✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت66
خدامیداندچندرزمنده درهمین اردوگاه لحظات سخت جراحت راتحمل کرده وبعدهم به شهادت رسیده بودند.روبه روی محوطه ی اردوگاه یک تپه ی بلنددیده میشدکه پرچم های سبزرنگ
زیادی ازآن بالاخودنمایی میکرد
دل تنگی هایم موج چشم های حمیدراکم داشت.دوست داشتم زودتربیایدبنشیندوبنشینم وفقط حمیدصحبت کند.بعدازخستگی های این چندروز،دیدن حمیدمیتوانست مرابه آرامش برساند.ساعت ازیک نصفه شب هم گذشته بود.پیش خودم گفتم لابدمثل سری قبل که قراربودبیاید،ولی کارپیش آمد،امشب هم نتوانسته بیاید
فلاکس چای رابرداشتم وبه سمت اتاق راه افتادم.چندقدمی برنداشته بودم که صدای کشیده شدن دمپایی روی آسفالت توجهم راجلب کرد.بی آنکه برگردم یقین کردم حمیداست.وقتهایی که خسته بودهمین شکلی دمپایی هایش راروی آسفالت میکشیدوراه میرفت.وقتی برگشتم حمیدرادیدم؛باهمان لباس قشنگ خادمی،کلاه سبزمدل عمادمغنیه،شلوارشش جیب،چهره ای خسته،ولی لبی خندان وچهره ای متبسم
به حدی ازوجودحمیدانرژی گرفته بودم که دوست داشتم کل اردوگاه راباپای پیاده قدم به قدم تاصبح دوربزنیم.
آن شب یک ساعتی پیش هم بودیم وکلی صحبت کردیم.سری بعدمن برای دیدن حمیدبه معراج الشهدارفتم.به حدی سرگرم کارهایش بودکه متوجه حضورمن نشد
موقعی که لباس خادمی به تن داشت فقط وفقط به خادمی وخدمت به زایران شهدافکرمیکرد.حیاط معراج الشهدامنتظربودم شایدحمیدبین کارهایش چنددقیقه ای وقت خالی پیداکندکه بلندگوی معراج اعلام کردیکی ازهمسران شهداچند
دقیقه ای میخواهدصحبت کند
همان موقع حمیدمن رادید،ولی بلافاصله غیبش زد.بعدازمراسم که نیم ساعتی باهم بودیم علت غیب شدنش راجویاشدم گفت:"نمی خواستم جایی که یه همسرشهیددل شکسته حضورداره،
ماکنارهم باشیم!"
بین ماه های سال،اردیبهشت برایم دوست داشتنی ترین ومتفاوت ترین ماه سال شده بود؛ماهی که درچهارمین روزش حمیدبه دنیاآمده بود.جشن تولدمختصری گرفتیم
ازصبح درگیردرست کردن کیک بودم.ازعلاقه ی زیادحمیدبه بستنی خبرداشتم،برای همین باثعلب وشیرتازه برایش کلی بستنی درست کرده بودم.هرچندخوشحالی وشوخی های وقت فوت کردن شمع هازیادبه درازانکشید!
چندروزبعدمنتظربودم حمیدازسرکاربیایدباهم غذابخوریم.هوابارانی بود.ساعت ازسه هم گذشته بود،ولی ازحمیدخبری نبود.پیش خودم فکرکردم حتمابازجایی دستش بندشده ودارد
گره ی کاری رابازمی کند
وقتی زنگ دررازد،طبق معمول به استقبالش رفتم.تاریخت وقیافه اش رادیدم ازترس خشکم زد.سرتاپایش خاکی وکثیف بود.فهمیدم بازتصادف کرده!زانوهای شلوارش پاره شده بودوردکشیده شدن روی آسفالت،پشت آستین کاپشنش مشخص بود.رنگ به صورتم نمانده بود.همان جاجلوی دربی حال شدم.طاقت نداشتم حمیدرااین مدلی ببینم
دلداریم دادوگفت:"نگران نباش.باورکن چیزی نشده.ببین خودم باپای خودم اومدم خونه.همه چیزبه خیرگذشت."ولی من باورنمیکردم.سوال پیچش کردم تابفهمم چه اتفاقی رخ داده
پرسیدم:"کجاتصادف کردی حمید؟درست بگوببینم چی شده؟بایدبریم بیمارستان ازسروپاهات عکس بگیریم."حمیددرحالی که لیوان آب راسرمی کشیدگفت:"باآقامیثم وآقانبی ا...سوارموتورمی آمدیم که وسط غیاث آبادیک ماشین به مازد.سه نفری پرت شدیم وسط خیابون شانس آوردیم من کلاه داشتم.
"زخم های سطحی برداشته بود.ازسیرتاپیازقصه راتعریف کردکه چه جوری شد،کجازمین خوردند،بقیه حالشان خوب است یانه و.این طورچیزهاراازمن پنهان نمیکرد من هم فقط غرمیزدم:"چراراننده ی اون ماشین این طوررانندگی میکرده؟توچراحواست نبوده؟
."بعدهم یک راست رفتم سراغ اسپند. اسپنددودکردن های من ماجراشده بود.تا میخواست بیرون برود،اسپندمشت میکردم ودورسرحمیدمیچرخاندم.
حمیدهم برای شوخی اسپندراازمشت من میگرفت زیربغلهایش دورکمرش وبین پاهایش می چرخاندومی خندید.حتی لباسش رامیزدبالا،روی شکمش میگذاشت ومی گفت بترکه چشم حسود!
این اولین باری نبودکه حمیدتصادف میکرد.چندین بارباهمین سرووضع به خانه آمده بود،اماهردفعه مثل بارنخست که خونین ومالین بالباس پاره میدیدمش دست وپایم راگم میکردم وتوان انجام هیچ کاری رانداشتم.
مخصوصایک بارکه شبانه ازسنبل آباددرحال برگشت به قزوین بود،موتورحمیدبه نیسان خورده بود.شدت تصادف به حدی بودکه حمیدباموتوربه وسط جاده پرت شده بود.هردوطرف جاده الموت
دره های وحشتناکی دارد.شانسی که آورده بودیم این بودکه وسط جاده زمین خورده بود.آن شب هم که بعدازکلی تاخیربه خانه آمد،همین وضعیت راداشت؛لباس های پاره ودست وپاهای خونی.این تصادف کردن هاصدایم راحسابی درآورده بودکه چرابااین که حساسیتم رامیداند،مواظب نیست.
ازروی حساسیتی که به حمیدداشتم،شروع کردم به دعوا:"مگه روزروازتوگرفته بودن؟چراشب اومدی؟چرارعایت نمیکنی؟این موتورروبایدبندازیم آشغالی!"ازبس ازاین تصادف هادیده بودم،چشمم ترسیده بود
&ادامه دارد...
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت67
به حدی حساس شده بودم که دراین شرایط یکی میخواست من راآرام کندوبرایم آب قنددرست کند!
حمیدلباس های پاره وخونی راعوض کردوتاشب خوابید،ولی شب کمردردعجیبی گرفت.چشم روی چشم نمیگذاشت.
تاصبح حمیدراپاشویه کردم.دستمال خیس روی پیشانیش میگذاشتم وبالای سرش قرآن میخواندم.چون دوره های درمان راگذرانده بودم،معمولااکثرکارهاحتی تزریقاتش راخودم انجام میدادم.
وقتی دیدتاصبح بالای سرش بیداربوده ام،گفت:"من مهرمادری شنیده بودم،ولی مهرهمسری نشنیده بودم که حالادارم باچشم های خودم می بینم.اگرروزی مسابقه مهربونی برگزاربشه تونفراول میشی خانوم."
صبح خروس خوان حاضرشدیم وبه بیمارستان رفتیم.بعدازگرفتن عکس ازکمرش فهمیدیم دیسکش فتق پیداکرده است.دکترده روزاستراحت مطلق نوشت.بایدرعایت میکردتابه مروربهتربشود.یک روزکه برای استراحت خانه مانده بود،همه فهمیده بودند.ازدرودیوارخانه مهمان می آمد.
یک لحظه خانه خالی نمیشد؛دوست،فامیل،همسایه،هییت،مسجد،
باشگاه و...پیش خودم گفتم حمیدیک تصادف ساده داشته این همه مهمان آمده است،خدای نکرده برودماموریت جانبازبشودمن بایدنصف قزوین راپذیرایی کنم وراه بیندازم!
تمام مدت برای خوش آمدگویی وپذیرایی ازمهمانها سرپابودم.به حدی مهمان هازیادبودندکه شبهازودترازحمیدبراثرخستگی می افتادم.
به خاطرکمردردنمی توانست مثل همیشه درکارهابه من کمک کند،بااین حال تنهایم نمیگذاشت.
داخل آشپزخانه روی صندلی مینشست وبرای من ازاشعارحافظ یاحکایتهای سعدی میخواند.خستگی من راکه میدید،میگفت:"به آبروی حضرت زهراسلام ا...علیهامن روببخش که نمی تونم کمکت کنم.این مدت خیلی به زحمت افتادی.
ده روزاستراحتم که تموم بشه بایدچندروزمرخصی بگیرم ازتومراقبت کنم.کارهاروانجام بدم تاتوبتونی استراحت کنی."
بعضی رفتارهادرخانه برایش ملکه شده بود.دربدترین شرایط آنهارارعایت میکرد؛حتی حالاکه کمرش دردمی کرد.
مقیدبودبعدازغروب آفتاب حتمانشسته آب بخورد.میگفت:"ازامام صادق علیه السلام روایت داریم که اگرشب نشسته آب بخوریم،رزقمون بیشترمیشه."
بین این ده روزاستراحت مطلقی که دکتربرای حمیدنوشته بود،تولدحضرت زهراسلام ا...علیهاوروززن بود.به خاطرشرایط جسمی حمید،اصلابه فکرهدیه گرفتن ازجانب اونبودم.
سپاه برای خانم هابرنامه گرفته بود.به اصرارحمیددراین جشن شرکت کردم.اول صبح رفتم تازودبرگردم.درطول جشن تمام هوش وحواسم درخانه،پیش حمیدمانده بود.وقتی برگشتم دودازکله ام بلندشد.حمیدباهمان حال رفته بودبیرون وبرای من دسته گل وهدیه ی
روززن خریده بود.
قشنگ ترین هدیه ی روززنی بودکه گرفتم.نه به خاطرارزش مادی،به این خاطرکه غافلگیرشدم.اصلافکرنمیکردم حمیدباآن شرایط جسمی ودردکمرازپله هاپایین برودوبرایم درشلوغی بازارهدیه تهیه کندواین شکلی من راسورپرایزکند.همان روزبه من گفت:"کمرم خیلی دردمیکرد.نتونستم برای مادرخودم ومادرتوچیزی بخرم.خودت زحمتش روبکش."
رسم هرساله حمیدهمین بود.روزتولدحضرت زهراسلام ا...علیهاهم برای من،هم برای مادرخودش وهم برای مادرمن هدیه میگرفت.روی مادرخیلی حساس بود.رضایت ولبخندمادربرایش یک دنیاارزش داشت.عادت همیشگی اش بودکه هربارمادرش رامیدیدخم میشدوپیشانیش رامی بوسید.امکان نداشت این کاررانکند.همان چندروزی که دکتراستراحت مطلق تجویزکرده بود،هربارمادرش تماس میگرفت وسلام میدادحالت حمیدعوض میشد.کاملامودبانه رفتارمیکرد.اگردرازکش بود،می نشست.اگرنشسته بود،می ایستاد.
برایم این چیزهاعجیب بود.گفتم:"حمید!مادرت که نمی بینه تودرازکشیدی یانشستی.همون طوری درازکش که داری استراحت میکنی باعمه صحبت کن."گفت:"درسته مادرم نیست ونمی بینه،ولی خداکه هست.خداکه می بینه!"
ایام ماه شعبان وولادت امام حسین علیه السلام وروزپاسداربودکه حمیدگفت:"بریم سمت امامزاده حسین.میخوام برای بچه های گردان عطربگیریم.همونجاهم نمازمیخونیم وبرمیگردیم."به فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده که رسیدیم،چندمدل عطرراتست کردیم.هفتادتاعطرلازم داشت.بالاخره یکی راپسندیدیم.یک عطرمتفاوت هم من برای حمیدبرداشتم.گفتم:"آقااین عطربرای خودت.هدیه ازطرف من به مناسبت روزپاسدار."بعدهم این عطرراجداازعطرهای دیگرداخل جیبش گذاشتم.
دوروزی عطرجدیدی که برایش خریده بودم رامیزد.خیلی خوشبوبود.بعدازدوروزمتوجه شدم ازعطرخبری نیست.چندباری جویاشدم.طفره رفت.حدس زدم شایدازبوی عطرخوشش نیامده،ولی نمیخواهدبگویدکه من ناراحت نشوم.یک بارکه حسابی سوال پیچش کردم گفت:"یکی ازسربازاازبوی عطرخوشش اومده بود.من هم وقتی دیدم اینطوریه،کل عطرروبهش دادم!".
&ادامه دارد
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت68
اواسط اردیبهشت ماه بود.آن روزازسرکارمستقیم برای مربی گری رفته بودباشگاه.خانه که رسیدازشدت خستگی،ساعت ده نشده خوابید.نیم ساعتی خوابیده بودکه گوشی حمیدزنگ خورد.ازمحل کارش تماس گرفته بودند
.دودل بودم که بیدارش کنم یانه.درنهایت گفتم شایدکارمهمی داشته باشند.بیدارش کردم.
گوشی راکه جواب داد،فهمیدم حمیدرافراخوان کرده اند.بایدبه محل پادگان میرفت.سریع آماده شد.موقع خداحافظی پرسیدم:"کی برمیگردی؟"گفت:"مشخص نیست!"تاساعت دوازده شب منتظرش ماندم.خبری نشد.کم کم خوابم برد.
ساعت دونصفه شب ازخواب پریدم.هنوزبرنگشته بود.خیلی نگرانش شدم.گوشی رانگاه کردم.دیدم پیامک داده:"خانوم من میرم بندرعباس.مشخص نیست کی برگردم.مراقب خودت باش."
خیلی تعجب کردم.باخودش چیزی نبرده بود؛نه لباسی،نه وسیله ای،نه حتی شارژرگوشی.معمولاماموریت هایی که میرفت ازقبل خبرمیدادندومن وسایل موردنیازش راداخل ساک میچیدم.
دلم خیلی آشوب شده بود.سریع تلویزیون رابازکردم وزدم شبکه ی خبرتاببینم بندرعباس اتفاقی افتاده یانه؟
زیرنویس نوشت که دراین منطقه رزمایش برگزارمیشود.خیالم کمی راحت شد.باخودم گفتم حتمایک رزمایش یکی،دوروزه است.میروندوبرمیگردند.ولی بازدلم قرارنگرفت.
طاقت نیاوردم وبه گوشی حمیدتماس گرفتم.داخل اتوبوس بود.
صدای خنده ی همکارهای پاسدارش می آمد.گفتم:"حمید،چرااین طوربی خبر؟نصفه شب بندرعباس کجابود؟هیچی هم که نبردی؟"
نمیخواست یانمیتوانست زیادتوضیح بدهد.گفت:"اینجاهمه چیزبه مامیدن خانوم.شمابخواب،صبح بروخونه ی بابا."استرس عجیبی گرفته بودم.تاصبح نفهمیدم چندبارازخواب پریدم.
آفتاب که زدرفتم دانشگاه.تاظهرکلاس داشتم که بابازنگ زد.گفت:"حمیدرفته سردشت،شمابیاپیش ما"متعجب پشت گوشی گفتم:"سردشت؟حمیدکه گفت بندرعباس!"
بابافهمیدکه حمیدنخواسته واقعیت رابه من بگویدتامن نگران نشوم.گفت:"سردشت رفتن.ولی چیزی نیست.زودبرمیگردن."نگرانی من بیشترشد.وقتی خانه رسیدم،دیدم چشمهای مادرم ازبس گریه کرده قرمزشده!
دلم به شورافتادوبیشترترسیدم.گفتم:"چیزی شده که شمادارین پنهون میکنین؟"باباگفت:"نه دخترم،نگران نباش.
ان شاءا...که خیره.یک ماموریت چندروزه است.به امیدخداصحیح وسالم برمیگردن."مامان برای اینکه روحیه ی من عوض شودپیشنهاددادبرویم بازار.درطول خریدتمام هوش وحواسم به حمیدبود.اصلانفهمیدم چی خریدیم وکجارفتیم.بامادرم درحال گشت زنی بودیم که بابازنگ زد:"دخترم مژدگونی بده.حمیدبرگشته!زودتربیاین خونه
."وسایل راخریده ونخریده سوارماشین شدیم وبه سمت خانه آمدیم.وقتی حمیدرادیدم نفس راحتی کشیدم.باناراحتی روی مبل نشسته بود.من هم انداختم به دنده شوخی:"میگی بندرعباس سرازسردشت درمیاری!بعدهم که یه روزه برمیگردی!هیچ معلوم هست چه میکنی آقا؟!"باباخنده اش گرفت وگفت:"هیچ کدوم نبوده.نه بندرعباس،نه سردشت.
داشتندمیرفتندسامراکه فعلاپروازشون عقب افتاده.طبیعی هم هست.برای اینکه پروازهالونره ودشمن هواپیمارانزنه چندبارمعمولاپروازهاعقب وجلومیشه."
شنیدن این خبربرایم سنگین بود.خیلی ناراحت شدم.گفتم:"حمید!من باهرماموریتی که رفتی مخالفت نکردم.نبایدبدونم توداری میری کشورغریب؟
من منتظرم رزمایش دوروزه تموم بشه،توبرگردی.اون وقت نبایدبدونم توداری میری سامرا،ممکنه یکی دوماه نباشی؟!"ازلغوشدن پروازبه حدی ناراحت بودکه اصلاحرفش نمی آمد،ولی من ته دلم خوشحال بودم.روی موتورهم که بودیم لام تاکام حرف نزد.تاچندروزحال خوبی نداشت.ماموریتهای داخل کشورزیادمیرفت.
ازماموریت یک روزه گرفته تاده،پونزده روزه.اکثرشان راهم به پدرمادرحمیداطلاع نمیدادیم که نگران نشوند،ولی این اولین باری بودکه حرف ماموریت طولانی خارج ازکشوراین همه جدی مطرح شده بود.عراق انتخاب خودش بود.
گفته بودندبرای رفتن مختارهستید.هیچ اجباری نیست.حتی خودتان میتوانیدانتخاب کنیدکه سوریه برویدیاعراق.حمیدعراق راانتخاب کرده بود.دوست داشت مدافع حرم پدرامام زمان عجل ا...تعالی فرجه الشریف درسامراباشد.
یک مقدارپول داشتیم که برای ساخت خانه میخواستیم پس اندازکنیم.حمیداصرارداشت که من حساب بانکی بازکنم واین پول به اسم من باشد.موقع خوردن صبحانه گفت:"امروزمن دیرترمیرم تاباهم بریم بانک.یه حساب بازکن پولمون روبذاریم اونجا.فرداروزی اتفاقی میفته برای من.حس خوبی ندارم.این پول به اسم توباشه بهتره."راضی نشدم.
گفتم:"یعنی چی که اتفاقی برای من میفته؟اتفاقاچون میخوام اون اتفاق بدنیفته،بایدبری به اسم خودت حساب بازکنی."اصرارکه کرد،قهرکردم.افتادم روی دنده ی لج تااین حرفهااززبانش بیفتد!بالاخره راضی شدبه اسم خودش باشد.
&ادامه دارد...
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت69
صبح زودرفت بانک برای بازکردن حساب.رمزتمام کارتهای بانکی وحتی گوشی حمیدبه شماره ی شناسنامه ی من بود
اواخراردیبهشت بودکه ازسوریه خبرتلخی به دست من وحمیدرسید.فرمانده ی قبلی اش،آقای"حمیدمحمدرضایی"،درماموریتی حضورداشت،ولی بعدازاتمام ماموریت ازاوخبری نبود.
هیچ کس نمیدانست که شهیدشده یااسیر.این بی خبری برای خانواده،همکاران وخودحمیدخیلی سخت بود.
یک باردرزمانی که تازه نامزدکرده بودیم همسرآقای محمدرضایی رادرنمایشگاه دفاع مقدس دیده بودم.ازآنجاکه آقای محمدرضایی همکارپدرم بود،همدیگرراخوب میشناختیم.
همسرش ازمن پرسید:"اسم آقاتون که تازه نامزدکردین چیه؟"وقتی فهمیداسم همسرم حمیداست،گفت:"چه جالب.هم اسم شوهرمنه.من عاشق آقاحمیدم.
حمیدمن خیلی نازودوست داشتنیه."شنیدن این حرفهای عاشقانه اززبان کسی مثل من که تازه عروسی کردم شایدچیزعجیبی نبود،ولی این ابرازاحساسات اززبان اوکه چندین سال ازازدواجشان گذشته وسه تافرزندداشتندوسالهابودباهم زندگی می کردندحس دیگری داشت.
این که چقدرخوب میشداگرهمه ی زندگی هاهمین طوربودوبعدازسالهااززمان ازدواج این شکلی این محبت ابرازمیشد.
حمیدازروزی که این خبرراشنید،آرام وقرارنداشت.
برای این که خبری ازآقای محمدرضایی بشودطرح ختم سوره ی یاسین گرفته بود.این طوری نبودکه فقط اسم هم گردانی هایش رابنویسدوهمه چیزتمام.می آمد
خانه وتک به تک به کسانی که دراین طرح
ثبت نام کرده بودندپیامک میدادویادآوری میکردکه هرغروب سوره ی یاسین یابخشی ازقرآن راکه مشخص کرده بودندراحتمابخوانند.
آیه ی نهم سوره یاسین"وجعلنامن بین ایدیهم سداومن خلفهم سدافاغشیناهم فهم لایبصرون"رازیادمیخواندتاآقای محمدرضایی چه خودش چه پیکرش دست دشمن وداعشی ها
نیفتاده باشد.سرتعریف خواب برای آقای محمدرضایی خیلی حساس بود.
میگفت:"این خواب چه خوب،چه بد،اگه به گوش این خانواده برسه باعث میشه ناراحتی پیش بیاد.به جای این کارهامتوسل بشیم.ختم ذکروقرآن بگیریم که زودترازآقای محمدرضایی خبری بشه.این خانواده ازاین بی خبری خیلی زجرمیکشن."برادرآقای محمدرضایی هم دردفاع مقدس پیکرش مفقودشده بود.این جنس انتظارواقعاسخت وجان کاه بود.
ماه رمضان مثل سال قبل دوره ی کتاب خوانی
داشتیم.
ازطرفی امتحانات پایان ترم من بلافاصله بعدازماه رمضان افتاده بود.شب قبل ازاولین امتحان به حمیدگفتم:"شوهرعزیزم!شام امشب باتو.ببینم چه میکنی.تاشام روحاضرکنی،من چندصفحه ای درسم رومرورکنم."بعدهم گرسنه وتشنه رفتم سردرس تاغذاآماده بشود.یک ساعت گذشت.
شددوساعت!خبری نبود!رفتم آشپزخانه دیدم بله!سیب زمینی هارابادقت تمام انگارخط کش گذاشته باشدخردکرده گذاشته روی اجاق گاز،ولی آن قدرشعله ی اجاق گازراکم کرده بودکه خودتابه هم داغ نشده بود،چه برسدبه سیب زمینی ها!
گفتم:"وای حمید.روده بزرگه روده کوچیکه روقورت داد!خب شعله روزیادکن."باآرامشی مثال زدنی گفت:"عزیزم!هولم نکن!بایدمغزپخت بشه."برای اینکه بیشترازاین گرسنه نمانیم،
گفتم:"حمیدجان!نمیخواد.تااین جادوساعت زحمت کشیدی،ممنون.بروبشین من خودم بقیش رودرست میکنم!"
بااصرارگفت:"حرفش هم نزن.شام امشب بامنه.
توبروسردرس وکتابت.تایه ربع دیگه غذاروآماده میکنم."یک ربع شد،یک ساعت!
ازاتاق بلندپرسیدم:"غذاچی شدمهندس؟ضعف کردم.چشم هام دیگه چیزی نمی بینه که بخوام درس بخونم."بالاخره بعدازهمه ی این حرف ها
سیب زمینی هامغزپخت شدوصدازد:"غذای سرآشپزآماده اس.
بیابخورکه این غذاخوردن داره."
سیب زمینی سرخ کرده باتخم مرغ غذایی بودکه حمیدبه عنوان غذای مخصوص سرآشپزدرست کرده بود.واردآشپزخانه که شدم دیدم سفره راهم چیده.هربارسفره رامی چیدمعمولایک چیزی فراموش میکرد.یاآب،یانمک،یاقاشق چنگال.
بالاخره یک چیزی راازقلم می انداخت.
سفره راکه خوب نگاه کردم،گفتم:"حمیدتوکه میدونی این غذاباچی می چسبه.پس چراخیارشورنیاوردی؟"گفت:"آخ آخ!ببین ازبس سرآشپزروهول کردی،یادم رفت.تاتوبشینی سرسفره،آوردم.
"زدم زیرخنده گفتم:"مردحسابی!چهارساعته منتظرغذام.خوبه توآشپزرستوران نشدی.ساعت دوازده شب تازه غذاحاضرمیشه!تومشغول شو،خودم میارم."دستش راگذاشت روی شانه های من ونگذاشت بلندشوم.بگذریم ازاینکه تاخیارشوررابیاوردوبادقت تمام خردکند،نصف غذاراخورده بودم.
&ادامه دارد...
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت70
امتحاناتم که تمام شد،برای شام منزل پدرم دعوت بودیم.موتورحمیدخیلی کثیف شده بود.خانه ی خودمان جای کافی برای شستن موتورنداشتیم.
برای اینکه موتورراداخل حیاط پدرم بشوییم زودترراه افتادیم.وقتی رسیدیم،ازسرپله شروع کردبه یاا...گفتن.گاهی وقتهاذکرهای متنوعی میگفت:"یاعلی،یاحسین،یازهرا.یک جوری اعلام میکردکه اگرنامحرمی هست پوشش داشته باشد.
تنهایی خجالت میکشیدموتورراتمیزکند.
میگفت:"عزیزم!توهم بیاپیش من باش."بین خانواده ی خودمن حمیدخیلی باحجب وحیابود.بااینکه پدرمن دایی حمیدمیشد،ولی رفتارش خیلی بااحترام بود.تازه موتورراشسته بودیم که گوشی حمیدزنگ خورد.
بازهم فراخوان بود.جوری شده بودکه وقتی اسم فراخوان رامی شنیدم حالم خراب میشدوبنددلم پاره میشد.احساس خطرراازکیلومترهادورتراحساس میکردم.حمیدآماده شدورفت.به مادرم گفتم:"این بارسوریه است.شک ندارم!"
چندساعتی گذشت.حوالی ساعت ده شب بودکه برگشت.
به شدت ناراحت بود.رفته بوددرلاک خودش.گهگاهی باپدرم زیرگوشی حرف میزدند؛جوری که من متوجه نشوم.برایشان میوه بردم وگفتم:"شمادوتاچی به هم میگین؟میخوای بری سوریه؟"پدرم خندیدوگفت:"حمیدجان!دخترمن زرنگ ترازاین حرفهاست.نمیشه ازش چیزی پنهون کرد."
حمیدباسرحرف پدرم راتاییدکردوبه من گفت:"آره!درست حدس زدی.اعزام سوریه داریم.همه ی رفقای من میخوان برن،ولی اسم من توی قرعه کشی درنیومد."باتعجب گفتم:"مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟"پدرم گفت:"چون تعدادداوطلب هاخیلی
زیاده،ولی ظرفیت اعزام هامحدود.برای همین قرعه کشی میکنن که هرسری یه تعدادی اعزام بشن.
"حمیدباپدرم حرف میزدکه واسطه بشودبرای رفتنش.میگفت:"الان وقت موندن نیست.اگه بمونم تاعمردارم شرمنده ی حضرت زهراسلام ا...علیهامیشم."
به حدی ازاین جاماندگی ناراحت بودکه نمیشدطرفش بروم.این طورمواقع ترجیح میدادم مزاحم خلوت وتنهایی هایش نباشم.داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم ازآشپزخانه بلندشد.روغن داغ روی دستش ریخته بود.کمی باتاخیربلندشدم وبه آشپزخانه رفتم.چیزخاصی نشده بود.
وقتی برگشتم دیدم حمیدخیلی ناراحت شده؛خیلی زیاد!موقع رفتن به خانه چندین بارگفت:"توچرازندایی کمک خواست باتاخیربلندشدی؟!این دیررفتن توکاربدی بود.کارزشتی کردی!یه زن وقتی نیازبه کمک داره بایدزودبری کمکش.تازه اون که مادره!بایدبلافاصله میرفتی!"
مهرماه94مادربزرگ مادری ام مریض شده بود.من وحمیدبه عیادتش رفتیم.اصلاحال خوبی نداشت.خیلی ناراحت شده بودم.بعدازعیادت به خانه ی عمه رفتیم.داخل اتاق کلی گریه کردم.عمه وقتی صدای گریه ام راشنیدبغض کرده بود.حمیدداخل اتاق آمدوگفت:"عزیزم!میشه گریه نکنی؟
وقتی توگریه میکنی بغض مادرم می ترکه.من تحمل گریه ی هردوتاتون روندارم."دست خودم نبود.گریه امانم نمیداد.نمیدانم چراازوقتی بحث سوریه رفتن حمیدجدی شده بود،این همه دل نازک شده بودم.حمیدوقتی دیدحالم منقلب شده،به شوخی گفت:"پاشوبریم بیرون.توموتورسواری خونت اومده پایین!بایدترک موتورسواربشی تاحالت برگرده سرجاش."
چون نمی خواستم بیشترازاین عمه راناراحت کنم،خیلی زودازآنجابیرون آمدیم.حمیدوسط راه کلی تنقلات گرفت که حال وهوای من راعوض کند.خانه که رسیدیم،نوه های صاحب خانه جلوی دربودند.هرچیزی که خریده بودرابه آنهاتعارف کرد.همیشه دست ودلبازبود.
هربارکه خوراکی میخرید،اگرنوه های صاحب خانه راوسط پله ها
میدیدبه آنهاتعارف میکرد.اگرمن شله زردیاآش می پختم،میگفت:"حتمایه کاسه بدیم به صاحب خونه.یه کاسه هم بذارکنارببریم برای مادرم.
"وقتی نصف بیشترخوراکی هارابه
نوه های صاحب خانه داد،ازپله هابالاآمدوگفت:"من که ازپرونده ی اعمالم خیلی می ترسم.حداقل شایدبه خاطردعای خیراین بچه های معصوم خداازسرتقصیراتم بگذره."
یک هفته ای ازاین ماجرانگذشته بودکه تلویزیون اعلام کردحاج حسین همدانی درسوریه به شهادت رسیده است.
وقتی حمیدخبرشهادت راشنید،جلوی تلویزیون ایستاده گریه میکرد.خیلی خوب سردارهمدانی رامیشناخت؛چون درچندین دوره آموزشی که درتهران برگزارشده بودبااین شهیدبرخوردداشت.باحسرت گفت:"حاج حسین حیف بود.ماواقعابه حضورش نیازداشتیم
."همان روزعمه مارابرای ناهاردعوت کرده بود.موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم:"سردارهمدانی شهیدشده.حمیدازشنیدن این خبرکلی گریه کرده."حمیدتاشنید،چشم هایش راگردکردکه یعنی:"برای چی به مادرم گفتی؟"من هم فقط شانه هایم راانداختم بالا.
دوست نداشت عمه ناراحتی اش راببیند،برای همین رفت داخل اتاق وباخواهرزاده هایش مشغول توپ بازی شد.به سروکله هم میزدند.بیشترصدای حمیدمی آمدتا
بچه ها.هنوزهم گاهی اوقات بچه های خواهرش میگویندکاش دایی بودباهم توپ بازی میکردیم!
&ادامه دارد...
عاشقانه بامعبود❤️
🙏پروردگارا!
به ما توفيق فرمانبرداري، دوری از گناه و نافرماني و شناخت
ارزش ها عنايت كن؛
🙏الهی زبان هاي ما را به راست گويي
و شايسته گويي گويا ساز؛
دل هايمان را از علم و معرفت لبريز كن؛
🙏الهی دست هاي ما را از ستم بازدار؛
چشم هاي ما را از گناه و گوش هاي ما را از
شنيدن سخنان بيهوده
و غيبت نگاه دار؛🙏🥀
آمین یارب العالمین🙏
#شبتون پرازنگاه خدای شهدا🌷
═ೋ❅🖋🦋❅ೋ═
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
در قید غمم، خاطرِ آزاد کجایی؟
تنگ است دلم، قوّت فریاد کجایی؟
کو هم نفسی، تا نفسی شاد برآرم؟
ای آن که نرفتی دمی از یاد کجایی؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#بهحقحضرتزینبسلاماللهعلیها
•{#یااباعبداللہ ♥️}•
"سلامٌعليك،افتقدتُكجدًا"
سلامبرتوکھحقیقتاًدلتنگِتواَم...(:🌱
♥︎درشلوغیقیامت،کهکسییادکسیرانکند
بگذاریدفقطاشکبریزیموبگوئیم#حسین🙃
#صلےاݪلہعلیڪیااباعبداللہ✨
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع