51.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام
کسانی که تا حالا فرصت نکردید در مزار شهدای شاهرود بر سر تک تک قبور شهدا بروید و زیارت کنید این فیلم رو بزارید و بدون اینکه یک شهید را از دست بدهید همه آن عزیز را زیارت کنید تا انشاالله مورد شفاعتشون قرار بگیریم🤲
🔴 تقدیم به زائران اربعین
راه رسیدن به حرم امام حسین (ع) از شارع #شهدا می گذرد....
#شهید ابراهیم هادی روی تپه مشرف بر مرز خسروی نشسته بود. در اوج جنگ با رژیم بعثی عراق خطاب به همرزمش گفت:
"روزی خواهد رسید که این مرز و جاده میزبان زائران حسینی باشد."
🌹 #شهدا را فراموش نکنیم....
چرا که زیارت امروزمان و اربعین را مدیون خون #شهدا، #شهید ابراهیم هادی ها، #شهید قاسم سلیمانی ها و #شهید سیدمحسن مصطفوی ها هستیم.
🌹#شهیدسیدمحسن ما در مهران به #شهادت رسیده، یادش کنیم
شادی روح شهدا صلوات
🇮🇷🏴🌴🇮🇷🏴🌴
🇮🇷﷽ دورهمی #رزمندگان گرمن
https://eitaa.com/Razmandegan_garman
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
سلام
از امشب میخوام خاطرات عملیات بدر رو براتون تعریف کنم تو اون عملیات ۷۲ دو شهید هم دادیم ولی قبل عملیات بدر اعزامهایی داشتیم که به دوره شش ماهه معروف شد که بی ربط به عملیات بدر نیست و خیلی خلاصه وار براتون تعریف میکنم👇
خاطرات دوره شش ماهه سال ۱۳۶۳
۱-.....بعد از مجروحیتم در عملیات والفجر ۴ در منطقه پنجوین عراق و مدتی بستری در بیمارستان امیرالمومنین تهران ، در تلویزیون مارش عملیات نواخته شد و طبق معمول باشنیدن این مارش، اشک در چشمانم جاری شد و فکر دوستان و برادرم فرهاد که در گردان شهید حسین عربعامری( اخوی عرب) در آن منطقه بودند من را هوایی میکرد و در حالی که بر اثر جراحت شدیدم (کُلِستومی ) بودم ساکم را برداشتم و به طرف منطقه عملیاتی خیبر براه افتادم.
با اون وضعیت جراحت به هر شکلی بود خودم را به گردان اخوی عرب رساندم باران شدیدی میبارید.
شهید حسین عربعامری( اخوی عرب) وقتی با اون وضعیت من رو دید خیلی ناراحت شد و با لهجه مخصوص خودش گفت بچه اینجا چکار میکنی ؟
سریع برمیگردی !!😢
شهید مجتبی صدیقی آمد و گفت فعلا بیا تو چادر ما ..
مدتی در چادر کادر گردان بودم برادرم فرهاد هم با شهید عبدالله عرب نجفی از معاونین اخوی عرب بودند و آنها هم اصرار به برگشت من داشتند.
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
چادر کادر گردان شهید اخوی عرب👆
عملیات خیبر
از راست:
حمید خوشقدم
حسن حسنی
محمود نظری
شهید مجتبی صدیقی
برادر میرغنی
برادر صابری
___________________________
و بعد از چند روز با مجروحین شیمیایی من را به زور راهی شهرستان کردند و در این مدت به دنبال درمانم رفتم به پیش دکترم در بیمارستان امیرالمومنین تهران مراجعه کردم و گفتم زودتر (کُلِستومی) من را ببندید میخواهم به جبهه بروم .
و با اصرار زیاد و با رضایت خودم، دکتر قبول کرد و بعد از مدتی بستری و بهبود نسبی که پیدا کرده بودم در تاریخ ۶۳/۳/۲ با یک اعزام راهی جبهه شدم.
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
موقع اعزام به جبهه
جلوی سپاه قدیم خیابان امام
علامتهای قرمز شهید سیدجمال میری و شهید سیدتقی حسینی هستند
_________________________
ما را به منطقه جنوب بردند و در گرمای سوزان آن منطقه آموزشهای سختی را تجربه کردیم زیرا عملیات مهمی در آن منطقه در پیش بود فرماندهان مقداری ما را با جزئیات منطقه عملیاتی توجیح کرده بودند.
شوق عملیات در بچه ها بسیار زیاد بود ولی با یک خبر ناگهانی این شوق تبدیل به یاس شد خبر آمد عملیاتی که بخاطر آن آموزشهای زیادی دیده بودیم به هم خورده و به اجبار ما را به مرخصی فرستادند.
مدتی که از مرخصی ما گذشت دوباره نیروها را فراخواندند ولی اینبار ما را در مقری نزدیکی سد دز دزفول بردند.
ودر آنجا مشغول آموزشهای سنگین آبی خاکی شدیم هر روز راهپیمائیهای طولانی میرفتیم.
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
مقر سد دز
از راست:
حسین رضایی
محمود نظری
شهید علی اکبر اشرفی
شهید محمدرضا موذن
حمیدرضا(امیر)بابایی
نشسته از چپ:
برادر شاه حسینی
برادر بسطامی
_____________________________
فرماندهان علت این آموزشهای سخت و طاقت فرسا را اینگونه عنوان کردند عملیاتی که در پیش است باید مسافت زیادی با تجهیزات کامل راهپیمایی کنیم و زیر پای دشمن بدون هیچ تحرکی ۴۸ ساعت بمانیم تا دستور عملیات صادر بشود ولی مدتی بعد خبر رسید که عملیات باز هم بهم خورده .
واقعا اینبار همه ناراحت شدیم طوری که تعدادی گفتند ما دیگه این اعزام برنمیگردیم آموزشهای سختی پشت سر گذاشته بودیم و عشق به عملیات بود که آن روزهای سخت را پشت سر میگذاشتیم .
به دلیل طولانی شدن این اعزام ، دوره شش ماهه معروف شد و نام گرفت و دوباره ما را به مرخصی فرستادند.
اینبار تعدادی گریه میکردند و اصرار داشتند که به مرخصی نروند و همانجا بمانند ولی فرماندهان قبول نمیکردند.......
ادامه دارد.....
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
سلام
ادامه خاطرات دوره شش ماهه سال ۱۳۶۳
۲-.......مانند مرخصی قبلی دوباره تاریخ رفتن را به ما اطلاع دادند تا برای اعزام آماده باشیم .
آنروز فرا رسید و ما را دوباره به مقر سد دز بردند ولی اعلام کردند که بطور بسیار مخفیانه و سرّی باید به نقطه ای دیگر کوچ کنیم .
همه ما را با تجهیزات کامل به تهران بردند ولی به خاطر مسائل امنیتی و نفوذ منافقین ما را خارج از ایستگاه راه آهن تهران بردند و در زمین چمن فوتبال آنجا ما را مستقر کردند و تجهیزات را در وسط زمین چمن ریختیم و پتویی به روی آن کشیدند تا از دید مردم دور بماند و مرحوم سید میرهاشم(مرگ بر شاه) و مرحوم پدرش را برای محافظت از اسلحه ها گذاشتند و دوست بسیار خوبم حسن حسین زرگری هم آنجا دور میزد و به گفته او دو جوان میایند و سوالاتی از این دو سید بزرگوار میپرسند که از کجا آمده اید یا به کجا دارید میروید ولی پدر این سید خیلی جدی به آنها آدرسهایی میدهد که همه آن آدرسها در روستای خودشان در میغان شاهرود بوده 😂
ولی بخاطر مشکوک بودنشان بچه ها شک میکنند و تا به طرفشان میروند پا به فرار میزارند.
بالاخره به ما دستور حرکت دادند و بیرون از ایستگاه راه آهن و دور از چشم مردم ما را مخفیانه سوار بر قطار کردند و به منطقه ای نزدیکهای شهر مهاباد در مقری که ساختمانهای نیمه کاره ای در آن بود بردند.
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
این عکس در همان مقر مهاباد گرفته شده
از راست:
شهید مسیح(علی)رحیمی
محمدمهدی جلالی
محمود نظری
شهید محمدرضا موذن
جانباز شیخ احمد سعیدی
_____________________________
در آنجا هرگروهان را در ساختمانی سازماندهی کردند و طبق شرایط منطقه ای عملیات ، ما را آموزشهای گوناگونی میدادند آنجا هم ساعتها به راهپیمایی در کوهها مشغول بودیم هوا بشدت سرد بود من همراه شهید رضا قنبریان در گوشه اطاق میخوابیدیم صبح نزدیک اذان که بیدار میشدم همه بچه ها را در حال خواندن نماز شب بالای سر خودم میدیدم وقتی از زیر پتو نیم نگاهی به بچه ها مینداختم کسی را خواب نمیدیدم .
یادم میاد شهید محمد لطفی بشکه ای پیدا کرده بود و درون آن را پر از آب کرده بود و در داخل حمام نیمه کاره ساختمان بر روی چند تا آجر گذاشته بود و جلوی در را با پتویی پوشانده بود.
شمعی را زیر آن روشن کرده بود و جالب توجه اینجا بود که آب با آن شمع گرم میشد و بچه هایی که صبح زود به آب احتیاج پیدا میکردند با یک کاسه از آن آب گرم خودشون را می شستند.
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
مقر مهاباد
علامتداره شهیدان
علی اکبر اشرفی
شهید محمدرضا نادری
برادر قاسمی
رضا قنبریان
محمدرضا موذن
ابراهیم خواجه مظفری
و حسین منتظری میباشند
_________________________
صبحها طبق معمول بعد از صبحگاه با تجهیزات کامل به راهپیمایی میرفتیم ساعتها توی کوههای آنجا برای آماده سازی جسم و روحمان برای شرکت در عملیات راهپیمایی میکردیم بعد که به ساختمانها برمیگشتیم شروع به تهیه صبحانه میکردیم.
اول آتش درست میکردیم ولی آنجا چوب نبود و با آشغالهایی که در محوطه آنجا از قبل مانده بود مثل دمپایی پاره و کاغذ و بوته های خار و هرچه که قابلیت سوختن داشت آتش را برپا میکردیم و در پیتهای حلبی خالی ۱۷ کیلویی روغن آب میریختیم و روی آن آتش آب را جوش می آوردیم ولی از دوده ای که بر اثر سوختن دمپایها برپا میشد پیت حلبی پر از دوده میشد و آب طعم دوده میداد .
یادم نمیاد چرا چند روزی وسایل مورد نیازمان آنجا بدستمان نرسیده بود حتی چایی خشک هم نداشتیم و ناچارا چند حبه قند را روی آتش میسوزاندیم و آن را در آبجوش می انداختیم و آب رنگ چایی به خودش میگرفت و با لذتی فراوان صبحانه را میخوردیم.
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
در حال خوردن صبحانه مقر مهاباد👆
از چپ کلاه آبی جانباز شیخ احمد سعیدی
رضا خوشقدم
شهید محمدرضا موذنچایی ریز یا شهردار محمود نظری
کلاه سفید برادر عرب از کلاته خیج
بوی عملیات به مشام میرسید چون ما را به مهمات و تجهیزاتی که برای عملیات لازمه مجهز کردند.
خوشحال بودیم که بعد از شش ماه انتظار و بهم خوردن دو بار عملیات ، اینبار به آرزویمان میرسیم .
یک روز خبر دادند که کل لشگر در محوطه مقر جمع بشویم که خود فرمانده لشگر (شهید مهدی زین الدین) میخواهد بیاید برای ما صحبت کند سر از پا نمیشناختیم دیگه اطمینان پیدا کرده بودیم که صددرصد عملیات نزدیکه😊
برادران تبلیغات جایگاه را برای سخنرانی فرمانده دلاور لشگر آماده کردند و ما شروع به نوحه خواندن و سینه زنی کردیم مدتی گذشت ولی شهید مهدی زین الدین نیامد ما نگران انجام نشدن عملیات بودیم ولی مسئولین برگذار کننده سخنرانی ، سراسیمه هر کدام به سمتی میرفتند و ما مبهوت که چه اتفاقی افتاده مدت زیادی گذشت ولی خبری از فرمانده لشگر نشد.
یکی از مسئولین به نزد روحانی خوب ما دایی رضا بسطامی آمد و در گوشش چیزی گفت و رفت.
همه به دایی رضا خیره شده بودیم در چشمانش اشک حلقه زده بود و آهسته بلند شد و به طرف بلندگو براه افتاد.
هدایت شده از فرزاد مهرداد محمود نظری
شهیدان مهدی زین الدین و برادرش
.....و گفت : اِنالِله وَ اِنااِلیهِ راجِعون
مهدی زین الدین شهید شد😭
همه گیج و مبهوت همدیگه را نگاه میکردیم.
خودجوش همه شروع به سینه زنی کردند عزاداری بچه ها تا نماز مغرب طول کشید آن شب سکوت سنگینی آسایشگاه ها را احاطه کرده بود و همه زانوی غم بغل گرفته بودند باورمان نمی شد به این راحتی فرمانده ای به این بزرگی را از دست داده باشیم .
دو سه روز بعد زمزمه هایی در بین نیروها بگوش میرسید که اینبار هم عملیات بهم خورده ، خیلی ناراحت بودم شش ماه آموزشهای سنگین در گرمای جنوب و سرمای غرب بچه ها را وادار میکرد که ناراحتی خودشان را به زبان بیاورند عده ای میگفتند اینبار دیگه بر نمیگردند و همین طور هم شد.
مدتی بعد خبر آمد که آماده برگشت به خانه هایمان بشویم و این بار پایان ماموریت به همه دادند و با غم از دست دادن فرمانده لشگرمان و غم بهم خوردن عملیات به خانه هایمان باز گشتیم😞
ادامه دارد........
دورهمی رزمندگان گرمن
شهیدان مهدی زین الدین و برادرش .....و گفت : اِنالِله وَ اِنااِلیهِ راجِعون مهدی زین الدین شهید شد😭
سلام دوست عزیز..
خاطرات خیلی جذاب و شنیدنی بود.
فضای جبهه و جنگ رو کامل واقعی ترسیم کردید.
احسنت به شما