پیرمردِ عراقی بود ،
از دار دنیا یک نخلستانِ خرما داشت
و یک خانه کاهگلی در کربلاء .
تمام آرزویش در موکبداری برای ابیعبدالله
خلاصه میشد اما با وضعیتی که داشت
کاری از دستش برنمیآمد :)!
مجبور بود خودش را به دست زمانه بسپارد
و باتوکلِ به خدا، دست خالی راهی مشایه شود
نزدیک به اربعین بود و تعدادِ زائران روز به روز بیشتر میشد، دلهای بیشتری به سمتِ ابیعبدالله گریزان میشدند! چه از زائرانِ ایرانی گرفته تا لبنانی و عراقی و سوری.
حتی از اروپا هم برای این اقا، زائر آمده بودن.
دلش از غربتِ خودش طاق شده بود.
چیزی نداشت که وقفِ زوار ابیعبدالله کند
به سرش زد سبدی پرآب را بردارد
و به سمتِ بین الحرمین برود
وسطِ صحن امامالحسین بنشیند
و زوار را نوشیدنِ جرعهای آب دعوت کند!
با گریه ملتمس میشد که از او آب بگیرند
میگفت:
- بگیرید، بنوشید به یاد حسین..
بگیرید و نگذارید شرمندهی حسین شوم!
خیلی دردها در دل داشت اما..
هیچکس جز حسین و عباس
دردهایش را نخوانده بود :)!
روبه امامحسین میکرد و اشک ریخت
زیرلب زمزمه میکرد :
- حبیبي یاحسین ، حبیبی...🫀
همین برای حسین کافیست :)!
#یاحسین
#امام_حسینم
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#طنز_جبهه
طلبههای جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه
۳۰ نفری بودند...
شب که خوابیده بودیم
دو سه نفر بیدارم کردند
و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی!
مثلا میگفتند:
قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
عصبی شده بودم😤
گفتند: بابا بی خیال!
تو که بیدارشدی
حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😂
خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم!
حالا نصف شبی جماعتی بیدار شدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😀
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا
و قول گرفتیم تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد!
گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم
گریه و زاری!😢
یکی میگفت:
ممدرضا!
نامرد چرا رفتیییی؟😭
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگ چی میگی؟
مگه تو جبهه نمرده!
یکی عربده میکشید😫
یکی غش میکرد😑
در مسیر بقیه بچهها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه میانداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق طلبهها
جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم:
برو خودت رو روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر😂
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت:
محمدرضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید
و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچهها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😂
خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
هروقت میخواست برای جوانان
یادگاری بنویسد
مینوشت: من کان الله کان الله له
هرکه با خدا باشد،خدا با اوست!
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن.. :)♥🍃
#شهیدمحمدابراهیمهمت
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌱در منطق اسلام، مهم این است ڪه اگر روزی بین اعتقادم و امکاناتم مخیّر شدم، آیا حاضرم از این امڪانات به خاطر اعتقادم بگذرم؟؟
#شهید_عبدالحمید_دیالمه🕊
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت11
خیلی بی تفاوت در چشمانش نگاه می کنم و می گویم:
_چه بشه، چه نشه من درس نخوندم. اگرم خوندم مال چند روز پیشه.
_خب پس بگو مرور نکردی!
_درسو ول کن زینب! بگو عید چیکارا کردی؟
_والا هیچی خونه ی ما که عزا بود.
_چطور مگه؟
زینب مرا گوشه ای میکشد و در گوشم زمزمه می کند:
_عموم رو ساواک گرفته!
خیلی تعجب می کنم. زینب تا بحال هیچ وقت در مورد انقلاب و تظاهرات با من حرف نمی زند و خیلی انگار بی تفاوت است. حالا نمیدانم چه شده که این را می گوید. البته او هم از خانواده مذهبی هست و مثل من بخاطر حفظ حجاب کم حرف نشنیده اما در مسائل سیاسی دخالت نمی کند.
_به چه جرمی؟
یواشتر از قبل در گوشم می گوید:
_بعدا بهت میگم. اینجا نمیشه!
یکهو صدای خانم ناظم از پشت میکروفون به گوش میرسه.
_خانم ها صف بشین.
همگی در جایگاه می ایستند و قاری شروع به قرآن خواندن می کند. طولی نمی کشد که مدیر از راه می رسد و دست به شانه قاری می زند و می گوید:
_بسه!
بعد هم موهای بلوندش را داخل کلاهش می دهد و می گوید:
_دانش آموزان عزیز سلام! اول از همه آغاز سال جدید رو به شاهنشاه آریامهر و بعد شهبانو فرح تبریک می گوییم.
بعد هم از طرف خودم به شما عیدنوروز رو تبریک میگم و امیدوارم در سال جدید بیش از پیش برای سربلندی ایران تلاش کنین!
در دلم به صحبت مدیر می خندم و در گوش زینب نجوا می کنم:
_سربلندی!هه! مگه شاه میزاره کمر ایران راست بشه، بعد ببینیم واسه سرش باید چیکار کرد.
ناظم از پچ پچ مان خوشش نمیاید و با چشم غره مرا به عقب می راند.
یکی از بچه های چهارم متوسطه۱ پشت میکروفن می رود و شروع میکند به دعا.
_بارالها، شاهنشاه ما را از گزند روزگار حفظ فرما.
_آمین.
_خدایا، شهبانوی ما را از بلاها دور گردان ...
مدیر در حالی که همگی مان را نگاه می کند به من اشاره می کند.
برای لحظه ای نگاه من و زینب تلاقی می شود و به سمتش می رویم. لبخندی بر روی لبهای رژ زده اش می نشاند و می گوید:
_خانم حسینی؟
همان طور که سرم پایین است، جواب میدهم:
_بله خانم!
با دستش چانه ام را می گیرد و سرم را بلند می کند. دستش را در روسری ام فرو می برد و تار مویی بیرون می کشد و می گوید:
_خداروشکر مو داری! یادم میاد گفتی نمیخوای نامحرم موهاتو ببینه اما اینجا که نامحرمی نیست. دلم میخواد توی مدرسه موهاتو یکمی بدی بیرون، بخاطر خودتم میگم که دبیرا باهات لج نکن.
بعد هم موهای جلویم را روی پیشانی ام می ریزد می گوید:
_مو به این خشگلی! این طوری باشی بهتره.
بعد هم به زینب می گوید:
_خانم رجبی شما هم.
مدیر از جلوی مان می رود و نگاه من و زینب هم او را دنبال می کند.
زینب به موهای خرمایی ام نگاه می کند و ادای مدیر را در می آورد و می گوید:
_خانم حسینی اینجوری بهتری!
موهایم را داخل روسری می دهم و با زینب می خندیم.
سر کلاس همگی عقده ی چندین روز حرف نزدن را دارند و از عید و خاطراتش می گویند. من و زینب خاطرات خوبی برای تعریف نداریم و فقط بهم نگاه می کنیم.
خانم پاشایی وارد کلاس می شود و فرانک دستور برپا می دهد. خانم پاشایی با لبخندی مضحک نگاهمان می کند و سال نو را تبریک می گویید.
بعد هم کلاهش را از سر به در میکند و روی میز می گذارد.
کتاب جغرافی را از بچه ها می گیرد و نگاهی به آن می اندازد. چند صفحه ای که ورق میزند شروع می کند به درس دادن. هر از گاهی نگاهش را از روی نقشه بر می دارد و بچه ها را از دید می گذراند.
در طول کلاس اندک چیزی اگر حواسش را پرت کند، اختلال در تدریسش پیش می آید و بعد از ساعت ها فکر کردن تازه میفهمد از چه حرف میزده است!
نیم ساعتی از کلاس می گذرد و پاشایی حرف می زند و با لبخند پر رنگی بهمان می گوید:
_خب درستون تموم شد برای دفعه بعد میپرسم!
من و زینب فقط نگاه هم می کردیم. یعنی او با همین قدر حرف زدن، درس را داد! مطمئنم اگر با همین روند پیش برود رتبه اول سرعت در تدریس را می تواند در گینس ثبت کند!
بعد هم روی صندلی اش می نشیند و با موهایش ور می رود.
چندتا از بچه های کلاس از رنگ موهایش تعریف می کنند و او تا آخر کلاس ذوق مرگ می شود. زنگ تفریح به صدا در می آید و پاشایی با قر و فر اش از کلاس خارج می شود.
زینب وقتی می بیند کلاس خالی است، می گوید:
_ریحانه! من نمیدونم درسته بگم اینو یا نه ولی خب تو غریبه نیستی. کلی تعریف از خونواده شما و بابات از عموم شنیدم که اینا رو میگم.
عموم رفته تو کار پخش اعلامیه های آیت الله خمینی! نمیدونم توی اون اعلامیه ها چی نوشته که اینقدر برای شهربانی مهمه و هرکی پخش کنه میگیرینش.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت12
من با شنیدن حرف های زینب سرخ می شوم چون من یکی از آن اعلامیه ها را خوانده ام! من میدانم آیت الله خمینی از چه می گوید و برای چه می گوید.
زینب چپ چپ نگاهم می کند و می پرسد:
_حالت خوبه ریحانه؟
کمی مِن مِن می کنم و می گویم:
_آ... آره! چطور؟
_صورتت قرمز شدها! چیزی شده؟
دستی به صورتم می کشم و می گویم:
_نه چیزی نیست!
دو دلم که بگویم یا نگویم. اصلا این حرف ها اگر به گوش مدیر و ناظم برسند اخراج که هیچ! ما را تحویل شهربانی می دهند!
آب دهانم را قورت می دهم و با تردید و خیلی آرام می گویم:
_من میدونم توی اعلامیه ها چی نوشته.
چشمان زینب تا آخرین حد باز می شود و با صدای بلندی می پرسد:
_واقعااا؟
با دستم، دهانش را می گیرم و با جدیت می گویم:
_هیییس! چه خبرته؟ آره بابا یواش تر!
زینب شوکه شده است و قبول میکند، سر تکان میدهد و دستانم را از روی دهانش برمی دارم.
بعد آرام تر ادامه می دهم:
_آره میدونم چیه. آیت الله خمینی از مردم میخواد آگاه باشن و ظلم های شاه رو بدونن. اون میخواد انقلاب کنه اونم از جنس اسلامیش. اون وقت منو تو دیگه از مدیر و معلما واسه حجابمون تو سری نمیخوریم.
اون وقت دیگه بینمون فرق نمیزارن! تازه همه ی اینا چیزای پیش پا افتاده است.
انقلاب که بشه، افراد عادل افسار حکومت رو میگیرن و نفت رو به ارزونی نمیدن به آمریکا. ما روی پای خودمون می ایستیم و پیشرفت میکنیم.
زینب ذوق زده می شود و می پرسد:
_راست میگی ریحانه؟ واقعا آیت الله خمینی اینا رو میگه؟ چقدر آدم روشنفکر و خوبیه پس.
منم موافق انقلابم! اینطوری داره به همه ظلم میشه فقط امثال رحیمی تو رفاه ان. ما بدبختا هر روز بدبخت تر میشیم.
_آره زینب. البته انقلاب به همین راحتی نیستا! شاه کلی سرباز و تفنگ داره و مل دستمون خالیه.
خیلی از آدما باید از زندگیشون مایه بزارن و مبارزه کنن. میدونی ساواک اگه مبارزون رو بگیره چیکارشون میکنه؟
_نه!
_کلی اذیتشون میکنه. دایی منو یه بار گرفتن و ازون بار تشنج میکنه و رو تنش کلی زخمه!
یکهو یادم آمد که حرفی زدم! اصلا نمیدانم کار درستی کردم از دایی کمیل حرف زدم یا نه؟
زینب حرفم را می قاپد و می گوید:
_داییت؟
زنگ به صدا در می آید و بچه ها به کلاس می آیند.
وقت نمی شود گندی را که زدم پاک کنم.
بعد از زنگ آخر همگی خوشحال وسایلشان را در کیف می گذارند و راهس خانه می شوند.
زینب دم در مدرسه از من جدا می شود و به سمت خانه شان می رود.
امروز محمد حتما زود تعطیل شده است که دنبال من نیامده. مجبورم تنهایی راهس خانه شوم.
چند کوچه ای از مدرسه فاصله می گیریم و چادرم را سر میکنم.
فرانک رحیمی که از بچه های مرفه کلاس است و کلی ناز دارد با ماشین پدرش با جلویم رد می شود و با نگاه تمسخرآمیزی مرا می بیند.
من هم محلش نمی گذارم و به راهم ادامه می دهم.
از خیابان پیروزی می گذرم که متوجه میشوم مردی تعقیبم می کند.
دست و پایم را گم می کنم و ترس برم داشته است اما خیلی زود به خودم مسلط می شوم و تند تند راه می روم.
یکهو مردی که در پشت سرم در حال حرکت است جلویم می آید و شال گردنش را کنار می زند.
چشمان درشت و مشکی اش، ریش های نسبتا بلندش و لبخندش مرا یاد آقاجان می اندازد.
ذهنم قفل کرده است تا اینکه هضم کند این مرد آقاجان است!
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم که با ایما و اشاره به من می فهماند بدون هیچ گونه تابلوبازی پشت سرش حرکت کنم.
کمی با فاصله از او چندین خیابان را طی می کنم تا اینکه در کوچه ای میپیچد. انتهای کوچه یک بریدگی است که به داخل از عرض کوچه رفته.
آقاجان می ایستد و من هم به او نزدیک می شوم.
بغلش میکنم و می بوسم اش. آقاجان هم مرا در آغوش پرعطوفت غرق می کند. انگار هنوز در شوکم و لال شده ام.
آقاجان از احوالات مادر و محمد می پرسد. نمیدانم چه بگویم.
سکوتم را که میبیند نگران می شود و سوالش را تکرار می کند.
سرم را پایین می اندازم و سعی دارم بحث را عوض کنم. می گویم:
_محمد حالش خوبه و دست بوس شماست. خودتون چطورین؟
_مادرت چی ریحانه؟
نمی توانم دروغ بگویم. آقاجان هیچ وقت دروغ را یادم نداده است و تحت هیچ شرایطی دوست ندارد از من دروغ بشنود.
_مادر هم خوبه ولی یکم...
_یکم چی؟
_چیزی زیاد مهمی نیست.
آقاجان نگران تر می شود و با لحن پر از اندوهش می پرسد:
_چطور شده؟ چیزی رو داری مخفی میکنی ریحانه جان؟ دخترم راستشو بگو!
بغضم می گیرد. میدانم جان آقاجان به مادر گره خورده است. اگر نگویم از فکر و خیال خدایی نکرده دق می کند اما نمیدانم چرا زبان حاضر به گفتن نیست.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋🌸
همیشه توی جیبش یک #زیارت_عاشورا داشت. کار هر روزش بود. بعد هر نماز باید زیارت می خواند.. حتی اگر خسته بود. حتی اگر حال نداشت و یا خوابش می آمد.. شده بود تند می خواند، ولی می خواند...
#شهیدعلیعابدینی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🥀آدم می مونه به عکست نگاه کنه یا به
حرفات گوش بده ،چقدر شمارا کم داریم
✨آخرت خود را به دنیاے فانی نفروشید،
کمک به مستمندان و محرومین را فراموش نکنید، در عرصه های اجتماعی و فرهنگی، سیاسی حضور فعال داشته باشید.
#شهیدمحمدبلباسی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
زشت است آدم جلوی امامش کم بیاورد
و بگوید "ازم بر نمیآید!"
آن وقت امام زمان نمیگوید این همه
سال، صبح تا شب داشتی دعای فرج
میخواندی،
بهتر نبود کنارش میرفتی کار هم
یاد میگرفتی که وقتی آمدم،
عصای دستم باشی؟!
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
شما مانند یک ماهی
که قدر آب را نمیداند
قدر ولایت فقیه را نمیدانید..
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری♥
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
وقتی محمدرضا از جبهه می اومد
و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم .
میدیدم نماز #شب میخونه و حال عجیبی داره
یه جوری شرمنده #خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین #گناه رو در طول روز انجام داده
یه روز #صبح ازش پرسیدم :
چرا انقدر #استغفار میکنی
از کدام #گناه می نالی
جواب داد :
همین که این همه #خدا بهمون #نعمت داده و ما نمی تونیم #شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای #شرمندگی داره...
راوی: خواهر_شهید
محمد_رضا_تورجی_زاده🌷🕊
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋