❣یابن الحسن(ع)
سالهايي ست که بر درد فراغيم دچار
چاره ي درد فراق است نظر بر رخ يار
يارما غايب از انظار پس پرده بود
اي خوشا آمدن پرده نشين در اظهار
همه عالم شده مشتاق که او باز آيد
آيد وفصل خزان همه گردد چو بهار
همه گويند که او جمعه ميايد جمعه
جمعه ها دوخته چشمان همه بر ره يار
سالياني است که تکرار شده جمعه ولي
مانده برقلب همه حسرت ديدار نگار
آن نگاري که بود حجت حق روي زمين
آخرين حلقه ز زنجير امامان کبار
يوسف فاطمه(س) ومنتقم خون حسين(ع)
مصلح عالم واز هرچه ستمگر بيزار
گستراند به جهان عدل خدا رابه يقين
لشگر جمله ضعيفان جهان را سردار
مهدي بن الحسن وعشق هم منتظران
با ظهورش بشود صحنه ي دنيا گلزار
اي خدا قسمت ما کن که به هنگام ظهور🤲
در رهش تحفه ي جان را بنماييم نثار..
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@Ravie_1370🌷
#یا_اباعبداللــه_ع❤️
با عشق حسین هر ڪه سر و ڪار ندارد
خشڪیده نهالیست ، پـر و بـال ندارد
ما غرق گناهیم و ز آتش نهراسیم
آتش بہ محبان #حسیـن ڪار ندارد
#حضرٺ_عشـق💚
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@Ravie_1370🌷
#گمــنامے ، راز عجیبےست ... .
گمنامی یعنی مثل #حاج_احمد_متوسلیان سی و دو سال نا معلوم باشی... .
گمنامی یعنی کمیل و حنظله.... .
گمنامی یعنی ۳تا داداش مثل #باکری ها که هیچ کدوم جنازه شون برنگشت ...
گمنامی یعنی روزنامه نویسی به شهدای مظلوم ما بگوید :
« #یاران_دیکتاتور!!!»
گمنامی یعنی بدن نیمه جان بچه های هویزه که زیر شنیِ تانکها له شوند و وحسرت یک #آخ را بر دل دشمن بگذارند ...
گمنامی یعنی بدن های نازنینی که درکوه های #کردستان منجمد شدند ...
گمنامی یعنی شبانه به فقرا نان و خرما بدهی و نفرین و ناسزا تحویلت دهند ...
گمنامی یعنی"به فرزند جانباز ۷۰ درصد بگن با #سهمیه رفت دانشگاه...
گمنامی یعنی نه تنها #جان که #نام و #هویتت را نیز فدای حضرت دوست نمایی...
#سلام_بر_گمنامان_خوشنام
#یادشهدا_باذکرصلوات ...
🥀🥀 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🥀🥀
🍃اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ🍃
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت36
خیلی دنبال چیزهای آنتیک وگران نبودیم.هرفروشگاهی که میرفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم.نظرهردوی مااین بودکه تاجایی که امکانش هست وسایل زندگی آینده مان ایرانی باشد.حمیدروزاول خریدجهازگفت:"وقتی حضرت آقاگفتندازکالای تولیدداخل حمایت کنین ماهم بایدگوش کنیم وجنس ایرانی بخریم".
شانزدهم شهریورروزعروسی آقاسعیدبود.خیلی خوش گذشت،ولی ازرفتارحمیدمشخص بودزیادسرحال نیست.ته چشم هایش نگرانی دادمیزد.به خاطرازدواج برادردوقلویش یک جورخاصی شده بود.بعدازمراسم جلوی درتالارمنتظرش بودم اماحمیدآن قدردرحال وهوای خودش غرق بودکه حواسش پرت شدومن رابعدمراسم درحیاط تالارجاگذاشت.چندقدم که رفته بودتازه یادش افتادمن هم هستم.کمی ناراحت شدم.به خنده چندتاتیکه انداختم وحسابی ازخجالتش درآمدم:"ماشاءلله حمیدآقا!به به!ببین ماباکی داریم میریم سیزده به در!باکی داریم میریم پیک نیک!روی دیوارکی داریم یادگاری مینویسیم!کی آخه زنش روجامیذاره حمید؟"این طورجاهادوست داشتم آب روغنش رازیادکنم تابیشترتحویلم بگیرد.
به خاطرهمین فراموش کردن،باشرمندگی کلی معذرت خواهی کرد.به حمیدحق میدادم.بالاخره بعدازاین همه سال دوبرادری که باهم بزرگ شده بودندداشتندسراغ زندگی خودشان میرفتندواین خیلی سخت بود.
خندیدم وگفتم:"بله حق دارین حمیدآقا.منم خواهردوقلوم ازدواج میکردممکن بودهمچین کاری کنم،شماکه جای خودداری".
بعدازعروسی آقاسعیدهرجاکه میرفتیم همه ازعروسی مامی پرسیدند.وقت زیادی نداشتیم.
مهم ترین کارمان اجاره کردن یک خانه مناسب بود.حمیدنظرش این بودکه یک خانه بزرگ اجاره کنیم.دوست داشت بهترین هارابرای من فراهم کند.اولین خانه ای که رفتیم حدود120متربود؛خیلی بزرگ ودل بازبانورگیر
عالی.قیمتی که بنگاه گفته بودباپس اندازحمیدجوربود.
تقریباهردوتایی خانه راپسندیده بودیم.خوشحال ازانتخاب خانه مشترکمان ازدربیرون آمدیم.هنوزسوارموتورنشده بودیم که یکی ازرفقای حمیدتماس گرفت.صحبتشان که تمام شدمتوجه شدم حمیدبه فکرفرورفته است.
وقتی پرس وجوکردم گفت:"خانم میخوام یه چیزی بگم چون بایدتودرجریان باشی،اگرراضی بودی اونوقت انجام بدیم.یکی ازرفیقام الان زنگ زدمثل اینکه برای رهن خونه به مشکل خورده،پول لازم داشت.اگرتوراضی باشی مانصف پس اندازمون روبه دوستم قرض بدیم،بانصف بقیش یه خونه کوچک تررهن کنیم تابعداکه پول دستمون رسیدیه خونه بزرگتراجاره کنیم".
پیشنهادش راکه شنیدم جاخوردم این پاوآن پاکردم.میدانستم باپولی که می ماند،خانه ی چندان خوبی نمیتوانیم اجاره کنیم.پیش خودم دودوتاچهارتاکه کردم دیدم دریک خانه ی کوچک محله های پایین شهرهم میشودخوش بود.ازآنجایی که واقعااین چیزهابرایم مهم نبود،برای همین خیلی راحت همان جاقبول کردم.میدانستم بیشترخرج عروسی واجاره خانه روی دوش حمیداست.نمیخواستم اول زندگی تحت فشارباشد.
باپولی که مانده بودبه چندتابنگاه سرزدیم.خیلی سخت میشدبااین مبلغ خانه اجاره کرد.مشاوراملاک فلکه"شهیدحسن پور"به ماآدرس خانه ای رادادکه داخل خیابان نواب بود.
باحمیدآدرس به دست راه افتادیم.ازپیرمردی که داخل کوچه روی صندلی جلوی خانه خودشان نشسته بودآدرس منزل"آقای کشاورز"راپرسیدیم.ازنوع نگاه وپاسخ پیرمردمسن متوجه اختلال حواس اوشدیم.کمی که جلوتررفتیم خانه راپیداکردیم.این اولین
خانه ای بودکه بعدازنصف شدن پول پس اندازمان میخواستیم ببینیم.یک ساختمان دوطبقه که درنگاه اول خیلی قدیمی وکوچک به نظرمیرسید.
حمیدزنگ خانه رازدوکمی بعدپیرزنی چادربه سربیرون آمد.بعدازسلام واحوال پرسی حمیداجازه خواست خانه راببینیم.چون مستاجرداشت وخانه به هم ریخته بودحمیدداخل نیامد.
من پذیرایی،آشپزخانه واتاق رادیدم وپسندیدم.خانه دلنشین وزیبایی درطبقه همکف که خیلی نقلی وجمع وجوربود.صاحب خانه هم طبقه بالازندگی میکرد.درکه بازمیشدیک پذیرایی بیست متری،اتاق خواب کوچک هجده متری که باچهارچوب های مشبک چوبی ازپذیرایی جدامیشد،آشپزخانه دوازده متری باحیاط کوچک وجمع جورکه درورودیش ازپذیرایی بازمیشد.دستشویی طبقه ماهم داخل حیاط بود.داخل حیاط یک ردیف گلدان های شمعدانی چشم نوازبود.این خانه باتوجه به پولی که داشتیم برای شروع زندگی خوب بود.ازخانه که بیرون آمدم به حمیدگفتم:"همین جاخوبه،من پسندیدم"حمیدهمان روزخانه راباهفت میلیون قرض الحسنه به عنوان پول پیش وماهی نودوپنج هزارتومان اجاره،قولنامه کرد.
فردای روزی که صاحب خانه خبردادمستاجرقبلی خانه راخالی کرده باحمیدرفتیم که دستی به سروروی خانه بکشیم اولین بارباخودمان آینه وقرآن ویک قاب عکس ازامام خامنه ای بردیم.این قاب عکس همان عکسی بودکه باهم برای خانه مشترکمان پسندیده بودیم.
حمیدگفت:"بایداول حضرت آقاخونه ماروببینن".
&ادامه دارد...
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت37
#یادت_باشد قسمت 37
قرآن راوسط طاقچه گذاشتیم.یک طرف آینه یک طرف هم قاب عکس.حمیددوقدم عقب ترازطاقچه چنددقیقه ای خیره به عکس حضرت آقانگاهی کردوگفت:"میبینی آقاچه قدرتوی دل بروونورانیه.به خاطرایمان زیاده.حاضرم هرکاری بکنم ولی یه لحظه لبخندازروی چهره آقاکنارنره".
خانه ای که اجاره کرده بودیم نیازبه نظافت داشت.ازقبل کلی وسیله برای تمیزکردن دیوارهاوکف اتاق هاگرفته بودم:ازسطل آب گرفته تااسکاج ودستمال وشیشه شور.چندروزی کارمان همین بود.بعدازظهرهاحمیدکه ازسرکارمی آمدباهم برای تمیزکردن خانه میرفتیم.این کارهابرایم حس خیلی خوبی داشت.احساس اینکه واردیک زندگی مشترک میشویم خوشایندبود.
روزدوم مشغول تمیزکردن شیشه هابودم که متوجه زنگ درشدم.ازشیشه پنجره عمه رادیدم که بایک جعبه شیرینی واردحیاط شد.خانه آنقدرقدیمی وکوچک بودکه وقتی عمه دیدگفت:"فرزانه اینجاراچه جوری پسندکردی؟عقلت رودادی دست حمید؟"تعجب کرده بودکه یک تازه عروس همچنین جایی راپسندیده باشد.گفتم:"بنده خداحمیدهیچ تقصییری نداره.من خودم اینجارودیدم وپسندیدم"خیلی های دیگرهم به من ایرادگرفتندولی من ککم نمیگزید .میگفتم:"ماهمین جاهم میتونیم بهترین زندگی روداشته باشیم"هیچ کس متوجه اصل ماجراواینکه مانصف پولمان راقرض دادیم نشد،به حمیدگفته بودم:"هرکسی خرده گرفت که چرااین ساختمان رواجاره کردی بگوفرزانه پسندیده.من همه مسیولیت انتخاب اینجاروقبول میکنم".
حمیدهفته آخرقبل عروسی دوره آموزش عقیدتی داشت.وقت زیادی نداشتیم،ولی بااین حال سعی کردهمه جابامن همراه باشد.باحمیدبرای خریدعروسی به بازاررفتیم.هرمغازه ای که میرفتیم علاوه برماعروس ودامادهای دیگری هم بودندکه مشغول خریدبودند.مشخص بودخیلی ازآنهامثل ماروزعیدغدیررابرای مراسم ازدواجشان انتخاب کرده اند.
برای حمیدیک انگشترنقره خریدیم که سه ردیف کج ودرهرردیف سه تانگین داشت.ازروزی که این حلقه راخریدیم همیشه دستش بود.یک کت وشلوارقهوه ای سوخته هم خریدیم که فقط شب عروسی پوشید.حمیدبرای من یک سرویس طلاگرفت.ازشانس من اصلاخسیس نبود.انتخابهایش هم حرف نداشت.چیزهایی راانتخاب میکردکه فکرش راهم نمیکردم.برای همین همیشه ترجیح میدادم خودش انتخاب کند.چون میدانستم سلیقه خیلی خوبی دارد.
آن هفته من هم داخل دانشگاه خیلی درگیربودم.برای دعوت ازشهیدگمنام طوماروامضاءجمع میکردیم.خیلی دوست داشتم مثل دانشگاه های دیگرماهم داخل محوطه دانشگاه مقبره ی شهیدگمنام داشته باشیم.چندروزمانده به عروسی،صبح هابین دانشکده هادنبال امضاءمیچرخیدم وبعدازظهرهاهم باحمیدبرای خریدیاچیدن وسایل خانه میرفتم.
یکی ازدوستان صمیمی ازروی شوخی به من گفت:"تودیگه چه عروسی هستی؟بیابرودنبال کارهای مراسم.هرکی جای توباشه تمام فکروخیالش این میشه که ببینه کدوم آرایشگاه بره،کدوم آتلیه عکس بندازه،کدوم لباس روبگیره.اونوقت تواینجاداری برای مقبره شهیدگمنام امضاءجمع میکنی؟"خندیدم ودرجوابش گفتم:"شمانگران نباشین،شوهرم راضیه.تاجایی که بشه امضاءجمع میکنم،بقیه پای شما".بعدهاکه پیکردوشهیدگمنام رادردانشگاه علوم پزشکی آوردند،حمیدهمیشه به من میگفت:"چون شهدای دانشگاه شماخارج ازمحدوده ی کلاسها هستن،حتمابریدسرمزارشون.اینهاروشما
دعوت کردین،بی انصافیه رهاکنین."
روزجهازبرون هم شوق داشتم هم استرس.
همه ی خانواده وبستگان درجه ی یک درتکاپوبرای بردن وسایل خانه بودند.مشغول بسته بندی وسایل بودم که حمیدکنارم نشست ومقداری تربت کربلابه دستم دادوگفت:"این تربت روبین جهیزیه بذار.دوست دارم تمام زندگیمون بوی اهل بیت وامام حسین علیه السلام بگیره."
میدانستم خانه ای که انتخاب کرده ایم کوچکترازآن است که تمام وسایل جهازرابتوانیم باخودمان ببریم،برای همین بسیاری ازوسایل مثل پشتی ها،میزناهارخوری،تابلوفرش ومیزتلفن خانه مادرم ماند.درجواب اعتراضهاهم گفتم:"ان شاءا...هرموقع خونه ی بزرگتررفتیم،این هاروهم می بریم."
وسایل یکی یکی بین مردهای فامیل دست به دست تاماشین میرفت.بابیرون رفتن هرکدام ازآنهادرذهنم جای آن رامشخص میکردم .باصدای بلندی که ازحیاط آمدهمه ترسیدیم.وقتی به حیاط آمدم متوجه شدم اجاق گازازدستشان افتاده وشیشه جلوی آن شکسته است.چندروزمانده به عروسی یکی ازکارهای مااین شده بودکه دنبال شیشه جلوی این گازباشیم؛متاسفانه پیداهم نمی شد.
روزهای آخربرای چیدن جهازازدانشگاه یکسره به خانه ی خودمان میرفتم حمیدهم برای جابه جایی وسایل ازسرکاربه خانه می آمد.چون خانه کوچک بود،چیدمان وسایل وقت وانرژی زیادی میخواست.حمیددرحالی که مشغول انداختن کارتن کف اتاق خواب بودگفت:"خانم!نظرت چیه غذای بیرون نگیریم.اجاق گازرووصل کنیم،
همین جایه چیزساده درست کن بخوریم."
&ادامه دارد...
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت38
اولین غذایی که پختم سیب زمینی سرخ کرده باتخم مرغ بود.گفتم بیااین هم غذای سرآشپز!
برای چیدمان وسایل تصمیم گرفتیم بعضی ازوسایل آشپزخانه راحتی ازداخل کارتن بیرون نیاوریم،چون کل کابینت های آشپزخانه چهارتاهم نمیشد.
یک طرف پذیرایی بیست متری خانه،فرش شش متری پهن کردیم.
بوفه ومبل هاراهم بعدازچندبارجابه جاکردن،دوراتاق چیدیم.البته یک ستون هم وسط پذیرایی به این کوچکی داشتیم!بایدطوری وسایل رامیچیدیم که ستون وسط خانه کمترین مزاحمت راداشته باشد.
نوه ی صاحب خانه هروقت این ستون رامیدید ،میگفت:"وقتی که ماپایین زندگی میکردیم ازهمین ستون میگرفتیم میرفتیم بالاودستمون رومیزدیم به سقف!"
دوره ی عقیدتی حمیدیک طرف،امضاءجمع کردن برای شهیدگمنام ازطرف دیگردرکنارتمیزکردن خانه وچیدن وسایل جهازحسابی مشغولم کرده بود.
بین همه ی این گرفتاری،مشغول جابه جاکردن وسایل بودم که ازطرف دانشگاه تماس گرفتندوخبردادندکه مسابقات کشوری کاراته دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی دقیقایک روزقبل ازعروسی افتاده وقراراست درشهرساری برگزارشود.
من ورزش کاراته راتاکمربندزردپیش پدرم آموزش دیده بودم.
بعدهم به باشگاه رفتم وکمربندمشکی گرفتم.تاریخ دقیق مسابقات قبلااعلام نشده بود.گفته بودندبه احتمال زیادمسابقات آذرماه باشد.خیالم راحت بودکه تاآن موقع ماعروسی راگرفته وحتی مسافرت وماه عسل راهم رفته ایم،اماحالاخبردادندمسابقه دقیقاروزاول آبان برگزارمیشود.
بین رفتن ونرفتن دودل بودم.شش ماه زحمت کشیده بودم وتمرینات سختی راگذرانده بودم.مسابقات برایم مهم بود.به مربی گفتم:"برای مسابقه همراهتون میام،فقط منوزودتربرسونیدقزوین که به کارهای عروسیم برسم!"مربی که ازتاریخ دقیق عروسی خبرداشت،خندیدوگفت:"هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟اون جاکه وسط مسابقه حلواخیرات نمی کنن.اومدیم به صورتت ضربه خوردوکبودشد.
اون وقت میگن دامادروزاول نرسیده عروس روزده!"کلی خندیدم وگفتم:"حمیدآقاخودش مربی کاراتست،ولی دست به زن نداره.حتی توی مسابقات سعی میکنه ضرباتش طوری باشه که به حریفش آسیبی نزنه."درنهایت مربی حرفش رابه کرسی نشاندونگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم!
دوم آبان،عیدغدیرسال نودودو،روزبرگزاری جشن عروسی مابود.باحمیدنیت کردیم برای اینکه درمراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد،سه روزروزه بگیریم.
شبی که کارت دعوت عروسی رامینوشتیم،حمیدیک لیست بلندبالاازرفقایش رادست گرفته بودودوست داشت همه رادعوت کند.رفیق زیادداشت؛چه رفقای هم کار؛چه رفقای هم هییتی،چه رفقای باشگاه،
همسایه ها،فامیل.خلاصه باخیلی هارفت وآمدداشت.
باهمه قاتی میشد،ولی رفیق بازنبود.این طوری نبودکه این رفاقتها بخواهدازباهم بودن هایمان کم کند.وقتی لیست تعدادرفقایش رادیدم،به شوخی گفتم:"تواینقدررفیق داری،میترسم شب عروسی مشغول این هابشی،منوفراموش کنی!"
حمیدششمین فرزندخانواده بودکه ازدواج میکرد.برای همین درخانواده ی آنهااین چیزهاتازگی نداشن وبرایشان عادی شده بود،ولی خانواده مااین طوری نبود.من اولین فرزندخانواده بودم که ازدواج میکردم.
صبح روزعروسی که میخواستم به آرایشگاه بروم،پدرومادرم خیلی گریه کردند.خودم هم ازچندروزقبل اضطراب عجیبی گرفته بودم.
خواب به چشمم نمی آمد.وقتی دیدم این همه مضطرب وناآرامم،چاره ی کاررادرتوسل وتوکل دیدم.یک کاغذبرداشتم ونوشتم:"خدایا!من ازورودبه زندگی مشترک میترسم.کمکم کن که بهترین زندگی روداشته باشم."دست نوشته رابین صفحات قرآنم گذاشتم.این کارخیلی به آرامشم کمک کرد.
حمیدساعت شش غروب دنبالم آمد.میدانست گل رزومریم دوست دارم.
یک دسته گل باده شاخه گل رزوشش شاخه گل مریم برایم خریده بود.کت وشلواری که خریده بودیم راپوشیده بود.ازهمیشه خوشتیپ تروتوی دل بروترشده بود.ماشین عروسمان پرایدبود.
خیلی هم ساده تزیین شده بود.آتلیه رابه اصرارمن آمد.خانمی که میخواست ازماعکس بگیردحجاب چندان جالبی نداشت.آن قدرحمیدسنگین رفتارکردکه این خانم خودش متوجه شدوکامل پوشش خودش راعوض کرد.
عروسی خیلی خوبی داشتیم.همیشه به خودحمیدهم میگفتم که ازعروسی راضی بودم.هم گناه نبود،هم ساده بود،هم دلخوری پیش نیامد.چون درخیلی ازعروسی هابه خصوص وصلت های فامیلی به خاطرمسایل پیش پاافتاده ناراحتی به وجودمی آید،ولی عروسی ماخیلی خوب بود
&ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😞𖠣
پناه می برم به خدا
از روزی
که گناه برای مردم عادی شود...
•❥━┅┄┄