❣️ #سلام_امام_زمانم
🦋از تــو هوس نگاه دارد دل من
🦋چشمی به درو به راه دارد دل من
🦋تا کی به فراق تو صبور؟ برگرد آقا
🦋 آقا به خدا گناه دارد دلِ من
#بــرگـــــرد......
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل در فرج #صلوات🌹
@Ravie_1370🌷
#ایده
🔴مُجهّز باش
✨خِشابت رو پُر کن...☝️
همیشه همراه داشته باش...
واسه گناهانی که در جامعه شیوع داره پیشنهاد میکنیم
همیشه #متن خیلی زیبایی رو روی کاغذ یا مقوای رنگی بنویسی و #همراهت داشته باشی...🌹
🍃چندتا بذار توی کیفت...👜
چون خیلی جاها تذکر #مکتوب به تذکر زبانی اولویت داره...👌
و
البته برای شما و طرف مقابل هم این حالت راحتتره
متنی #متناسب با فرد و منکر....‼️
🍃مثلاً برای خانومای کم حجاب، جمله ی مناسبی روی کاغذ بنویس، لول کن، روبان ببند
🎀دو بعد به روبان گیـره روسری قشنگی آویزون کنی ...
خیلی اثر داره امتحان کن..‼️
امربه معروف مانند نماز #واجبه
ترک واجب نکنیم🌹
@Ravie_1370🌷
✨هدیه ی پدر
خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم... 😔 برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم و به او گفتم : روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.😭
روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید...❤️
از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.❗️
زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است. بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند . شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود.
همسر شهید💔
شهید مدافع حرم جلیل خادمی🌹
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه۱۹۷_۱۹۶
#قسمت_هشتاد_و_ششم 🦋
(( عینک))
اما آن روز ساکت و آرام نشسته بود و چیزی نمی گفت.
فهمیدم که خیلی درد دارد پیشنهاد دادم که استراحت کند ،او هم قبول کرد.
یک مسکّن 💊خورد و روی صندلی عقب ماشین خوابید.
من پتو را هم رویش کشیدم و گفتم:« راحت بخواب و دوباره به رانندگی ادامه دادم ،شب به شهرستان "نائین" رسیدیم.
برای #نماز و شام توقّف کردیم .
بعد از شام دیدم هر دو نفر خسته ایم.
گفتم:« محمّدحسین! بهتر است شب را همینجا داخل ماشین بخوابیم و صبح دوباره به راهمان ادامه دهیم.»
قبول کرد.
در کوچهای، کنار مسجد جامع نائین، ماشین را پارک کردیم و هر دو داخل آن خوابیدیم.
از صبح رانندگی کرده بودم خیلی خسته بودم .😞
وضعیّت محمّدحسین آنقدر ناراحتم کرده بود یک لحظه نمی توانستم فکر او را از ذهنم خارج کنم و این خستگی مرا دو چندان کرده بود؛
به همین دلیل تا چشمانم را روی هم گذاشتم،خوابم برد😴 .
نیمه های شب یک مرتبه از خواب بیدار شدم؛ خواستم ببینم در چه وضعیّتی است.
حالش خوب است یا نه؟!
نگاه کردم داخل ماشین نبود.
ترسیدم!!😧
با خودم فکر کردم حتما حالش بدتر شده است و نخواسته مرا بیدار کند؛
چون همیشه سعی داشت مزاحم کسی نباشد ،با عجله از ماشین پیاده شدم.
اول نگاهی به اطرافم انداختم اثری از اون نبود .
نمیدانستم چکار کنم ؟!
خودم را به خیابان اصلی رساندم ،دو طرف را نگاه کردم اما نبود!
داخل کوچه،
کنار ماشین،
هیچ جا نبود.
یک دفعه متوجه #مسجد شدم، جلو رفتم دیدم در باز است ..؛
آهسته داخل شدم در حالی که با نگاهم مرتب اطراف را جستجو میکردم، آهسته آهسته جلوتر میرفتم.
یک دفعه سایه یک نفر در گوشه شبستان مسجد، توجه ام را جلب کرد!
یک نفر در حال راز و نیاز 🤲 در گوشه دنجی از مسجد بود؛ جلوتر رفتم.
محمّد حسین در حالت قنوت بود.با خودم فکر کردم بهتر است مزاحمش نشوم،امانمیتوانستم دل بکنم و بروم.
ارام گوشه ای رفتم و به تماشایش نشستم .
حالت عجیبی داشت ،گریه میکرد،😭
اشک میریخت،دعا میخواند و بدنش به شدت میلرزید!!
برای لحظاتی خودم را فراموش کرده بودم. چنان غرق در حالت عارفانه او شده بودم که اصلا نمی فهمیدم کجا هستم و در اطرافم چه می گذرد..
وقتی نمازش تمام شد چیزی به اذان صبح نمانده بود !
رفتم وضو گرفتم و دوباره به شبستان برگشتم.
وضعیت محمّدحسین دیگر عادی بود؛ نماز صبح را که خواندیم، دوباره راه افتادیم اما این بار محمّدحسین حالش خیلی بهتر شده بود.
مناجات شب، او را سرحال کرده بود.🤗
انگار دیگر دردی وجود نداشت.
شروع به صحبت کرد ؛حرف هایی که برای لحظاتی انسان را از دنیای مادی اطراف خودش دور میکرد.✨
وقتی از حالش پرسیدم، گفت:« #خداوند همه انسانها را در بوته آزمایش قرار می دهد، حتی آنهایی که به مقام و منزلت بالایی رسیدهاند.
اینها همه امتحان الهی است .
خوشا به حال آنهایی که سربلند و پیروز از این امتحانات بیرون آمدند و رستگار شدند و رفتند.»
بعد شروع به خواندن شعر مورد علاقه کرد :
💠کجایید ای شهیدان خدایی
بــلاجویان دشت کربـلایی
وقتی حرف هایش تموم شد اشاره به وضعیت جسمی و بدن مجروحش کرد و فقط این مصرع را خواند که:
💠ما نداریم از رضای حق گله
شاید باورتان نشود مادر جان ! وقتی این حالت محمّدحسین را دیدم، تهران دیگر حواسم به خودم و جاده نبود.»
محمّدعلی راست می گفت .
آنچه ما از حالات او میدیدیم ، ارزش غطبه خوردن را داشت!!
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه۱۹۹_۱۹۸
#قسمت_هشتاد_و_هفتم🦋
((عصب پا_قطعه پلاستیکی))
تقریباً یک سالی از مصدومیت شیمیایی عمومی گذشت که از ناحیه پا #مجروح شد.
اگر برای او اتفاقی میافتاد ،من بیشتر از خودش درد می کشیدم.
دیگر وقتی محمّدحسین #جبهه بود، آرام و قرار نداشتم و هر لحظه منتظر شنیدن یک اتفاقی بودم .
به محض اینکه کسی در میزد و یا تلفن خانه به صدا در می آمد ،قلبم از جا کنده می شد.😧
او مدّتی در بیمارستان🏨 بستری و تحت درمان بود و یک مدتی هم در خانه استراحت میکرد، اما نتوانست سلامتی اش را کامل به دست آورد؛
گویا عصب پایش آسیب دیده بود و موقع راه رفتن پایش از پنجه در اختیارش نبود و روی زمین کشیده
می شد.
وقتی میخواستیم از بیمارستان مرخصش کنیم ،دکترها گفتند:«به دلیل جراحت شدیدی که دارد باید استراحت مطلق داشته باشد و اصلا از جایش تکان نخورد و محل استراحت اش را جای تعیین کنید که به دستشویی نزدیک باشد.»
خانه ما این وضعیت را نداشت و #محمّد_حسین اذیت میشد .
این بود که او را به خانه خواهرش، انیس، بردیم.
محمّدهادی هم که خدمتش تمام شده بود؛ به سبب رابطه صمیمی 🤝و نزدیکی که با محمّدحسین داشت ،کنارش بود و اگر نیمه شب کار داشت و نیاز بود که دستشویی برود، او را همراهی کند.
فردا که من به سراغ آن ها رفتم تا جویای حال محمّدحسین شوم، محمّدهادی برایم چنین تعریف کرد:
«نیمههای شب بود، به طور اتفاقی بیدار شدم، دیدم محمّدحسین توی رختخوابش نیست.😳
با عجله از جا پریدم، دیدم همینطور به حالت دراز کش و کشان کشان خودش را روی زمین تا پای پله ها کشیده بود و میخواست به دستشویی برود».
موقعی که او را دیدم تقلّا میکرد تا پلّه ها را رد کند، با ناراحتی😔 گفتم:
« محمّدحسین مگر من تأکید نکردم اگر کاری داشتی حتماً بیدارم کن؟!»
گفت :«آخر دلم نمی خواست مزاحمت بشوم .»
گفتم :«برای چی؟ من خودم سفارش کردم!»
گفت:« دوست ندارم موجبات ناراحتی دیگران را فراهم کنم، من مجروح نشده ام که وبال گردن بقیّه باشم.»
بعد از چند روز که حالش بهتر شد و به خانه برگشت، سعی میکردم مراقبش باشم تا به زودی سلامتی اش را به دست آورد.
اما متاسفانه عصب پا آسیب دیده و پنجه پا را از حرکت انداخته بود.😔
دکترهای یک قطعه پلاستیکی به او داده بودند که در زیر و پشت پا نصب میشد و از آویزان شدن پنجه پا جلوگیری
می کرد.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه ٢٠١_٢٠٠
#قسمت_هشتاد_و_هشتم 🦋
((کفش کتانی))
#محمّد_حسین خیلی نگران بود که این مشکل مانع ادامهٔ حضورش در #منطقه بشود.
یک روز از صبح تا پاسی از روز در یکی از اتاق ها سرگرم کاری شده بود؛
صدایش زدم: «مادر جان! محمّد حسین! ناهار آماده ست، نمی آیی؟»
گفت: «چشم مادر! آمدم.»
وقتی وارد اتاق شد، برقی در چشمان معصوم و گیرایش می درخشید: «مادر جان! راهش را پیدا کردم. دیگر هیچ مشکلی ندارم.»
بعد با آن ابتکارش برای راه رفتن مواجه شدم.
او با ذوق و سلیقه راهی برای حلّ مشکل خودش پیدا کرده بود.
به جهت اینکه پایَش به همراه قطعهٔ پلاستیکی، راحت در جای کفش جای بگیرد، یک کفش کتانی خریده بود که دو سه شماره بزرگتر بود.
شلوارش را هم کمی گشادتر از معمول گرفته بود.
بعد یک نخ ضخیم به بندهای کتانی بسته بود و آن را از داخل پاچهٔ شلوار رد کرده بود
و تا کمربندش بالا آورده بود.
انتهای نخ را هم یک حلقه وصل نموده بود.
انگشت دستش را درون حلقه می کرد و موقع راه رفتن آن را می کشید؛
به این ترتیب، نوک پنجهٔ پا بلند می شد و وقتی قدمش را بر می داشت، دوباره نخ را شل می کرد و پا به حالت اول بر می گشت.
فکر خوبی کرده بود! هیچ کس متوجّه نمی شد و تنها ایراد کار در این بود که برای نگه داشتن حلقه، دستش مدام به کمربند بود.
تا چند مدّت که نسبتاً سلامتی اش را به دست آورد، به همین شکل راه می رفت.
فقط بعضی از دوستانش از این ماجرا خبر داشتند.
به همه سفارش می کرد که به کسی نگویید که پای من این طور شده است.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
14.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🌱•
#سلام_امام_زمان
#دردهایی هست
کھ دارویش آمدن شماست ؛
جوابمان کردند #نمیآیی ؟!
[یاصاحبالعصرِوالزَّمان]
+برگردانتظارِاهالیِآسمان :)
#اللهمعجللولیکالفرج
⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀
#صبحتون_مهدوی
@Ravie_1370🌷
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام
امروز سالروز رحلت آیه الله بهجت
قدس سره هست
برای شادی روحشون یک سوره یس
قرائت کنیم. شاید دست مارا هم بگیرند
این کلیپ را هم حتما حتما نگاه
کنید.اگر دلتون شکست و اشکتون
جاری شد برای ما هم دعا کنید..
👆 👆