*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه۱۹۹_۱۹۸
#قسمت_هشتاد_و_هفتم🦋
((عصب پا_قطعه پلاستیکی))
تقریباً یک سالی از مصدومیت شیمیایی عمومی گذشت که از ناحیه پا #مجروح شد.
اگر برای او اتفاقی میافتاد ،من بیشتر از خودش درد می کشیدم.
دیگر وقتی محمّدحسین #جبهه بود، آرام و قرار نداشتم و هر لحظه منتظر شنیدن یک اتفاقی بودم .
به محض اینکه کسی در میزد و یا تلفن خانه به صدا در می آمد ،قلبم از جا کنده می شد.😧
او مدّتی در بیمارستان🏨 بستری و تحت درمان بود و یک مدتی هم در خانه استراحت میکرد، اما نتوانست سلامتی اش را کامل به دست آورد؛
گویا عصب پایش آسیب دیده بود و موقع راه رفتن پایش از پنجه در اختیارش نبود و روی زمین کشیده
می شد.
وقتی میخواستیم از بیمارستان مرخصش کنیم ،دکترها گفتند:«به دلیل جراحت شدیدی که دارد باید استراحت مطلق داشته باشد و اصلا از جایش تکان نخورد و محل استراحت اش را جای تعیین کنید که به دستشویی نزدیک باشد.»
خانه ما این وضعیت را نداشت و #محمّد_حسین اذیت میشد .
این بود که او را به خانه خواهرش، انیس، بردیم.
محمّدهادی هم که خدمتش تمام شده بود؛ به سبب رابطه صمیمی 🤝و نزدیکی که با محمّدحسین داشت ،کنارش بود و اگر نیمه شب کار داشت و نیاز بود که دستشویی برود، او را همراهی کند.
فردا که من به سراغ آن ها رفتم تا جویای حال محمّدحسین شوم، محمّدهادی برایم چنین تعریف کرد:
«نیمههای شب بود، به طور اتفاقی بیدار شدم، دیدم محمّدحسین توی رختخوابش نیست.😳
با عجله از جا پریدم، دیدم همینطور به حالت دراز کش و کشان کشان خودش را روی زمین تا پای پله ها کشیده بود و میخواست به دستشویی برود».
موقعی که او را دیدم تقلّا میکرد تا پلّه ها را رد کند، با ناراحتی😔 گفتم:
« محمّدحسین مگر من تأکید نکردم اگر کاری داشتی حتماً بیدارم کن؟!»
گفت :«آخر دلم نمی خواست مزاحمت بشوم .»
گفتم :«برای چی؟ من خودم سفارش کردم!»
گفت:« دوست ندارم موجبات ناراحتی دیگران را فراهم کنم، من مجروح نشده ام که وبال گردن بقیّه باشم.»
بعد از چند روز که حالش بهتر شد و به خانه برگشت، سعی میکردم مراقبش باشم تا به زودی سلامتی اش را به دست آورد.
اما متاسفانه عصب پا آسیب دیده و پنجه پا را از حرکت انداخته بود.😔
دکترهای یک قطعه پلاستیکی به او داده بودند که در زیر و پشت پا نصب میشد و از آویزان شدن پنجه پا جلوگیری
می کرد.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه ٢٠١_٢٠٠
#قسمت_هشتاد_و_هشتم 🦋
((کفش کتانی))
#محمّد_حسین خیلی نگران بود که این مشکل مانع ادامهٔ حضورش در #منطقه بشود.
یک روز از صبح تا پاسی از روز در یکی از اتاق ها سرگرم کاری شده بود؛
صدایش زدم: «مادر جان! محمّد حسین! ناهار آماده ست، نمی آیی؟»
گفت: «چشم مادر! آمدم.»
وقتی وارد اتاق شد، برقی در چشمان معصوم و گیرایش می درخشید: «مادر جان! راهش را پیدا کردم. دیگر هیچ مشکلی ندارم.»
بعد با آن ابتکارش برای راه رفتن مواجه شدم.
او با ذوق و سلیقه راهی برای حلّ مشکل خودش پیدا کرده بود.
به جهت اینکه پایَش به همراه قطعهٔ پلاستیکی، راحت در جای کفش جای بگیرد، یک کفش کتانی خریده بود که دو سه شماره بزرگتر بود.
شلوارش را هم کمی گشادتر از معمول گرفته بود.
بعد یک نخ ضخیم به بندهای کتانی بسته بود و آن را از داخل پاچهٔ شلوار رد کرده بود
و تا کمربندش بالا آورده بود.
انتهای نخ را هم یک حلقه وصل نموده بود.
انگشت دستش را درون حلقه می کرد و موقع راه رفتن آن را می کشید؛
به این ترتیب، نوک پنجهٔ پا بلند می شد و وقتی قدمش را بر می داشت، دوباره نخ را شل می کرد و پا به حالت اول بر می گشت.
فکر خوبی کرده بود! هیچ کس متوجّه نمی شد و تنها ایراد کار در این بود که برای نگه داشتن حلقه، دستش مدام به کمربند بود.
تا چند مدّت که نسبتاً سلامتی اش را به دست آورد، به همین شکل راه می رفت.
فقط بعضی از دوستانش از این ماجرا خبر داشتند.
به همه سفارش می کرد که به کسی نگویید که پای من این طور شده است.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
14.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🌱•
#سلام_امام_زمان
#دردهایی هست
کھ دارویش آمدن شماست ؛
جوابمان کردند #نمیآیی ؟!
[یاصاحبالعصرِوالزَّمان]
+برگردانتظارِاهالیِآسمان :)
#اللهمعجللولیکالفرج
⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀
#صبحتون_مهدوی
@Ravie_1370🌷
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام
امروز سالروز رحلت آیه الله بهجت
قدس سره هست
برای شادی روحشون یک سوره یس
قرائت کنیم. شاید دست مارا هم بگیرند
این کلیپ را هم حتما حتما نگاه
کنید.اگر دلتون شکست و اشکتون
جاری شد برای ما هم دعا کنید..
👆 👆
#شهید مدافع حرم
#شهید علیرضا_قبادی🕊
#شهادت: 96/2/26
🌿از شهدا حاجت بگیرید
خاطره ای زیبا از شهیدمدافع حرم #علیرضا_قبادی راوی مادر شهید
روزی سر قبر علیرضا بودم که متوجه خانمی شدیم که شدیدا گریان بود
از ایشان سوال کردم که آیا شما علیرضا را میشناسید
خانم گفت: که من شهید رو نمیشناسم روز تشییع شهید من در امامزاده بودم که دیدم تشییع شهید است به شهید گفتم اگر تو واقعا شهیدی پس برای من کاری کن من فرزند دختری دارم که نمی تواند صحبت کند و سه پسر بیکار در خانه دارم کمکم کن😔
این اتفاق گذشت چند روز بعد دخترم در خانه یکدفعه مرا صدا زد و درخواست آب کرد باور نمیکردم شهید اینقدر زود جوابم را بدهد کمتر چند روز بعد یک نفر درب خانه ما آمد و پرسید خانم شما سه پسر بیکار دارید من با تعجب پرسیدم بله چطور مگه؟؟ایشان آدرسی به من داد و گفت فردا بگویید بیایند سرکار
#ایام_شهادت🕊
@Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
هـزار و اندے ساله
سیصد و سیزدهنفر
یـــار نداری...
@Ravie_1370🌷