هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
ادامه...
قسمت ۷ خاطرات عملیات محرم
سلام
... شهیدی رادیدم ،دوست دوران کودکی من بود، رضا خراط فرمانده دسته ،که تمام نیروهایش شهید ومجروح شده بودند ویک آرپی جی گرفته بود و به شکار تانک رفته بود !
میدونست که برادرم فرهاد مجروح شده است. از بچگی باهم در کوچه گلسرخی همسایه وهم بازی بودیم .
رو به من کرد وگفت گلوله آرپی جی بردار و دنبالم بیا،به گونه ای تو اون شرایط قصد داشت هوای من رو داشته باشد..
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
....فکرش را هم نمیکردیم روزگاری باهم در کوچه گردو بازی یا تیله بازی میکردیم، حالا در کنار هم با اون سن کم در قلب عراق و زیر اون آتش شدید، دنبال تانک دشمن بکنیم...
نیروهای خودی روی جاده و اطراف آن در حال پیشروی بودند و شهید خراط به من گفت ،چندتا نارنجک بردارم و با گلوله آرپی جی که در دست داشتم سنگرهایی را که در مسیر مان بود با نارنجک پاک سازی کنیم.
به هر سنگری که میرسیدیم یک نارنجک داخل آن مینداختیم و سراغ سنگر بعدی میرفتیم وصدای ناله ،نشانگر این بود که هنوز در بعضی از سنگرها عراقی ها حضور داشتند.
سنگری را شهید خراط نارنجک انداخت وبه من گفت برم سنگر بعدی رو نارنجک بندازم تا سریعتر خودمان را به بچه ها برسانیم ،چند قدمی برنداشته بودم که ناگهان از سنگر که بطرفش میرفتم سه تا عراقی بیرون آمدند وشروع به دویدن کردند چون شهید خراط آرپی جی داشت به من گفت:
محمود بزنشون بزنشون .....
من هم اسلحه ام را روی رگبار گذاشتم وشلیک کردم...
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
با شلیک من یکی از اونها به زمین افتاد و اون دو نفر دیگه ایستادند و دستهاشون رو بالا بردند و خودشون رو تسلیم کردند.
شهید رضا خراط به من میگفت:
"بزنشون ..."
اولین بار بود که از فاصله چندمتری عراقی را باید میکشتم .
آنها رو اسیر هم نمی تونستیم بگیریم چون هنوز در حال عملیات بودیم و در قلب عراق!
معلوم نبود خودمون زنده از این مهلکه بیرون بیاییم و هنوز خطمان رو تثبیت نکرده بودیم و به همین خاطر اسیر نمی تونستیم بگیریم.
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
عراقی ها وقتی نزدیک من شدند،اونها رو مثل غولی می دیدم نمی دونم به خاطر جسم ضعیف وکوچکم ،اونها رو غول می دیدم یا واقعا مثل غول بودند❓
شهید خراط دوباره بهم گفت:
بزنشون...بزنشون..
نگران بود که یک وقت اسلحه رو از من نگیرند و به طرف خودمون شلیک کنند..
من تا سر اسلحه را طرفشون گرفتم...........
بعد دوان دوان باهم خودمان را به باقی گردان رساندیم
هوا تقریبا در حال روشن شدن بود وما هنوز در حال پیشروی......
ادامه دارد...
هر روز #شهدا میگن :
سلام علیکم صبح بخیر ...
قرارهامون یادتون نره:
برای #خدا کار کنید و به او #توکل کنید ، مثل ما ...
🏝🌹🏝🌹🏝🌹
خادمین اباعبدالله الحسین علیه السلام روستای گرمن
🌹 #شهید حاج نوروزعلی قربانی
🌹 #شهید علیرضا حلوانی
🌹 #شهید حسن غفوری
🌹 #شهید سید محسن حسینی
🌷 تقــدیم
بـه شهدای سرافراز اسلام،
باشدکه دستمـان را
در جـاده لغـزنده ایـن دنـیــــا بگیرنــــد
و شفیع مـان در قیــامت بــاشنــد🌷
#صبحتون_شهدایی
🌹🌴🌹🌴🌹🌴
#یادشهداباذڪرصلوات
🇮🇷﷽ دورهمی #رزمندگان گرمن
https://eitaa.com/Razmandegan_garman
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
قسمت ۸ خاطرات عملیات محرم
ادامه......
سلام
و ما هنوز در حال پیشروی....
به جاده آسفالت رسیدیم وباچند نفر از نیروهای دیگر مسیرمان را بر روی جاده ادامه دادیم.
بعد از گذشت دقایقی از روبرویمان یک جیپ با سرعت در حال نزدیک شدن به ما بود.
به چند متری ما که رسید متوجه ما شد، ایستاد وپنج عراقی که همگی لباس پلنگی برتن داشتند هر کدام به سمتی فرار کردند...🏃
یکی از آنها سروان چاقی بود که به علت وزن زیادش نمیتوانست زیاد دور بشود وپشت بوته ای پنهان گشت. تعدادی از بچه ها به تعقیب ان چهار عراقی رفتند و آنها را به هلاکت رساندند.
اما من به دنبال آن سروان عراقی چاق رفتم...
به چند قدمی اش که رسیدم، از پشت بوته دستش رو بالا گرفت وبه طرفم آمد، با اشاره به او فهماندم که جلو بیاد از انجایی که آسمان درحال روشن شدن بود و بچه های گردان ما هم نزدیک بودند قصد داشتم او را اسیر کنم وباخود ببرم...
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
ولی ناگهان از پشت سرم صدای رگباری آمد وسروان عراقی به زمین افتاد!
به پشت سر برگشتم یکی دونفر از بچه های گروهان دیگه بودند که سروان عراقی رو به رگبار بسته بودند به آن ها گفتم که من را نیز نزدیک بود با تیر بزنید...
حسابی گیج شده بودم مقصدمان نامعلوم بود آسمان روشن شده بود خسته ،تشنه ،گرسنه وپراکنده در تیررس دشمن درحال پیشروی بودیم...
به خاطر روشنایی و در دید بودن، داخل رودخانه ای خشک و بی آبی که در کنار جاده بود به راه افتادیم، تا از دید دشمن پنهان باشیم.
کاتیوشای دشمن شروع به شلیک کرد، چند تایش به نزدیکی ما اصابت کرد، خودم را در لوله ای سیمانی که معمولا برای عبور آب زیر پل نصب میشود، پرتاب کردم!
براثر موج شدید انفجار گلوله کاتیوشا ،سنگ یا کلوخهای سفتی به باسنم خورد
اولش فکر میکردم که ترکش خوردم ولی بعداز چند لحظه متوجه شدم که ترکش نخوردم درد شدید باعث میشد لنگ لنگان مسیر خودم را ادامه بدهم.
تعدادی هم آنجا مجروح شدند!
فرماندهان در روشنایی روز، دستور پیشروی به ما داده بودند. مثل اینکه به اون اهدافی که میبایست برسیم هنوز نرسیده بودیم.
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
شاید حدود بیست نفر از گردان باقی مانده بودیم!
تقریبا همون افرادی که بعد از اعزام گردان به آنها پیوسته بودیم...
همانطور که خسته به راه خود ادامه میدادیم شهید محمد رضا عامریان با شوخی و خنده بهم گفت چقدر خوبه اگه قراره شهید بشیم همه با هم بریم .
این شهید بزرگوار خیلی جمع بچه ها رو دوست داشت و اُنس عجیبی به هم گرفته بودیم..
از بقیه افراد گردان خبری نداشتیم ،درکناره رودخانه دستورآمد که خودمان را پنهان و کمی استراحت کنیم.
در این فاصله فرمانده ها هم با بی سیم با فرمانده بالاتر شور و مشورت کردند، که دوباره صدای شلیک قبضه کاتیوشا آمد...
اینبار ازصدای قبضه فهمیدم گلوله ها احتمالا روی سر ما به زمین میخورد، خودم را به جداره دیواره کنار رودخانه درگودال کوچکی چسباندم همانطور که صدای قبضه هنوز ادامه داشت اولین گلوله در نزدیکی ما به زمین خورد دومی موجش تمام خاک وکلوخها رو به سر وصورت ما زد ولی سومی وچهارمی و......
دیگه چیزی متوجه نشدم احساس کردم دنیا روی سرم خراب شده درحالی که جراحتهای سطحی برداشته بودم وجایی رو نمیدیدم قصد دور شدن از آن منطقه را داشتم و بی هدف بسمت جلو میدویدم وپنجاه شصت متر جلوتر خودم رو به روی زمین در گوشه ای انداختم...
پشت سرم رو نگاه کردم گرد وخاک آنقدر زیاد بود که هیچ نمیدیدم فقط شهید بزرگوار و دوست بسیار خوبم رضا خراط رو دیدم که از توی اون گرد و غبار بیرون آمد و در کنار من خودش را به زمین انداخت!
اوهم مثل من جراحتهای سطحی برداشته بود
گفت: سالمی.؟
گفتم: آره، خودت چطوری؟
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
چند لحظه ای طول کشید تا بفهمیم کجاییم،دست همدیگر رو گرفتیم وبه کمک هم وبه سختی از جایمان بلند شدیم ودرمیان گرد و غبار به طرف بچه ها رفتیم تا ببینیم آنها سالم هستند یا نه ؟
ولی با صحنه دلخراش وناراحت کننده ای مواجه شدیم😔
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
باحال بدی که من و رضا براثر انفجار گلوله کاتیوشا داشتیم به بالای سر بچه ها رفتیم
یکی از گلوله های کاتیوشا درست وسط گروه ما خورده بود وگودال بزرگی بوجود آورده بود.
شهید ومجروح زیادی داده بودیم
من و رضا با کوله امدادگری که هر کدام همراه داشتیم شروع به بستن زخم مجروحین کردیم.
واقعا گیج از انفجار و مات از صحنه ای که گودال قتلگاه را برای من تداعی میکرد بسر میبردم.
دوست خوبم علیرضا رضوانی از ناحیه دوپا به شدت مجروح شده بود و شهید رضا خراط شروع به بستن زخمهایش کرد و من بالای سر رجبعلی امیری رفتم😭
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
روحش شاد🌷🌷🌷🌷🌷
به دلیل وضعیت سوختگی که از ناحیه صورتش داشت با کسی زیاد قاطی نمی شد، ولی بامن خیلی صمیمی بود.
چشمانش باز بود ومردمک چشمانش حرکات من را دنبال میکرد.
کنارش نشستم وبا لبخندی تلخ گفتم:
چطوری رجب؟
خوب میشی نگران نباش.🙏
همانطور که از کوله، باند زخم را در می آوردم به جراحتش نگاه میکردم از ناحیه شکم به شدت مجروح شده بود ولی تمام لباسهایش پر از خون بود و با آن چند عدد باند نمی شد جلوی خونریزیش روگرفت من سریع چفیه دور گردنم رو باز کردم ودر حالی که زخم هایش رامی بستم ،با او شوخی میکردم.
بهش گفتم: رجب شفاعت یادت نره😢
فقط باچشمان معصومش من رو نگاه میکرد، حرفهایی داشت ولی نمیتوانست بازگو کند، انگار میدانست شهید می شود...
یکدفعه صدای شهید رضا خراط آمد که داد میزد:
محمود ...بیا کمک ....
رجب رو آهسته به کناری کشاندم وهمانطور که به طرف مجروح های دیگه میرفتم با چشمانش من را تعقیب میکرد بالای سر محمد رضا عامریان رفتم و آرزوی چند دقیقه قبلش را بیاد آوردم و چه زود برآورده شد و با چند تن از دوستانش با هم پر کشیدند ولی من رو سیاه را با خودشان نبردند😢