سلام
۴-.....اتفاق جالب این بود که برای اولین بار در طول جنگ قرار شد از هر گردان وشهری یک دسته از نیروهای باتجربه و زبده جدا کنند و یک گردان خط شکن تشکیل بدهند ولی هنوز به ما چیزی نگفتند و بدون مقدمه فرمانده گردان کربلا شروع به خواندن اسامی کرد
اولین اسم 👈محمود نظری!!
از جایم با نگرانی بلند شدم و من را به سمت دیگری جدا از گردان و دوستان هدایت کردند ،اسامی چند نفر که شهدای گرانقدری چون شهید رضا قنبریان و شهید احمد قاسمیان و شهید علیرضا عمودی و شهید جواد ابراهیمی و شهید عید محمد عرب انصاری و شهید عزت ا...علی عرب و ..... جزء آنها بودند را صدا زدند😟😮
همه مثل من نگران بودند ، حق
داشتند چون با تمام بچه ها انس گرفته بودیم به گردان مون عشق داشتیم همه سعی میکردیم در گردان کربلا جایی برای خود داشته باشیم چون گردان ،گردان عملیاتی بود .
بالاخره یک دسته شدیم وجانباز ودوست بسیار خوبم ابراهیم سلمانی رو به عنوان فرمانده دسته و شهید بزرگوار و خوش اخلاق جواد ابراهیمی را به عنوان معاون دسته انتخاب کردند.
عملیات بدر گردان حضرت رسول
بادگیر سبز معاون دسته شهید جواد ابراهیمی
محمود نظری
مسعود نظارت
محمد مهدی جلالی
و...
سخت ترین شب ،شب اول بود که ما را از گردان و دوستانمان جدا کردند و به مقر دیگری دور از لشگر مستقر کردند همه یک جورایی دلواپس بودیم ولی تعدادی از بچه ها سرو صدا کردند ومیگفتند ما اینجا نمی مانیم (اگر آینده را به مانشان میدادند تمام گردان کربلا برای پیوستن به این دسته داوطلب می شدند)..
یادم میاد صبورترین فرد ما شهید احمد قاسمیان( سردار بی سر)بودکه با بلا تکلیفی که داشتیم با جدیت با آن افراد برخورد کرد و گفت تکلیف ما گوش دادن به فرمان فرماندهانمان است ونباید روحیه خودمان را پایین بیاوریم
شهید احمد قاسمیان👆
این شهید بزرگوار از همان ابتدای کار شروع به تشکیل دورهمی هایی کرد که در آن، حفظ آیات قرآن جز' ۳۰ -یکی از برنامه هایمان بود .
و هر شب او را میدیدم که برای خواندن نماز شب بیدار میشد و بدون اینکه مزاحمتی برای کسی داشته باشد به خواندن نماز شب ومناجات مشغول میشد صبح که بیدار شدیم تعدادی از همرزمانمان بدون اجازه به گردان کربلا برگشته بودند وقتی فرماندهان متوجه این موضوع شدند
ناچارا پذیرفتند که تعداد دیگری را جایگزین آنها کنند .
بعداز چند روز متوجه شدیم که از گردانهای شهرهای دیگه هم دسته های رزمی جدا کردند وبه ما ملحق شدند و یک گردان خط شکن ماهر و زبر و زرنگ تشکیل دادند و فرمانده گردان شهید سید محمد میرقیصری را انتخاب کردند که فردی متواضع و شجاع و مهربان بود و در همان روز اول عملیات از ناحیه سر مجروح شدیدی شد که با همان مجروحیت در منطقه ماند تا در یکی از پاتکهای دشمن در همان عملیات به درجه رفیع شهادت نائل شد روحش شاد
سلام
۵-......ارتباط گردان ما با لشگر و گردان کربلا و دوستانمان به کلی قطع شد وبرای تبادل نشدن اطلاعات، گردان ما را محصور کرده بودند و سریع ما را آماده آموزشهای مختلف آبی خاکی کردند روزها آموزشهای نظامی (سلاح،قطبنما،رزمی،آمادگی جسمانی .....)وشبها آموزش بلم سواری در آبگرفتگیهایی که در آن منطقه وجود داشت آماده میکردند.
شبهای بسیار سرد راسپری میکردیم
به خاطر ناوارد بودن در بلم سواری ،شبی چند باردر آب سرنگون میشدیم وبالباس خیس مجبور بودیم که به بلم سواری خود ادامه بدهیم به همین علت بچه ها بیشترشان سرماخوردگی پیدا کردند ومن گوش درد شدیدی گرفتم که چرک وخون از گوشم می آمد وچون از لحاظ امنیتی، اطلاعات خارج از گردان درز پیدا نکند، تا اجباری پیش نمی آمد بیرون از محوطه گردان نمی بایست برویم ولی من را به خاطر درد زیاد با سیدی که نامش یادم نیست و بچه اراک بود و راننده تدارکات گردان ، من را با او به بیمارستان شهید بقایی اهواز فرستادند.
بیمارستان شهید بقایی اهواز در دوران جنگ 👆
_______________________________
....وارد بیمارستان شدیم بعد از مقداری معطلی من را به اطاقی راهنمایی کردند ،وقتی وارد اطاق شدم آقا وخانم دکتری با وسایلی که مخصوص درمان گوش بود منتظرم بودند با لبخندی من را به روی صندلی نشاندند ومشغول معاینه گوشم شدند چون کم سن وسال بودم مانند بچه ها با من برخورد میکردند ومیخندیدند؛سوالهای عجیب غریبی از من میپرسیدند؟ ومن با خجالت، دست پا شکسته جوابشان را میدادم از ظاهر و لحن صحبت کردنشان متوجه شدم از آمدنشان در جبهه ناراضی بودند.
بعد ازمن سوال کردند امام زمان در جبهه ها حضور دارد ؟درسته؟ من با حالتی بریده بریده و خجل گفتم آره هست .
خانم دکتر گفت کجا؟ گفتم در عملیاتهای محرم ۶۱ و والفجر ۴. ۶۲ رزمندگانی در کنارم شهید شدند که قبل از شهادتشان امام زمان راصدا میزدند و با فریاد باقی نیروها را به سمت جلو تشویق میکردند. فریاد میزدند امام زمان جلوتر، منتظر ما هست از چیزی نترسیم و......
در حالی که چرک وخون رو از درون گوش من شست شو میدادند آقای دکتر با خنده گفت: خودت امام زمان را دیدی؟ من با مکث وقدری تفکر گفتم من لیاقت دیدنشان را نداشتم...
معاینه تموم شد سید پشت در بود تا من رو دید گفت چرا اینقدر معطل کردی؟ ومن ماجرا رو بهش گفتم و او خیلی ناراحت شد و خواست با آنها برخورد کند ولی من التماسش کردم وجلویش را گرفتم و سریع به مقرمان برگشتیم .
مدتی بعد شهید میرقیصری تمام گردان را جمع کرد اولش فکر کردیم که عملیات نزدیکه و میخواهند ما را توجیح کنند ولی گفت که همه باید آماده یک سفر طولانی باشیم......
ادامه دارد.......
سلام
۶- .......برای آموزش شنا با تجهیزات کامل و اسلحه ، باید به شهر تبریز میرفتیم تا در استخرهای آب گرم آنجا شنا کردن با تجهیزات کامل نظامی را فرا بگیریم .
متوجه عملیات سخت ودشواری که در پیش روی ما بود، شدیم. خود را برای سفر طولانی وعجیب آماده کردیم موقع رفتن فرا رسید، دستور آمد هیچ وسیله ای همراه نداشته باشیم .
به فرودگاه امیدیه اهواز برده شدیم، از آنجای که هواپیماهای جنگی عراق آسمان کشورما را نا امن کرده بودند، زمان زیادی در فرودگاه معطل شدیم بالاخره انتظارها به پایان رسید و سواربرهواپیما شدیم. تمام صندلیهای هواپیما کنده شده بود و به ناچار باید کف هواپیما می نشستیم هواپیما به آسمان برخاست. تنها نگرانی ما هواپیماهای جنگی دشمن بود ولی این نگرانی تاحدودی توسط شهید احمد قاسمیان برطرف شد. این شهید بزرگوار در آسمان هم دست بردار نبودند بیاد دارم ما را دور هم جمع کرد و از این زمان دوساعت یا دو ساعت و نیم پرواز در آسمان استفاده معنوی بردیم و ایشان به روایت حدیث پرداختند سپس طبق عادت معمول به حفظ سوره های قران مشغول شدیم.
هنگامی که هواپیما در فرودگاه شهر تبریز نشست، تمام شهر را سفید پوش از برف دیدیم واز آنجایی که به ما گفته شده بود وسیله ای به همراه نداشته باشیم با همان پیراهن نظامی از هواپیما پیاده شدیم ومتاسفانه رزمندگانی که در بلم سواری سرما نخورده بودند آنها هم در هوای برفی و سرد تبریز سرما خوردند.
به سپاه تبریز انتقال داده شدیم وهمگی در چند اتاق مستقر شدیم. ده یا پانزده روز آنجا بودیم وشرایط طوری ایجاد شده بود که جلسات دورهمی ما با شهید احمد قاسمیان شور وحال بیشتر ومعنوی تری به خود گرفته بود.
درهمان شرایط بخش زیادی از جز سی ام قرآن را به کمک آن شهید بزرگوار حفظ کردیم سوره مبارکه واقعه را نیزهمگی آنجا حفظ کردیم وهنگام خواب همگی با هم این سوره را از حفظ میخواندیم . درمراسمهای عزاداری ودیدار با امام جمعه(حاج آقا ملکوتی) نیز شرکت کردیم و به زیارت قبور شهداشون رفتیم.
تصویر و دست خط مرحوم آیت الله ملکوتی مربوط به همان موقع که در دفتر من به یادگار نوشتند👆
____________________________
ماشین های آتش نشانی تبریز همگی بسیج شده بودند و در زمستان و هوای سرد آنجا استخرهای سر پوشیده را آب پر میکردند تا برای آموزش شنای ما آماده شود .
شنا با تجهیزات آن هم در استخر با آن تعداد بسیجی مومن ،خیلی دشوار بود ولی در عملیات این آموزش ها خیلی به کار ما آمد.
در ضمن با مسئول استخر مشگلی پیدا کردیم طبق قوانین همه استخرها باید با مایو داخل آب میشدیم و اجازه رفتن توی آب به ما نمیدادند...
بچه ها خیلی حیاء داشتند و بعضی ها حتی روشون نمیشد زیر پیرهنی شان هم در بیارند..
فرماندهانموم مجبور شدند با فرمانده لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب تماس گرفتند و کسب تکلیف کردند که بالاخره مجوز رفتن توی آب را با همان شرایط به ما دادند
دوران خوب وبه یاد ماندی در تبریز باشهدای بزرگواری همچون احمد قاسمیان ورضا قنبریان وعرب انصاری وشهید عمودی و مهدی علیمردان و...... داشتیم.
یادم میاد صبحانه هم اونجا برنج به ما میدادن 😃
بالاخره موقع بازگشت ما فرا رسید و تا حدودی از چگونگی منطقه عملیاتی وشرایط آن آگاهی پیدا کرده بودیم. ارتباط با دوستان در گردان کربلا سخت شده بود. وقتی به خوزستان برگشتیم یک روز برای استحمام دسته جمعی به حمام انرژی اتمی مقر لشگرمان ۱۷علی ابن ابیطالب برده شدیم ودربهای حمام رو بستند تا ما با دوستانمان تماس برقرار نکنیم تا مبادا منطقه عملیاتی به گوش ستون پنجم ومنافقین برسد. دلم خیلی برای شهید مجتبی صدیقی تنگ شده بود از پشت شیشه حمام به یک نفر سپردم برود مجتبی رو پیدا کند وبیاورد. بعداز مدتی آن شهید بزرگوار آمد با هم مدت زمان کوتاهی به صحبت پرداختیم وازبرادرم فرهاد خبر داشت وگفت فرمانده یک تیپ عملیاتی شده و به منطقه اومدند و برادرم رو دیده وبا او صحبت کرده وگفت ،سلام بهت رسانده وگفته تو عملیات حتما شرکت میکنه ومن رو میبینه واز آن شهید بزرگوار انرژی مضاعف گرفتم و به چادرهای محل استقرار خودمان بازگشتیم