eitaa logo
منتظران ظهور³¹³
422 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
33 فایل
وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم و هر که به تو پناه بَرَد در امان است.. ❤️‍🩹 بیمارتوام کاش‌که‌تجویز‌کنی‌آمدنت‌را... تولدمون:[1401/3/25] کپی؟ فورر قشنگ تره 🥰(استفاده شخصی با ذکر صلوات)
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت گیج شده بود. شاید هم بخاطر حفظ آرامش علی نباید قبول میکرد. بلند شد تا بقیه ظرف ها رو بشوره. سرما و صدای آب کمی آرومش میکرد تا بهتر فکر کنه.وقتی کارش تمام شد،به اتاق رفت.علی روی سجاده نشسته بود و قرآن میخوند. روبه روش نشست. -میشه حرف بزنم؟ بدون اینکه نگاهش کنه گفت: -نه. فاطمه لبخند زد. -فقط یه سوال کوتاه...میشه بپرسم؟ علی با تامل نگاهش کرد.با نگاهش اجازه پرسیدن به فاطمه داد.لبخند فاطمه با نگاه علی عمیق تر شد. -..خدا....کجای زندگیته؟ حرف هاشو با زبان سکوت و نگاه و مهربانی لبخند به علی گفت.چند دقیقه همونجوری گذشت.علی از نگاه منتظر فاطمه چشم گرفت و به صفحه قرآن تو دستش خیره شد. فاطمه بلند شد و به هال رفت. روی مبل روبه روی در اتاق جا گرفت و چشم به در،به انتظار علی نشست.یک ساعت نگذشت که علی تو چارچوب در نمایان شد.فاطمه خوشحال از اینکه زود به نتیجه رسیده،لبخند به لب ایستاد.اما با نگاه سردرگم علی و لباس های بیرونی تنش،لبخندش خشک شد. علی سمت در آپارتمان رفت. -علی جانم،کجا میری؟ دست علی روی دستگیره در بود و نگاهش به رنگ تیره چوب. -همون جای همیشگی...معلوم نیست کی برگردم.تو بخواب. فاطمه دستپاچه گفت: _از دست من ناراحتی؟؟ علی جوابی جز سکوت نداد. -علی تو این دنیا هیچی برام از تو مهم تر نیست..حرف آخر حرف توئه..هرکاری تو بگی انجام میدم. نگاه کوتاهی به چشم های بی قرار فاطمه انداخت.در رو باز کرد و بیرون رفت.هنوز در رو نبسته بود که فاطمه خواهشی گفت: _علی،نرو.. در رو بست و رفت.نیم ساعت بعد پیام داد: _از تو ناراحت نیستم. فاطمه تا صبح بیدار بود و فکر میکرد. نزدیک ظهر شد.تصمیم خودشو گرفته بود.تلفن همراه شو برداشت و شماره منشی دکتر نصیری رو گرفت.جواب نداد. تلفن شو روی میز گذاشت تا چند دقیقه بعد دوباره تماس بگیره. صدای چرخیدن کلید تو قفل در اومد. ایستاد و به در چشم دوخت.وقتی علی رو دید نفس راحتی کشید.لبخند زد و نزدیک رفت. -سلام علی جانم علی نگاهش کرد.از نگاه علی معلوم نبود چی تو سرشه. -سلام... تلفن فاطمه زنگ خورد و حرف علی نیمه تمام موند.نگاه علی سمت تلفن فاطمه کشیده شد.فاطمه گفت: _منشی دکتر نصیریه.باهاش تماس گرفتم جواب نداد.حتما شماره مو دیده خودش زنگ زده. تلفن شو از روی میز برداشت و به علی گفت: _جواب شو بدم بعد میام پیشت. هنوز انگشتش دکمه تماس رو لمس نکرده بود که علی گفت: _چی میخوای بهش بگی؟ -میخوام بگم نمیرم... -چرا؟ تماس قطع شد. -چون اصلی ترین وظیفه من حفظ آرامش همسر و زندگیمه. علی نفس عمیقی کشید و گفت: _برو...من .. فاطمه با چشم های گرد شده نگاهش کرد. -من میخواستم فقط مال من باشی..ولی ظرفیت های تو بیشتر از اینه.تو میتونی همزمان برای خیلی ها باشی.میخواستم آرامش داشته باشی ولی انگار تو آرامش نمیخوای.همش دنبال دردسری. -من دنبال دردسر نیستم.آرامش هم دارم، کنار تو..حتی اگه آدمایی باشن که بخوان آرامش مو بهم بزنن مثل دکتر مستان یا آریا نمیتونن. -یا افشین مشرقی. لبخند فاطمه صورت آرام شو،زیبا تر کرد. -افشین مشرقی سخت ترین و طولانی ترین دردسر زندگی من بود...و البته... شیرین ترین. فاطمه مشغول کار شد. همکارانش و پزشکان بخش از پرونده فاطمه خبردار شدن.همه باهاش سرد برخورد میکردن.وقتی فاطمه بود با دقت کار میکردن.بخاطر رفتار همکارانش، ساعات کاری براش سخت میگذشت..کم کم با شوخی ها و مهربانی های فاطمه، وضعیت بهتر شد. ولی با این حال همه..... ادامه دارد... 🌿 ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
۳ قسمت تقدیم نگاهتون💖
🧔🏻♥️-! -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- ◈نام‌ونام‌خانوادگۍ: شھیدحمیدرضانظام ◈تاریخ‌تولد: ۲۱/اسفند/۱۳۳۹👶🏻! ◈تاریخ‌شھات: ۱۱/تیر/۱۳۶۶🌿! ◈محل‌تولد: تھران👦🏻' ◈محل‌شھادٺ: ماووت💔/: ◈محل‌دفن: تھران-بھشت‌زهرا ۜ🦋' ◈وضعیت‌تأهل: متاهل💍/! ◈تعدادفرزندان: ....🌸/! ‌‌⊱⋅─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─⋅⊰ ‌"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @REFIGGGGG
بترسیدازآن‌وقتی‌که‌پیرشویدو حسرت‌بخورید چه‌کارهایی‌میتوانستیدانجام‌دهیدو ندادید.... به‌خودمون‌بیایم:))) "🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @REFIGGGGG
. یه‌عزیـزی‌میگفـت: خوش‌به‌حـال‌اون‌دلـی‌که درک‌کرد بزرگتـرین‌گمشـدهٔ‌زندگـیش‌امام‌زمانشـه...! 💛! "🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @REFIGGGGG
هدایت شده از ‌ناشناس منتظران ظهور³¹³
ندانی و ندانی که ندانی و نخواهی که بدانی که ندانی...
وَالضُّحَى وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى (۱-۳/ضحی) "🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @REFIGGGGG
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌ شانہ‌ هایم زدے‌ تـٰا تنہاییم را تکاندـٰہ‌ باشی به چه دل خوش کردے‌؟ تڪاندن برف از شانہ‌ه هاے‌ آدم برفے‌ . Join Join Join Join Join Join Join Join Join Join Join Join Join Join دلنوشتہ‌ هاے‌ِ من . وایب کانالش بہ‌ قشنگے‌ ترڪیب‌ شیرکاکائو داغ و بارونہ‌ :)🥤✨ کدوئینے‌ برایِ تو :💊🎻 Join Join Join Join Join Join Join Join Join Join Join Join Join Join
منتظران ظهور³¹³
بہ‌ شانہ‌ هایم زدے‌ تـٰا تنہاییم را تکاندـٰہ‌ باشی به چه دل خوش کردے‌؟ تڪاندن برف از شانہ‌ه هاے‌ آ
ڪمد‌ دیوارے‌‌ِ دلِ من . برایت می‌گویم از هر آنچـٰہ‌ باید .🎻 سوار بر اَبر هایِ پشمکی+ شیر کاکائو داغ✨🥤 https://eitaa.com/joinchat/2928279864C2ff0deaec0 قشنگیِ ڪانالشو‌ اصلا نمیتونم :>> پینترست؟ نہ‌ این ڪانالو‌ دارم🕶✨