گر قلبِ جهان پُر شود از عشقِ مجازے
اینسینھ بےڪینه فقط جاےِحسین است :)!
میگفت:
مابچہهیئتیا،زیادبرامونمھمنیست بهمونبگندکتریامهندس...
همهیعشقموناینہکه:
بهمونبگن:
کربلایۍ🖐🏽:)
#هیئتینوشت!
خیلی خراب کردم ...
لاتَقنَطُوا مِن رَحْمَهِ اللّهِ
نا امید نشو!
خیلی گناه کردما ...
انَّ اللَّهَ یغفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعاً
#میبخشمت
- بادعا وقرآن مادرم، آرامش می گرفتم.
- ذره ذره مسیر را طی کردم تا به خانه پدرم رسیدم.
- در جا به جایی بلوک ها به پدرم کمک کردم.
- تصرف در عالم ماده، از مقامات شهدا
- دو نوع پرواز روح برای من
- بر من ثابت شد که وقایعی که می دیدم ،حتمی است.
- باقابلیت های بدن مثالی ام آشنا می شدم.
- حالتی شبیه اصحاب کهف را تجربه می کردم.
- واقعه سوم...
- اینقدر حقایق واقعی بود که هر بار گفتن آن، برایم سخت می شد.
- قهقهه ی شیطان را شنیدم
- در اتوبان دیدم که تا سقف ماشین زیر منجلاب است.
- راننده های ماشین کاملا بی خیال نسبت به کثافات.
{🌱💚}
نـامآنبَقـیعاَست ...
وَلۍعَـرشخداست ...
گَـرچہخـالیستوَلۍ
مَرقَـداوڪَعبہِماسـت ...!":)🌝🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هق هقِ صدام...
اشک تو چشام...
گواهی دلتنگی میده...
یا بمیرم برات💔
#دلتنگی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #سی_وپنجم
-پس چرا الان اینجایی؟
افشین طلبکارانه گفت:
-زندگی منو بهم ریختی.کلی سوال برام به وجود آوردی.هیچکسی هم جز تو نمیشناسم که ازش بپرسم.
-قابل قبول نیست.اینترنت هست،کتاب هست.منابع زیادی هست که بتونی سوالهاتو ازشون بپرسی.
سمت ماشینش رفت که افشین گفت:
-اونا قانعم نکرد.
-حالا سوالت چی هست مثلا؟
-اینجا بگم؟!
-میخوای بریم کافی شاپ،اونجا بگو!!
افشین خنده ش گرفت.
-خوبه،موافقم.
فاطمه عصبانی تر گفت:
-تمومش کن.دیگه مزاحم من نشو.
در ماشینش رو باز کرد که سوار بشه.
افشین گفت:
-من واقعا قصد مزاحمت ندارم.فقط جواب سوالهامو میخوام.
فاطمه جدی نگاهش کرد.
وقتی مطمئن شد واقعا قصد مزاحمت نداره،یه کم مکث کرد.بعد گفت:
-ماشینت کجاست؟
-دویست متر بالاتر.
-برو سوار ماشینت شو،دنبال من بیا.
بعد مدتی رانندگی کنار خیابان پارک کرد.از ماشین پیاده شد و داخل ساختمانی رفت.افشین هم پشت ماشین فاطمه پارک کرد.به تابلو سر در ساختمان نگاهی کرد.
*موسسه قرآنی اهل بیت(علیهم السلام)*
فاطمه پیش روحانی ای رفت.مودب و سربه زیر گفت:
-سلام حاج آقا
حاج آقا با احترام گفت:
_سلام خانم نادری،حال شما؟ خانواده خوبن؟
-خداروشکر،همه خوبیم.شما خوبید؟ خانواده خوبن؟
-خداروشکر.. امری دارید درخدمتم.
-عرضی دارم،الان وقت دارید؟
حاج آقا به صندلی اشاهره کرد و گفت:
-بله،بفرمایید.
فاطمه روی صندلی نشست و گفت:
_یکی سوالاتی درمورد خدا داره،از من پرسیده.فکر کرده من میتونم جواب بدم.
-خب جواب بدید،شما که میتونید.
-ایشون جواب های تخصصی میخواد.در ثانی چون آقا هستن،من معذب هستم.
-بسیار خب،معرفی شون کنید،هروقت خواستن تشریف بیارن.من درخدمتشون هستم.
-الان پایین هستن.فقط.. حاج آقا شرمنده.. از اون جوانهایی هست که کلا تو این فضاها نیست..تا حالا مسخره میکرده و اینجور چیزها.
حاج آقا با لبخند گفت:
-چرا اینجور آدمها میان سراغ شما؟!!
فاطمه خنده شو جمع کرد و گفت:
-چی بگم! خدا هم با من شوخی داره.
حاج آقا ایستاد و گفت:
_بسیار خوب.بفرمایید ببینم این دفعه کی هست.
فاطمه سمت ماشین افشین رفت...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #سی_وهفتم
افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد.اونا حتی به هم نگاه هم نمیکردن.حاج آقا فقط به افشین نگاه میکرد،فاطمه به دیوار.خیلی با احترام و رسمی باهم صحبت میکردن.فاطمه سوار ماشینش شد و رفت.
حاج آقا گفت:
_بیا بریم باهم یه چایی بخوریم.
افشین مردد بود ولی بخاطر فهمیدن رابطه فاطمه و حاج آقا قبول کرد.باهم داخل مؤسسه رفتن.
با دقت به اطراف نگاه میکرد.وارد اتاقی شدن.
-این اتاق شماست؟
-بله.
حاج آقا دو تا لیوان چایی آورد.یکی به افشین داد.رو به روش نشست و با لبخند نگاهش میکرد.
افشین گفت:
_شما چند سالتونه؟
-بیست و نه سال.
برای پرسیدن دودل بود.بالاخره گفت:
-شما متاهلین؟
-با اجازه بزرگترها...بله.
خنده ش گرفت.درواقع از اینکه خاستگار فاطمه نیست،خوشحال شد.
-بچه هم دارین؟
-دو تا دختر دارم.پنج ساله و یک ساله.
در اتاق باز بود.پسر جوانی در زد و گفت:
_اجازه هست؟
افشین نگاهش کرد.
خیلی شبیه حاج آقا بود ولی لباس روحانیت نداشت و کوچکتر از حاج آقا بود.معلوم بود برادرشه. پسر جوان با لبخند گفت:
-برادر حاج آقا هستم.
افشین هم خندید و گفت:
_کاملا مشخصه.
پسر جوان نزدیک رفت.دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت:
_من مهدی موسوی هستم.خوشوقتم.
افشین هم بلند شد.دست داد و گفت:
_افشین مشرقی هستم.منم خوشوقتم.
حاج آقا گفت:
_مهدی جان،کاری داشتی؟
دو تا کتاب به حاج آقا داد و گفت:
-این کتاب هایی که خانم نادری خواسته بودن.پیش شما باشه،اومدن بهشون بدین.
-اتفاقا چند دقیقه پیش اینجا بودن.اگه زودتر میگفتی بهشون میدادم.
به افشین گفت:
_شما زیاد خانم نادری رو میبینید؟
افشین با خودش گفت بهانه خوبیه دوباره فاطمه رو ببینم.
-بله،تو یه دانشگاه هستیم.اگه میخواین بدین من بهشون میدم.
-پس زحمتش رو بکشید لطفا.
افشین کتاب ها رو گرفت.
مهدی رفت بیرون و درو بست.گرچه افشین نمیخواست با حاج آقا صحبت کنه ولی جاذبه حاج آقا باعث شد،بمونه و چند تا از سوال هاش هم پرسید.
حاج آقا با لبخند گفت:
_افشین جان،نزدیک اذانه.باید برم مسجد. اگه میخوای باهم بریم.
افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #سی_وششم
فاطمه سمت ماشین افشین رفت.
به شیشه سمت شاگرد ضربه زد.افشین شیشه رو پایین داد.فاطمه گفت:
_پیاده شو.
-اینجا کجاست منو آوردی؟
-مگه جواب سوالهاتو نمیخوای؟ آوردمت اینجا سوالهاتو بپرسی دیگه.
-من از تو پرسیدم...
فاطمه در ماشین باز کرد.بدون اینکه سوار بشه گفت:
-دیدی سوال بهانه بود برای مزاحمت.
-نه
-پس چی؟ چرا پیاده نمیشی؟
افشین به حاج آقا اشاره کرد و گفت:
_من با این جماعت کاری ندارم.
-منم از اون جماعت هستم.پس با منم کاری نداشته باش.
-من میخوام جواب های تو رو بدونم.
-تو وقتی قلبت درد بگیره،میری پیش دامپزشک؟!!
افشین خنده ش گرفت.گفت:
-این چه ربطی داشت الان؟
-وقتی سوالی برات پیش میاد برو پیش #متخصص اون موضوع.ایشون حاج آقا موسوی هستن.تخصص شون جواب دادن به سوالهای توئه.من بهتر از ایشون نمیشناسم وگرنه اینجا نمیآوردمت.حالا هم اگه میخوای برو پیش ایشون،اگه نمیخوای مجبور نیستی.اما درهر صورت دیگه سراغ من نیا!.
در ماشین رو بست و سمت حاج آقا رفت.افشین از اینکه فاطمه با حاج آقا صحبت میکرد،نگران شد.
پیاده شد.حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_سلام.
با دقت نگاهش کرد.
روحانی سادات و جوان با چشمهای قهوه ای روشن و موها و ریش خرمایی.چهره دلنشینی داشت،مخصوصا با لبخندی که روی لبش بود.
-سلام
حاج آقا دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت:
_من محمد موسوی هستم.
افشین به فاطمه نگاهی کرد.
فاطمه هم منتظر عکس العمل افشین بود. دست داد و گفت:
_منم افشین مشرقی هستم.
-خوشبختم افشین جان.اشکالی نداره که بگم افشین؟
-نه.
فاطمه گفت:
_ببخشید حاج آقا.من همیشه باعث زحمت میشم.
-اختیار دارید.من از دیدن امثال آقا افشین خوشحال میشم.
-اگه با من امری ندارید من مرخص میشم.
-خواهش میکنم.عرضی نیست.خداحافظ
-خدانگهدار.
افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #سی_ونهم
افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت
*حالا که فاطمه منو نمیخواد،خدای فاطمه هم منو نمیخواد،چرا من خودمو سبک کنم.بیخیال همه شون،میرم دنبال زندگی خودم.!
تو فکر بود که دختره گفت:
_اگه جای خوبی سراغ نداری راه بیفت، من میبرمت یه جای توپ.
ماشین روشن کرد و حرکت کرد.
دختر حرف میزد ولی افشین اصلامتوجه نبود چی میگه.گفت:
_یه آهنگ بذار.
افشین متوجه حرفش نشد.
خودش ضبط ماشین روشن کرد.صدای بلند موسیقی تندی تو ماشین پیچید. افشین جا خورد،ترمز کرد و سریع قطعش کرد.
دختر گفت:
_چته؟!! چرا اینجوری میکنی؟!! چی زدی؟!!
افشین یاد اون موقعی که فاطمه مداحی گذاشت و بعدش آهنگ بدی پخش شد، افتاد.
یاد حرف فاطمه که خدا #همیشه و #همهجا حواسش بهش هست.تو دلش گفت
*خدایا میشه حواست به منم باشه؟ من فاطمه رو میخوام،اینو نمیخوام ...
اگه فاطمه رو میخوای باید مثل فاطمه باشی ...
خب چکار کنم؟ ...
حداقل اینو پیاده کن ...
اگه پیاده ش کنم و فاطمه هم نباشه چی؟ ...
تو یه قدم بردار که به خدا و فاطمه نشان بدی واقعا میخوایش ..
با اخم به دختره گفت:
_برو پایین.
دختره با تعجب گفت:
_دیوانه ای؟!!
-آره،برو تا تو هم دیوانه نشدی.
دختر پیاده شد و رفت.
با خودش گفت:
*اینو ردش کردی رفت.ولی فاطمه از کجا میفهمه که تو بخاطرش این کارو کردی؟ اشتباه کردی.
بی هدف رانندگی میکرد.
صدای اذان اومد.سمت صدا رفت.به مسجدی رسید.
تو ماشین نشسته بود،
و به آدمهایی که به مسجد میرفتن،نگاه میکرد.یکی به شیشه ماشینش میزد. شیشه رو پایین داد.
-سلام افشین جان
حاج آقا موسوی بود. با تعجب گفت:
_سلام..شما؟!!..اینجا؟!!
حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت:
_من باید این سوال رو بپرسم.گفته بودم که تو مسجد نزدیک مؤسسه نماز میخونم.مگه نیومدی اینجا منو ببینی؟!
افشین خیلی تعجب کرد.
-نه..یعنی..من از اینجاها رد میشدم، صدای اذان شنیدم اومدم.
-خب چه بهتر..بعد نماز باهم حرف میزنیم.وقت داری دیگه؟
با مکث گفت:
_آره..باشه.
باهم داخل مسجد رفتن.
نماز خواندن بلد نبود.حاج آقا رفت جلو که نماز رو شروع کنه.افشین هم یه گوشه نشست و به بقیه نگاه میکرد.
یاد نماز خواندن فاطمه افتاد..
یاد سوالهایی که هنوز جواب هاشو پیدا نکرده بود.
متوجه گذر زمان نبود.
حاج آقا کنارش نشست و آروم گفت:
_افشین جان حالت خوبه؟
افشین با مکث نگاهش کرد..
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱