ازدرانداختنتبیرون؛ازپنجرهبیاتو..
بجنگواسہخواستہهاتناامیدنشو
خداببینہسفتوسختچسبیدۍبهخواستت
بهتمیده...(:🌱
#شهیدمصطفۍصدرزاده
@Refiggggg
دستهدستهآمدندسویِحَرم
گریهکنان،منِجاماندهدِلمآنجا
خودمایرانم..!💔(:
@Refiggggg
صداقتوشهادتاتفاقیهمقافیهنشدن
اگرصادقباشیمحتماشهیدمیشویم
يَجْزِيَاللَّهُالصَّادِقِينَبِصِدْقِهِم
#حاجحسینیکتا🌱
@Refiggggg
میگفت:
انقدرروشخصیتتونڪارڪنیدڪه
بهجـٰایۍبرسیدڪههرڪیباهاتون
حرفزدحداقلیكدقیقـهبرهتوخودش
وراجعبهتونفڪرڪنه!🌱
#تلنگر
@Refiggggg
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هفتادوهشتم
-تو چقدر میشناسیش؟
-اونقدری میشناسمش که ازتون میخوام شما هم بشناسینش.
-پس میدونی کس و کاری نداره!
-حاج عمو،بی کس و کار که نیست.
-دخترم،آدم ها رفتار با همسر رو تو #خانواده یاد میگیرن.رفتار پدر و مادر پویان چطوری بود؟
-پدر و مادر پویان عاشق همدیگه و عاشق پسرشون بودن.پویان مهربانی و محبت کردن رو خیلی خوب از پدر و مادرش یاد گرفته.. همیشه،حتی تو گذشته ای که خدا نبوده هم آدم مهربان و فداکاری بود.
-ولی من نمیتونم دخترمو،پاره تنمو به کسی بسپارم که بهش #اعتماد ندارم.
-من اومدم ازتون خواهش کنم درمورد پویان سلطانی بیشتر فکر کنید..بیشتر بشناسینش.شاید بتونید بهش اعتماد کنید.
بلند شد و گفت:
_عمو جان،شما میدونید که مریم بهترین دوست منه.زندگیش برام مهمه.امیدوارم حرف های منو دخالت محسوب نکنید..با اجازه تون من دیگه میرم.
-میدونم دخترم.من شما رو به اندازه مریم دوست دارم و قبولت دارم..به بابا سلام برسون.
-ممنون عموجان.خدانگهدار.
روز بعد افشین دوباره جلو مغازه حاج محمود ایستاده بود.شاگرد حاج محمود درو باز کرد.
بعد چهل دقیقه حاج محمود اومد.
جلو مغازه بود که افشین سلام کرد.حاج محمود نفس ناراحتی کشید و بدون اینکه نگاهش کنه،جواب سلام شو داد و رفت تو مغازه.افشین یه کم ایستاد و بعد رفت.
بعد یک هفته حاج محمود وقتی جواب سلام شو داد،گفت:
_میخوای اعصاب منو خرد کنی؟
افشین با احترام گفت:
_نه..میخوام باهاتون صحبت کنم،اگه شما اجازه بدید.
-اجازه نمیدم.برو.
رفت تو مغازه ش.افشین یه کم ایستاد...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هفتادونهم
افشین یه کم ایستاد.بعد رفت.
برنامه زندگی افشین و حاج محمود همین شده بود که افشین هر روز جلوی در مغازه به حاج محمود سلام میکرد. حاج محمود فقط جواب سلام شو میداد و میرفت تو مغازه ش.افشین هم بدون اینکه از در مغازه داخل بره،مدتی جلوی در می ایستاد،بعد میرفت.
یک ماه دیگه هم گذشت.
حاج محمود وقتی جواب سلام شو داد،گفت:
_چی میخوای بگی؟
افشین سرش پایین بود.
-من تمام تلاشمو برای خوشبختی دختر شما میکنم..سعی میکنم مرد باشم مثل شما.
حاج محمود چیزی نگفت و رفت.بازهم افشین چند دقیقه ایستاد و رفت.
پویان با فاطمه تماس گرفت.
-سلام برادر...خوبین؟
-سلام..بله.خوبم.ممنون.
صدای پویان سرحال بود.
-اتفاقی افتاده؟ خیلی خوشحال به نظر میاین.
-امروز آقای مروت باهام تماس گرفتن. گفتن که برم خونه شون.
فاطمه هم خوشحال شد.
-واقعا؟ چقدر خوب..خداروشکر.
-خانم نادری،شما باهاشون صحبت کردین؟
-داداش ما رو! منو دست کم گرفتین؟
-ممنونم.
-با کی میخواین برین؟
-تا قطعی نشده،نمیخوام به اقوامم بگم.فعلا تنها میرم.
-منم جزو اقوام هستم؟!! معمولا خواهرها تو خاستگاری برادرشون هستن ها.
پویان با ذوق گفت:
_واقعا با من میاین؟
-برای کی قرار گذاشتین؟
-پس فردا عصر.
-خوبه.با خانواده م صحبت میکنم.سعی میکنم بیام.
بعد از شام همه تو هال نشسته بودن. فاطمه به امیررضا گفت:
_داداشی،پس کی میخوای ازدواج کنی؟
امیررضا با تعجب گفت:
_چرا؟!! چیشده مگه؟!!
-تا حالا فقط خاستگار میومد،منم دوست دارم برم خاستگاری.عقده ای شدم خب.
-متأسفم آبجی کوچیکه.من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.
-اینجوریه؟!..باشه.پس من برای یکی دیگه میرم خاستگاری.
زهره خانوم گفت:
_برای کی میخوای بری خاستگاری؟!
-یه پسر خوبی هست.من مثل امیررضا دوستش دارم.میخواد بره خاستگاری مریم.اگه شما اجازه بدید،منم میخوام باهاشون برم.
حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا با تعجب و سوالی به فاطمه نگاه میکردن...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱