لذت شعر به آن است ڪه والا باشد
هدف شعر ظهور گل زهرا باشد
جان ناقابل ما نذر شما مهدی جان
علت هستی ما حضرت مولا باشد
السلام علیک یا صاحب الزمان
🍃🌺
#ما_ملت_شهادتیم
@shohadarahshanedamadarad🌷
✍ #پیام_شهید
تندتر از امام و ولایت فقیه نروید
که پایتان خرد می شود ...
از امام هم عقب نمانید ،
که منحرف می شوید ...
🌷 #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده 🌷
#ســلاااااااام👋
#ما_ملت_شهادتیم
@shohadarahshanedamadarad🌷
📜فرازی از وصیت نامه
#شهید_رضا_حاجی_زاده (خان طومان)
💖فاطمه حلما جان!...
دوستت دارم بدان که بابا رفته است
که تو و امثال تو در امنیت و آرامش
در خاک خود قدم بگذارید....
#ما_ملت_شهادتیم
@shohadarahshanedamadarad🌷
#همسر_شهید_بهشتی:
✨در سرتاسر زندگی این مرد مبارز و با تقوا یک مورد حتی عصبانیت بی مورد به یاد ندارم.
ایشان در کارهای خانه به من کمک می کردند و گاهی شستن ظروف آشپزخانه از جمله کارهایی بود که ایشان
در منزل انجام می دادند.✨
به درس بچه ها رسیدگی جدی می کردند و به آن ها کمک می کردند.
در مدت 29 سال زندگی مشترک، ایشان حتی یک بار هم به منتو نگفتند. ✨
هم حسینی بودهم بهشتی ص50، 49
@shohadarahshanedamadarad🌷
🕊سالروز شهادت شهید امین کریمی💛💫
🌹نثار روح پاک شهید صلوات
@shohadarahshanedamadarad🌷
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
به خودم آمدم دیدم چند نفر از بچه ها دور و برم را گرفته اند یکی از خواهر ها نفسش را رها کرد در هوا و از عمق وجودش گفت: آخیش بهوش آمد
بعد نگاهی به من کرد و با لبخند ادامه داد: دختر تو که ما را کُشتی قبل از اینکه کرونا ما را بکشد!
شرمنده بودم خودم را به سختی جمع و جور کردم به توصیه ی مرضیه قرار شد در اتاق استراحت بمانم تا کارشان تمام شود برگردیم!
یکی دیگر از بچه ها همانطور که قاشق عسل را دهانم می گذاشت گفت : بهتری؟
آرام پلکهایم را به نشانه ی تایید تکان دادم و چیزی نگفتم
لحظه ای چهری آن خانم از ذهنم پاک نمی شد ...
در مسیر برگشت من ساکت بودم، مرضیه گفت: برای فردا اگر خواستی بیایی به من پیامک بده و اصلا انگار نه انگار امروز ضعف و ترس مرا دیده!
رسیدم خانه با حال خراب...
نگران سجاد و ساجده بودم اینکه نکند ناقل باشم بعد به خودم نهیب زدم تو که اصلا کاری نکردی!
با این حال با احتیاط وارد خانه شدم...
در را که باز کردم لبخند امیر رضا که همیشه برایم حال خوب کن بود کمی آرام ترم کرد...
منتظرم بود...
اما انگار خیلی عجله داشت تا با دوستانش از قافله ی عشق جا نماند...
از وقتی که به خاطر کرونا کارش مجازی شده بود داخل خانه خیلی کمک حالم بود.
بعد از تماس مرضیه نه تنها قبول کرده بود که تشویقم هم کرد من به عنوان غساله ی جهادی فعال باشم و تا ظهر که در خانه است مواظب بچه ها باشد.
به حرفی نرسیدیم با همان لبخندش گفت: شب می بینمت خانم جهادی!
با حسرتی سرم را تکان دادم و پیش خودم گفتم: و چه جهادی!
در همین حین امیر رضا خداحافظی کرد تا با جمع دوستانش برای ضد عفونی معابر شهر دستی برسانند...
دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفتم و با اینکه کاملا استریل بیرون آمده بودم ترجیح دادم تا قبل از دوش گرفتن دست به چیزی نزنم!
دوش گرفتم، لباسهایم را که عوض کردم رفتم سمت گاز غذا درست کنم اما دست و دلم به کار نمی رود اتفاقات امروز مدام از جلوی چشمانم رژه می رفت...
با خودم می گفتم: گیرم غذا خوردیم! خوابیدیم! اصلا زندگی کردیم آخرش که تمام می شود!؟
میان ذهن پر آشوبم دست و پا میزدم و دنبال جوابی می گشتم که ساجده آویزانم شد و پشت سر هم می گفت: مامان... مامان...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
@shohadarahshanedamadarad🌷