eitaa logo
منتظران ظهور³¹³
424 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
33 فایل
وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم و هر که به تو پناه بَرَد در امان است.. ❤️‍🩹 بیمارتوام کاش‌که‌تجویز‌کنی‌آمدنت‌را... تولدمون:[1401/3/25] کپی؟ فورر قشنگ تره 🥰(استفاده شخصی با ذکر صلوات)
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت دو روز گذشت، و حاج محمود به حاج آقا گفت که جمعه شب بیان.حاج آقا خیلی خوشحال شد. وقتی به افشین گفت،افشین خیلی تعجب کرد.گفت: _بهشون گفتین من میرم خاستگاری؟!!! -اسمتو نپرسیدن،منم چیزی نگفتم.. راست میگی ها،حتی اسمت هم نپرسیدن.فقط از اخلاقت پرسیدن. -شما چی گفتین؟ -منکه کلی ازت تعریف کردم،البته دروغ هم نگفتم. -حاج آقا،شما با من نیاین. -چونه نزن داداش.تازه خانومم هم میاد. -حاج آقا،اون شب،شب حساب کتاب منه.نمیخوام بخاطر من،شما و خانواده تون مکدر بشین. -باشه،خانواده مو نمیارم ولی خودم حتما میام.با این اوصافی که تو میگی درست نیست تنها بری. روز بعد فاطمه با حاج آقا تماس گرفت. -بابا گفتن شما هم با آقای مشرقی تشریف میارید،درسته؟ -بله. -البته قدمتون روی چشم ولی اون شب نیاین. -افشین هم خیلی اصرار کرد نیام ولی من حتما میام. -نمیخوام به شما بی احترامی بشه. -حاج محمود آدمی نیست که به مهمانش بی احترامی کنه. -بابا نهایت آقای مشرقی رو راه نمیدن تو خونه ولی امیررضا ممکنه باهاشون درگیر بشه.لطفا شما اون شب نیاین. -خانم نادری،من حتما میام.مگر اینکه بلایی سرم بیاد یا مُرده باشم. -ان شاءالله که همیشه سلامت باشید.ولی حاج آقا.... -اصرار نکنید.بی فایده ست.من میام.خداحافظ. فاطمه نفس ناراحتی کشید و گفت: _خدانگهدار. بالاخره جمعه شب شد. افشین نگران بود.گل و شیرینی خرید و با ماشین حاج آقا رفتن. خونه حاج محمود هم همه چیز آماده بود و منتظر مهمان ها بودن.فاطمه تو آشپزخونه بود که وقتی صداش کردن چایی ببره.ولی مطمئن بود کار به سینی چایی نمیرسه. خیلی نگران بود.مدام ذکر میگفت. زنگ آیفون زده شد، و امیررضا درو باز کرد.افشین جایی ایستاده بود که از آیفون تصویری دیده نمیشد.با حاج آقا جلوی پله ها بودن که حاج محمود و امیررضا متوجه ش شدن. نزدیک رفت و سلام کرد. حاج محمود با اخم نگاهش کرد، و به سردی جواب سلام شو داد.امیررضا از عصبانیت سرخ شده بود.بلند گفت: _تو اینجا چکار میکنی؟!! حاج آقا گفت: _برای خاستگاری اومدیم. امیررضا خواست چیزی بگه که حاج آقا به حاج محمود گفت: _میخواین همینجا صحبت کنیم؟!! حاج محمود به حاج آقا نگاه کرد.کمی فکر کرد و با مکث گفت: _بفرمایید. امیررضا گفت: _بابا،میخواین این پسره عوضی رو راه بدین تو خونه تون؟!! حاج محمود به امیررضا گفت: _آروم باش. حاج آقا به افشین گفت: _بفرمایید. افشین که تا اون موقع سرش پایین بود، به حاج محمود نگاه کرد که نگاهش نمیکرد.بعد به امیررضا نگاه کرد که با خشم و نفرت نگاهش میکرد.به حاج آقا گفت: _اول شما بفرمایید. حاج آقا با دستش آرام به پشت افشین فشار آورد و گفت: _برو دیگه افشین جان،چرا تعارف میکنی. افشین وارد خونه شد،بعد حاج آقا و حاج محمود و امیررضا.امیررضا نزدیک گوش پدرش گفت: _بابا این پسره رو بندازین بیرون. -امیر،آروم باش،به احترام حاج آقا. زهره خانوم تو هال ایستاده بود.تا اون موقع افشین رو ندیده بود و نشناختش، بخاطر همین از ناراحتی حاج محمود و امیررضا تعجب کرد.بعد از احوالپرسی با حاج آقا،حاج محمود گفت: _شما تو آشپزخونه باشید.لازم شد، صداتون میکنم. زهره خانوم تعجب کرد ولی چیزی نگفت و به آشپزخونه رفت. هیچکس گل و شیرینی رو از افشین نگرفت.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت هیچکس گل و شیرینی رو از افشین نگرفت.حاج آقا سمت مبل ها رفت و به حاج محمود و افشین گفت: _بفرمایید بنشینید. حاج محمود بعد از تعارف کردن به حاج آقا و بعد از اینکه حاج آقا نشست، نشست.حاج آقا به افشین اشاره کرد که بشینه.افشین گل و شیرینی رو روی میزگذاشت و نشست.امیررضا هم کنار پدرش نشست. حاج محمود به حاج آقا گفت: _این بود پسری که اون همه ازش تعریف کردید؟!! -من از وقتی آقا افشین رو میشناسم،پسر خیلی خوبیه. -شما چند وقته میشناسینش؟ -یک ساله.ولی بعضی ها رو وقتی آدم میشناسه،انگار سالهاست باهاشون رفاقت نزدیک داره.افشین برای من از اون آدم هاست. -ما مدتها قبل از شما شناختیمش.بعضی ها رو وقتی آدم میشناسه انگار سالهاست باهاشون پدر کشتگی داره.این پسر برای ما از اون آدمهاست. -نمیدونم قبلا افشین چکار کرده که شما اینقدر ناراحتین، ولی هرچی که بوده،الان توبه کرده. امیررضا با پوزخند گفت: _توبه ی گرگ مرگه. حاج محمود به امیررضا گفت: _یا ساکت باش یا برو تو اتاقت. دوباره به حاج آقا نگاه کرد و گفت: _حرف شما برای من قابل احترامه ولی من نمیتونم به این پسر اعتماد کنم.اون آدمی که من شناختم بخاطر رسیدن به خواسته هاش هرکاری میکنه،حتی اینکه مثلا توبه کنه ...از نیت واقعی آدمها هم فقط خدا خبر داره...حالا شما میفرمایید توبه کرده،خیلی خوبه،خداروشکر.منم براش دعا میکنم.ولی حاج آقا من نمیخوام دخترم به کسی فکر کنه که براش یادآور سخت ترین روزهای زندگیشه.. از نظر من این بحث همینجا تمومه..بفرمایید میوه میل کنید. حاج آقا نفس ناراحتی کشید و به افشین گفت: _چیزی میخوای بگی؟ افشین تا اون موقع سرش پایین بود. بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت: _آقای نادری،من بهتون حق میدم .. بخاطر روزهای سختی که برای شما و خانواده تون به وجود آورده بودم،ازتون معذرت میخوام..واقعا شرمنده م.. میدونم شما هم بهم حق میدین که به دخترتون علاقه مند شده باشم... حاج محمود عصبانی گفت: _حرف دهن تو بفهم. دیگه صداش میلرزید: _چشم..هرچی شما بگین...اگه میتونستم. اگه میتونستم فراموش شون کنم الان با وجود این همه شرمندگی،اینجا نبودم. امیررضا بلند شد و با خشم و نفرت گفت: _شرمندگی تو به درد ما نمیخوره.نه شرمندگیت، نه توبه کردنت.اگه واقعا میخوای ببخشیمت،از اینجا برو.یه جوری برو که دیگه هیچ وقت نبینیمت. حاج محمود آرام ولی محکم گفت: _امیر برو تو اتاقت. -ولی بابا... -امیر امیررضا عصبانی به اتاقش رفت.حاج محمود به حاج آقا گفت: _اینکه من با امیررضا تند صحبت میکنم معنیش این نیست که با حرف هاش مخالفم.ولی من عادت ندارم به مهمانم بی احترامی کنم یا از خونه بیرونش کنم.درواقع من نمیخوام بخاطر یکی دیگه به شما و لباس شما بی احترامی بشه.شما هم نیتت خیر بوده ولی گفتم که این بحث از نظر من تموم شده ست. حاج آقا با مکث بلند شد وگفت: _بزرگواری شما به من ثابت شده ست.ان شاءالله هرچی خیره پیش بیاد.با اجازه تون ما دیگه رفع زحمت میکنیم. حاج محمود هم ایستاد و گفت: _از امیررضا هم ناراحت نشین... -نه.برادره و نسبت به خواهرش تعصب داره.خیلی هم خوبه. به افشین گفت: _داداش جان،بریم. افشین همونجوری که سرش پایین بود،بلند شد،خداحافظی کرد و رفت. تمام صحبت های حاج محمود و حاج آقا و افشین و امیررضا رو فاطمه و مادرش از آشپزخونه شنیدن. هیچکس حرفی به فاطمه نگفت... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت هیچکس حرفی به فاطمه نگفت.فاطمه هم ساکت به اتاقش رفت. افشین و حاج آقا سوار ماشین شدن و حرکت کردن.افشین خیلی سعی میکرد خودشو کنترل کنه.حاج آقا گفت: _افشین جان،مطمئن باش خدا حواسش بهت هست. افشین تو دلش گفت حواست به من هست؟ با اینکه خیلی بدم، تا حالا خیلی کمکم کردی.ولی ازت میخوام بازم کمکم کنی..خدایا من فاطمه رو میخوام،یه کاریش بکن.. سرشو برگردوند و از شیشه به بیرون نگاه میکرد ولی جایی رو نمیدید.حاج آقا هم خیلی ناراحت بود. با خودش گفت کاش اصرار نمیکردم بره خاستگاری.ولی تا کی میخواست نره. بالاخره که باید میرفت. افشین رو به خونه ش رساند، و میخواست پیشش بمونه ولی افشین نذاشت.دوست داشت تنها باشه.اما حاج آقا نگرانش بود.گفت: _باشه ولی هروقت تماس گرفتم جوابمو بده.اگه جواب ندی،میام ها. -چشم،خیالتون راحت باشه. رفت تو حیاط و درو بست.مدتی توحیاط نشست بعد رفت تو خونه ش.قرآنی که فاطمه بهش داده بود،برداشت.اتفاقی باز کرد.آیه هفتاد و یک سوره فرقان اومد. *مگر آنانکه توبه کنند و ایمان آورند و کار شایسته انجام دهند،که خدا بدی هایشان را به خوبی ها تبدیل میکند و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است.(۷۰) و هر که توبه کند و کار شایسته انجام دهد قطعا به صورتی پسندیده و نیکو به سوی خدا باز میگردد(۷۱) از این همه لطف و مهربانی خدا، شرمنده شد.روی زانو هاش افتاد و خیلی گریه کرد. سه بار تا صبح حاج آقا باهاش تماس گرفت ولی هربار با پیامک میگفت، خوبم. یک هفته گذشت. فاطمه بعد از شیفت کارآموزی بیمارستان،سمت ماشینش میرفت.یکی سلام کرد.سرشو برگرداند.افشین بود که سرش پایین بود و به فاطمه نگاه نمیکرد. به روبه روش نگاه کرد و رسمی گفت: _سلام. -چند دقیقه وقت دارید؟ عرض مختصری دارم. -من عادت ندارم تو خیابان با نامحرم صحبت کنم. -میدونم..ولی من چاره دیگه ای ندارم. خیلی هم وقت تون رو نمیگیرم. -نه. دو قدم رفت،افشین گفت: _منو میبخشید؟ بخاطر گذشته. فاطمه ایستاد ولی برنگشت. -باشه. میخواست بره که افشین گفت.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت میخواست بره که افشین گفت: _تو مرام شما بخشیدن چطوریه؟ باکسی که میبخشین میتونین ازدواج کنین؟ فاطمه عصبانی برگشت،بدون اینکه بهش نزدیک بشه،گفت: _من از این شیوه ی پیشنهاد ازدواج دادن اصلا خوشم نمیاد.. -ولی من قبلا پیشنهاد ازدواجم رو گفتم. با گل و شیرینی اومده بودم خونه تون... -پدرم هم جواب تون رو دادن. افشین با ناراحتی نفس شو بیرون داد. -اینطوری نمیشه حرف زد،میشه آروم باشید؟ فاطمه محکم تر گفت: -نه. در ماشین رو باز کرد که سوار بشه. -خانم نادری،من میدونم لیاقت شما رو ندارم..اینکه این همه مدت چیزی نگفتم.. بخاطر همین بوده..ولی..حالا که همه چی رو شده،میخوام تا تهش برم..الانم اینجام که یه سوال از شما بپرسم...شما هنوز از من متنفر هستید؟ فاطمه چیزی نگفت.افشین گفت: _من فقط در یک صورت از اصرار برای این ازدواج منصرف میشم،اونم وقتیه که شما از من متنفر باشید. فاطمه با مکث گفت: _من شما رو بخشیدم ولی هر تنفر نداشتنی معنیش رضایت برای ازدواج نیست. افشین در همین حد هم راضی بود. -میدونم..رضایت شما مرحله ی بعد از راضی کردن خانواده تون هست..من یاد گرفتم آدم صبوری باشم. یه پاکت از جیبش بیرون آورد. چند قدم نزدیک رفت و پاکت رو روی کاپوت ماشین فاطمه گذاشت. -گفته بودم تمام هزینه هایی که اون شب برای من کردید،بهتون برمیگردونم. عذرخواهی میکنم دیر شد،بازهم تشکر میکنم..خدانگهدار. و رفت. فاطمه هم سوار ماشینش شد. افشینی که این اواخر باهاش رو به رو میشد،با افشینی که قبلا میشناخت،زمین تا آسمون فرق داشت.ولی اونقدر نمیشناختش که مطمئن باشه میخواد باهاش ازدواج کنه. خیلی فکر کرد که چکار کنه بهتره. تصمیم گرفت .تا اگه نخواست باهاش ازدواج کنه، هم افشین برای راضی کردن حاج محمود و بقیه به زحمت نیفته، هم خانواده ش بی دلیل از دیدن افشین بیشتر ناراحت نشن. با حاج آقا موسوی درمورد افشین صحبت میکرد و سوال هاشو جزئی تر میپرسید.حاج آقا هم با دقت و حوصله جواب میداد. چند بار افشین رو از مغازه تا خونه ش تعقیب کرد.گاهی دخترهایی سعی میکردن بهش نزدیک بشن ولی افشین اصلا بهشون توجه نمیکرد.اگرهم خیلی پیشروی میکردن،قاطع و محکم باهاشون برخورد میکرد.چندبار هم وقتی مغازه بود،از دور رفتار هاشو زیر نظر داشت. حتی وقتی آقای معتمد مغازه نبود هم افشین به خانم ها نگاه نمیکرد و رسمی باهاشون برخورد میکرد. یه روز وقتی افشین خونه نبود.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت یه روز وقتی افشین خونه نبود، پیش پدربزرگ،صاحبخانه افشین،رفت و سوالات زیادی پرسید.پدربزرگ که هم فاطمه رو شناخته بود و هم متوجه قضیه شده بود،خیلی دقیق و بامهربانی به سوالهاش جواب میداد. بالاخره بعد از چهار ماه تحقیقات، به نتیجه رسید.افشین واقعا سعی میکرد آدم خوبی باشه و فاطمه هم مطمئن شده بود.اگه خانواده ش راضی میشدن، جوابش مثبت بود. اون مدتی که فاطمه تحقیق میکرد، افشین چندبار به فروشگاه حاج محمود رفت.ولی هر بار حاج محمود عصبانی میشد و بیرونش میکرد.اما افشین ناامید نمیشد و بازهم میرفت. حاج محمود تا چشمش به افشین افتاد، اخم کرد و گفت: _چند وقت از دستت راحت بودیم.دوباره مزاحمت هات شروع شد. ناراحت و شرمنده سرشو انداخت پایین و گفت: _آقای نادری،من واقعا قصد مزاحمت ندارم.... -ولی عملا داری اینکارو میکنی. -شما بفرمایید من چکار کنم تا منو ببخشید؟ -برو.دیگه هم اطراف من و خانواده م پیدات نشه.اون وقت میبخشمت. -آقای نادری،شما که میدونید من نمیتونم... -دور و بر تو که دخترهای جور واجور زیاد هست.برو سراغ یکی دیگه. -ولی من فقط به دختر شما... حاج محمود عصبانی وسط حرفش پرید و بلند گفت: _برو. افشین دیگه چیزی نگفت و رفت.از مغازه رفتن های افشین به فاطمه هیچی نمیگفت. فاطمه عملا از دانشگاه فارغ التحصیل شد.دوره کارآموزی هم تمام شده بود و بخش نوزادان بیمارستان مشغول به کار شد. موقع شام حاج محمود به فاطمه گفت: _خانواده مظفری،همسایه سر کوچه برای پسرشون از تو خاستگاری کردن.نظرت چیه؟ فاطمه یه کم سکوت کرد،بعد گفت:باباجونم،من فعلا نمیخوام ازدواج کنم. -چرا؟! -..خب....من تازه رفتم سرکار.میخوام روی کارم تمرکز کنم. زهره خانوم گفت: _قبلا صبح تا شب کار میکردی ولی گفتی خاستگار بیاد! امیررضا گفت: _گفتی نباید کار خیر رو به فردا انداخت.. زهره خانوم گفت: _حالا چیشده میگی فعلا نه؟! فاطمه نمیدونست چی بگه.ساکت بود. حاج محمود گفت: _فاطمه به من نگاه کن. سرشو بالا آورد و به پدرش نگاه کرد.حاج محمود گفت: _اون پسره اومد سراغت؟ امیررضا عصبانی به فاطمه نگاه کرد. فاطمه گفت: -بله. -تو چی گفتی بهش؟ -گفتم هرچی پدرم بگن. همه سکوت کردن.فاطمه بلند شد،بره اتاقش که.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
هرچقدر به بالای قله‌ی ظهور نزدیک میشیم، هوا کم میشه! دیگه به شُشِ هر کسی نمیسازه! بی‌هوا میخرن، بی‌هوا می‌بَرَن بی‌هوا میاد! خیلی حواستونُ جمع کنید؛ میزان، هوای نَفسِ؛🍃 ❤️
•°~🍁💌 -مَاشَاءَ‌اللَّهُ‌لَاقُوَّةَإِلَّابِاللَّهِ ۚ آنچه‌خدابخواهدصورت‌می‌پذیرد وهیچ‌نیرویی‌جزبه‌وسیله‌خدانیست. +خدای‌قشنگم.. لطف‌آنچه‌تو‌اندیشی،حکم‌آنچه‌تو‌فرمایی🤍 🪴❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه‌بگی‌چی‌شد‌که‌شھیداشھیدشدن، میگم‌یه‌روده‌راست‌تو‌شیکَمِشون‌بود ! راست‌میگفتن‌امام‌زمان‌دوسِت‌داریم.! اونادوست‌داشتناشون‌مثِ‌مانبود..💔'!
خلاصہ‌ڪھ‌‌؛گفته‌باشم↓ «زِ‌‌گھواره‌تا‌گوࢪ. . . عاشق‌ِمھد؎‌‌فاطمـہ‌هستیـم‌بدجوࢪ:) ❤️
با همین دستای کوچیکم همش دُعات میکنم:) ♥️
اگریڪ‌روز‌پاڪ‌باشید‌وگناه‌نڪنید حتما آقا(عج)رادرخواب‌می‌بینے! واگر۱۰روز پاڪ‌باشی،خودحضرت‌راخواهے دید! 🌱❤️
چرا کم میشیم؟ زیادمون میکنید همسنگری ها؟
تمرین‌کنیم؟! پانزده‌تا‌قدمه؛ اگه بخوایم‌ شدنیه :)
ادامه واقعه ... - چرا صوت ها سانسور می شود؟ - از کجا بفهمیم که این مستند زاییده ذهن نیست؟ - مرگ را حس کردم و نزدیک می بینم - نیازی به مطرح شدن نمی بینم - همین که افرادی متنبه می شوند برای من کافی است. - تواتر، راه اثبات تجربیات نزدیک به مرگ - ایمان به عالم غیب، ثمره تجربه نزدیک به مرگ
دختـرکہ‌باشی‌اگـرعقیـده‌ات‌شهـادت‌باشـد !! مـادر ك‌ شـدی (: چمـرٰان‌؛همت؛ابراهیم‌هادی‌و..میپرورانے🕊
🍁پایان شب‌های بلند انتظاری آیا برای آمدن میلی نداری؟ 🍁من نذر کردم خاک پایت را ببوسم آیا سر این بنده منّت می‌گذاری؟ تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بین‌همه‌سختی‌ها‌و‌آشوب‌های‌زندگی دلم‌خوش‌است‌که‌از‌حالم‌باخبری... -یاصاحب‌الزمان🌱,
_انسان‌گناه‌می‌کندوخیال‌می‌کنددرجای خلوتی‌گناه‌کرده‌وتمام‌شدورفت! گناه‌شمابرهمه‌چیزاثرمی‌گذارد .. درنسلتان‌اثرمی‌گذارد برمحیطتان‌اثرمی‌گذارد! 🌱,
میگفت: ˼توجھت‌بہ‌هرچہ‌باشد؛ قیمت‌توهمان‌است! اگرتوجھت‌بہ‌خدا و اهل‌بیت‌‌باشدقیمتی‌میشوی . . . حواس‌تو،بہ‌هرڪہ‌رفت‌،توهمانے(:♥️
سعی‌کنیدباخوب‌درس‌خواندن‌‌جای‌یک سری‌ازعزیزانی‌که‌شهیدشدندراپرکنید ومواظب‌باشیدشمارابه‌عنوان‌یک‌ الگوی‌اسلام‌بشناسند..! کارهای‌خودرافقط‌برایِ‌رضای‌خداانجام‌دهید ودرس‌خواندن‌شماهم‌برایِ خودسازی‌وجامعه‌سازی‌باشد !🌿 ♥️ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
‌إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌΓ +و آرزوهایـے ڪه ‌نگفٺھ‌ میشنوے... :)🌱 ♥️
ــــ ــ ـ یا رَفیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَھ •◡• 💛 '
!🚶🏽💔
گفتند خدا را چگونه میبینی؟ گفت:آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم را میگیرد:))
•~❄️~• ببیـن! تـو‌ یه‌ جـوری ‌واسه‌ امام ‌زمانـت‌ کار‌کن‌ کہ وقتی ‌‌میگـی ‌﴿ العجــل! ﴾ آقا‌ بگن ‌:۳۱۲ ‌نفر دیگه مثل‌ تو ‌داشتم، تا‌ الان ‌ظهور ‌کرده ‌بودم...! 💥 @Refiggggg
حتی‌اگرخستہ‌ای‌یاحوصلہ‌نداری‌ نمازهایت‌را‌عاشقانہ‌بخوان♥️! تکرارهیچ‌چیز‌جز‌نـمـاز دراین‌دنیا‌قشنگ‌نیست‌"