم گفت: ننه، این ممد کوهپائی رو می شناسی؟!
پیرزن گفت: کدوم محمد؟! ابراهیم جواب داد: همان که تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بیست ساله.
پیرزن لبخندی زد و گفت: بیایید اینجا، بعد هم وارد خانه اش شد.
ابراهیم گفت: امیر ماشین رو پارک کن. بعد با هم راه افتادیم.
پیرزن ما را دعوت کرد، بعد صبحانه را آماده کرد و حسابی از ما پذیرایی نمود و گفت: شما سرباز اسلامید، بخورید که باید قوی باشید.
بعد گفت: محمد نوه من است، در خانه من زندگی می کند. اما الان رفته شهر، تا شب هم بر نمی گردد.
ابراهیم گفت: ننه ببخشید، این نوه شما کاری کرده که ما را از جبهه کشانده اینجا!
پیرزن با تعجب پرسید: مگه چیکار کرده؟!
ابراهیم ادامه داد: اسلحه کُلت را از من گرفته، قبل از اینکه تحویل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: باید آن اسلحه را بیاوری و تحویل دهی.
پیرزن بلند شد و گفت: از دست کار های این پسر!
ابراهیم گفت: مادر خودت رو اذیت نکن. ما زیاد مزاحم نمی شیم.
پیرزن گفت: بیایید اینجا! با ابراهیم رفتیم جلوی یک اتاق، پیرزن ادامه داد: وسایل محمد توی این گنجه است. چند روز پیش من دیدم یک چیزی را آورد و گذاشت اینجا. حالا خودتان قفلش را باز کنید.
ابراهیم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسایل کسی رفتن خوب نیست!
پیرزن گفت: اگر می توانستم خودم بازش می کردم. بعد رفت و پیچ گوشتی آورد. من هم با اهرم کردن، قفل کوچک گنجه را باز کردم.
دَر گنجه که باز شد اسلحه کمری داخل یک پارچه سفید روی وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتیم و بیرون آمدیم.
موقع خداحافظی ابراهیم پرسید: مادر، چرا به ما اعتماد کردی؟!
پیرزن جواب داد: سرباز اسلام دروغ نمی گه. شما با این چهره نورانی مگه میشه دورغ بگید!
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 صفحهی ۱۴۵
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
عکس شهدا که کفایت نمیکنه
باید حرفشونم بشویم و ان شاء الله عمل کنیم😊
#شهید_ابراهیم_هادی
╔══🌿•°🌹°•🌿══╗
https://eitaa.com/Ravie_1370
╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝🦋🦋
امامخامنهای:
شخصیتِ « شهید هادی »
به قدری جاذبه دارد که آدم را
مثلِ مغناطیس به خودش جذب میکند.
#شهید_ابراهیم_هادی
#قرار_دلهای_بیقرار
╔══🌿•°🌹°•🌿══╗
https://eitaa.com/Ravie_1370
╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝🦋🦋