eitaa logo
منتظران ظهور³¹³
427 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
33 فایل
وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم و هر که به تو پناه بَرَد در امان است.. ❤️‍🩹 بیمارتوام کاش‌که‌تجویز‌کنی‌آمدنت‌را... تولدمون:[1401/3/25] کپی؟ فورر قشنگ تره 🥰(استفاده شخصی با ذکر صلوات)
مشاهده در ایتا
دانلود
۵ تاصلـوات‌ به‌نیت‌حل‌شدن‌مُشکلم‌میفرستید!🌱
رفقا چرا کم میشیم؟
هدایت شده از چند ‍قدم تارسیدن...⚡️
سلام 😁🤚 همسایه ها امشب میخوام حمایتی بذارم از اون کانال هایی که امارشون کمتر از 100 هست🙂 لطفا این پیام رو فوراود کنید کانالتون تا اون ممبر هایی که کانال دارن لینکشون رو بذارم توی کانالم🌸😊 بازم میگم امار کانالتون 100 یا کمتر از اون باشه👌 لطفا برای گذاشتن حمایتی هاتون پیویم تشریف بیارین و فقط و فقط تگ کانال و اسم کانالتون رو میدی مچکرم🙏♥️ 🌿@Amirmohamad889 🌿 در ضمن اگر بشیم ۹۵۰ شرح حال زندگی بابک نوری هریس رو میذارم😁 یاعلی💚🌱
هدایت شده از دلتنگ‌حرمش!:)
خب خب رفقا همونجوری که برای ۲۰۰ تایی شدنمون پرداختی داشتیم و به قولمون عمل کردیم😁 برای ۳۰۰ تایی شدنمون هم پرداختی داریم و رو قولمونم میدونید که هستیم😉❤️ پس ببینم تا شب میرسیم به ۳۰۰ تا پرداختی هارو همین امشب بزارم کانال یا نه😌 https://eitaa.com/joinchat/2647327017Cdffef27275 اگر حب‌حسین تو قلبته بزن رو لینک👆 ✨🌱
هدایت شده از _
بزن‌روش‌ ࡃߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭‌ ߊ‌ܩߊ‌ܩ‌حܢܚࡅ࡙ࡍ߭🌱 https://eitaa.com/joinchat/1907949752C0e0c2fbfa3 به‌عشق‌آقا‌مون‌حسین
هدایت شده از „ن‍‌س‍‌ل‍‌ ق‍‌اس‍‌م‍‌ س‍‌ل‍‌ی‍‌م‍‌ان‍‌ی‍‌“
سلام خدمت دخترای کانال🙃 میخوایم یه نظر سنجی براتون بزارم🙂 داخل ناشناس جواب بدید لطفا🙃 آیا موافق هستید یه کانال دخترانه بزنیم و داخلش چت کنیم؟ لطفا جواب بدید🙂 ناشناس کانالمونهـ https://abzarek.ir/service-p/msg/928371
میگن‌رفیق‌اونه‌که‌تورومی‌خندونه امارفیق‌تر‌اونه‌که‌پای‌گریه‌هات‌میشینه -ما‌پیش‌توخیلی‌گریه‌کردیم‌حسین‌جان.. (: 🌱
142.1K
صداقت‌وامانت‌دارے🍀
یادم نمیرود کہ همہ عزتم تویے . . من پایِ سفره‌ےتو شدم محترم حسین (:💔
مقـدمه‌پریدن،بـریدن‌ازتمـام‌دنیـایی‌هـا بـود..🖐🏿!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده یِ من! تُنگِ دنیا برای روحِ بزرگ تو تَنگ است میدانم.. به اقیانوس بی انتهایِ من وارد شو که آرامت میکنم (:🌿
هر روز باید ذکرے واحد را مکرر بخوانم... و آنچه را قدیمی است،قدیمی ندانم: ڪه تو اَز آنِ منـــے و من اَز آنِ تو..🦋✨
اَز حَـرَمَٺ تا حَرَمَش راهےزیباسٺ! ..(((:
هرجا کہ تو رؤیت بشوے عید همانجاست، این‌ڪشور و آن‌ڪشور و سے روز مهم نیست :))
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت ورودی ساختمان بیمارستان بودن که امیررضا اومد.بعد از سلام کردن به پدرش،گفت: _به سرش ضربه خورده ولی خداروشکر خونریزی نداره.دکتر میگه فراموشی موقت داره.یه دستش هم شکسته. فاطمه گفت: _کسی که بهش زده،گرفتن؟ -نه،فرار کرده و هیچ ردی ازش ندارن. حاج محمود گفت:حاج رسولی اومده؟ -نه هنوز.بهشون خبر دادن،حتما تو راه هستن. -فهمیدن بخاطر فاطمه بوده؟ -نه،هیچکس نمیدونه.خود امیرعلی هم نمیدونم میدونه یا نه.باید صبر کنیم حافظه ش برگرده. -تو فاطمه رو ببر خونه،من اینجا میمونم. تو هم خونه بمون.اون پسره وحشی تر شده،خیلی مراقب باش. امیررضا و فاطمه خداحافظی کردن و رفتن.فاطمه خیلی ناراحت بود.امیررضا گفت: _الان این ناراحتیت بخاطر علاقه ست یا عذاب وجدان؟ -هنوز به امیرعلی علاقه مند نشدم. میدونستم افشین به این راحتی بیخیال نمیشه.ناراحتیم از اینه که چرا با وجود اینکه میدونستم،قبول کردم ازدواج کنم. -تا کی میخوای با ترس از اون پسره زندگی کنی؟باید یه جایی تموم میشد دیگه. تو تصمیم درستی گرفتی. -در هر صورت دیگه نمیخوام با آقای رسولی ازدواج کنم. امیررضا کنار خیابان توقف کرد و گفت: _چرا؟!!! ترسیدی؟! کوتاه اومدی؟! _نه. _پس چی؟!! _تا آخر عمرم هروقت اسم امیرعلی رسولی بیاد،من شرمنده م.اگه باهاش ازدواج کنم هر بار ببینمش شرمنده م.اون زندگی دیگه زندگی میشه؟ -امیرعلی خوب میشه. -ولی من هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم. امیررضا ناراحت تر و عصبانی تر از قبل حرکت کرد. فاطمه برای سلامتی امیرعلی خیلی دعا میکرد. چند ساعت بعد امیرعلی حالش بهتر شد. تصادف یادش بود ولی اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که متوجه نشد ضارب چه شکلی بود. دو روز بعد که حالش بهتر شد، حاج محمود جریان رو براش تعریف کرد و ازش عذرخواهی کرد.بهش گفت که جواب فاطمه منفیه. امیرعلی گفت: _همونقدر که شما به بیگناهی دخترتون اطمینان دارید،منم مطمئنم. -ولی حتما فاطمه خوب فکر کرده و جواب داده.بعیده دیگه نظرش تغییر کنه. -اگه اشکالی نداره..اجازه بدید با خودشون صحبت کنم. حاج محمود کمی فکر کرد و گفت: _باشه پسرم ولی اگه بازم گفت نه دیگه اصرار نکن. -چشم..ممنون. امیررضا و فاطمه باهم برگشتن خونه. همونجوری که سربه سر هم میذاشتن و میخندیدن وارد خونه شدن. فاطمه جلوتر بود. یه دفعه ایستاد و لبخندشو جمع کرد. امیررضا گفت: _چیشد؟!! کم آوردی؟!! کنارش ایستاد و وقتی امیرعلی رو دید جاخورد.امیرعلی و حاج محمود و زهره خانوم تو پذیرایی نشسته بودن. امیرعلی ایستاد و سلام کرد... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱