زمزمهایجزذکرظهورتنداشتم...
حالآرزوییجزدیدنرویتندارم..
#یاصاحبالزمانادرکنیولاتهلکنی...💔(:
منتظران ظهور³¹³
🌸🌸🌸🌸🌸 از خالڪوبی تا شهـادت قسمت دهــــم از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت مجید روزهای آخر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از خالڪوبی تا شهـادت
قسمت یازدهـــم
حتی در لحظه شهادتش از روی شوخی فحش می داد پای مجید به سوریه ڪه میرسد بیقراریهای مادرش آغاز میشود. طوری ڪه چند بار به گردان میرود و همهجوره اعتراض میڪند ڪه ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. همه هم قول میدهند هر طور ڪه شده مجید را برگردانند. مجید برای بیقراریهای مادرش هرروز چندین بار تماس میگیرد و شوخیهایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد خواهر ڪوچڪتر مجید میگوید: «روزی چند بار تماس میگرفت و تا آمار ریز خانه را میگرفت. اینڪه شام و ناهار چه خوردهایم. اینڪه ڪجا رفتهایم و چه کسی به خانه آمده است. همهچیز را موبهمو میپرسید. آنقدر ڪه خواهرش میگفت: «مجید تهران ڪه بودی روزی یڪبار حرف میزدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس میگیری. ازآنجا به همه هم زنگ میزد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیلهای دورمان هم تماس میگرفت. هرڪسی ما را میدید میگفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را ڪرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی میڪرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش میشد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ میزد. شنیدهایم همانجا را هم با شوخیهایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر خالڪوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته ڪه معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یڪی از رزمندها را می شست. یڪی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالڪوبی داری؟ مجید هم جواب می دهد: این خالڪوبی یا فردا پاک می شود، یا خاڪ می شود. مجید حتی لحظه شهادتش بااینڪه چند تیر به شڪمش خورده باز شوخی میڪرده و فحش می داده است. حتی به یڪی از همرزمهایش گفته بیا یڪ تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتند مجید داری شهید می شوی فحش نده. می گفت من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شڪلی حرف می زنم. یڪی از دوستانش میگوید هرڪسی تیر میخورد بعد از یڪ مدت بیهوش میشود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یکبند شوخی میڪرد و حرف میزد تا اینڪه شهید شد.»
شهید مجید قربانخانی 💐
🌸🌸🌸🌸🌸
منتظران ظهور³¹³
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از خالڪوبی تا شهـادت قسمت یازدهـــم حتی در لحظه شهادتش از روی شوخی فحش می داد پای مجید به سو
🌸🌸🌸🌸🌸
از خالڪوبی تا شهـادت
قسمت دوازدهــم
وقتی شهید شد پلاکاردهایش را جمع میکردند ڪه نفهمیم مجید شهید شده است. بیآنڪه کسی بتواند پیڪر بیجانش را برای خانوادهاش برگرداند. ڪنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی میخواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه میدانستند من و مجید رابطهمان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا میڪرد. ما هم همیشه به او داداش مجید میگفتیم. آنقدر به هم نزدیڪ بودیم که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانهمان جمع میشدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمیگذاشتند من بفهمم. لحظهای مرا تنها نمیگذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند ڪه ڪسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاڪاردهای دورتادور یافتآباد را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت پسرم نشوم. این ڪار تا ۷ روز ادامه پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمیگرفت بیقرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خرابشده بود. او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمیآمد. آخر از تناقضات حرفهایشان و شهید شدن دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمیڪردم. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفهشب بیهوا بیدار میشوم و آیفون را چک میڪنم و میگویم همیشه این موقع میآید. تا دوباره ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمیآید! ۷ ماهه است ڪه نیامده است.»
شهید مجید قربانخانی 💐
🌸🌸🌸🌸🌸
منتظران ظهور³¹³
🌸🌸🌸🌸🌸 از خالڪوبی تا شهـادت قسمت دوازدهــم وقتی شهید شد پلاکاردهایش را جمع میکردند ڪه نفهمیم مجید ش
🌸🌸🌸🌸🌸
از خالڪوبی تا شهـادت
قسمت سیــزدهــم
بعضی ها هنوز فڪر می ڪنند مجید آلمان یا ترڪیه رفته است
«آقا افضل» حالا هفتماه است سرڪار نمیرود و خانهنشین شده، بارها میان صحبتهایمان و حرفهایمان بیهوا میگوید: «تعریف کردن فایده ندارد. ڪاش الآن همینجا بود خودش را میدیدید.» بارها میان صحبتهایمان میگوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همانجایی ڪه مجید در عڪسهایش نشسته بود، نشستم و درد و دل ڪردم. گفتم هر طور ڪه با حضرت رقیه درد و دل ڪردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمیزنیم. هر طور ڪه خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلیها خوابش را میبینند. یکبار پیرزنی بیهوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشڪل سختی داشتم ڪه پسر شما حاجتم را داد. من فقط یڪبار خواب مجید را دیدهام. خواب دیدم یڪ لباس سفید پوشیده است. ریشهایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش ڪردم و تا میتوانستم بوسیدمش. با گریه میگفتم مجید جانم ڪجایی؟ دلم میخواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچچیز نمیخواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم میخواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگشده است.»
تحول و شهادت مجید آنقدر سریع اتفاق افتاده ڪه هنوز عدهای باور نڪردهاند. هنوز فڪر میڪنند مجید آلمان رفته است؛ اما. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخواندهاش، نگران روزههای باقیمانده مجید ڪه آنقدر سریع گذشت ڪه نتوانست آنها را بهجا بیاورد. نگران آنڪه نڪند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه میڪنم و میگویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخریها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آنقدر زود رفت ڪه نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش میگویند. مهم حقالناس است ڪه به گردنش نیست و چون مطمئنم حقالناس نڪرده، دلم آرام میگیرد.»
شهید مجید قربانخانی 💐
🌸🌸🌸🌸🌸
منتظران ظهور³¹³
🌸🌸🌸🌸🌸 از خالڪوبی تا شهـادت قسمت سیــزدهــم بعضی ها هنوز فڪر می ڪنند مجید آلمان یا ترڪیه رفته است «آ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از خالڪوبی تا شهـادت
قسمت چـهـاردهـم
بچههای محله برایش نامه مینویسند
مجید رفته است و از او هیچچیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدمهایش را ڪم دارد. بچههای محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان میریزند. مادرش شبها برایش نامه مینویسد. هنوز بیهوا هوس خریدن لباسهای پسرانه میڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگهداشته و نشسته است. ڪتوشلوار مجید را بارها بیرون میآورد و حسرت دامادیاش را میخورد. یڪی از آشناها خوابدیده در بینالحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفتهاند. بچههای ڪوچه برای مجید نامه نوشتهاند و به خانوادهاش پیغام میرسانند. پدر مجید میگوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی میڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خطخطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشتهام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچهها وقتی سیاهیهای ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر میڪرد عزایمان تمامشده و حالا مجید برمیگردد. میگفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود.
از وقتی مجید شهید شده است. بچههای محله زیرورو شدهاند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشتهاند.» حالا بچهمحلها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبتنام ڪردهاند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات میافتد. گفته بود بگذارید بروم و میبینید خیلی چیزها عوض میشود.
شهید مجید قربانخانی 💐
🔴🔹پایان 🔹🔴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هشتادونهم
فاطمه جاخورد.
-خاله،من فاطمه م.فکر کنم میخواستین با یکی دیگه تماس بگیرین اشتباه گرفتین.
-نخیر،با خودت بودم.حالا ما دیگه غریبه شدیم که باید از افشین بشنویم.
تعجبش بیشتر شد.
-افشین؟! چی گفته؟!
-وا!! فاطمه! از من میپرسی بابات بهش چی گفته؟ خب گفته فاطمه جوابش مثبته دیگه.
-نه خاله جون،فکر کنم شایعه ست.
خاله ش تعجب کرد.
-یعنی چی؟!! مامانت هم تأیید کرد.گفت آخر هفته بیایم بله برون.یعنی بی اجازه تو جواب مثبت دادن؟!
فاطمه گیج شده بود.
-نمیدونم خاله جون..اجازه بدید با مامانم صحبت کنم،ببینم چه خبره.فعلا خدانگهدار.
-خداحافظ
تا گوشی رو قطع کرد،مریم تماس گرفت.
-به به.عروس خانوم.بالاخره به آرزوت رسیدی ها.
-یعنی چی؟!!
-خیلی خب،حالا میخوای مثلا کلاس بذاری.
-مریم جان،بعدا بهت زنگ میزنم.
شماره خونه رو گرفت.امیررضا گوشی رو برداشت.
-امیر،اونجا چه خبره؟!
امیررضا بخاطر فرصتی که برای اذیت کردن فاطمه پیدا کرده بود،لبخندشیطنت آمیزی زد و گفت:
_خبرها که پیش شماست.
-گوشی رو بده مامان.
-مامان دستش بنده.
-پس درست جواب بده.
-سوال تو درست بپرس تا جواب درست بشنوی.
-یکی شایعه کرده من به افشین جواب مثبت دادم...
امیررضا خندید.
-امیر نخند،دارم جدی میگم.
امیررضا گوشی رو گذاشت روی بلندگو.
زهره خانوم گفت:
_بابات گفته.
با نگرانی گفت:
_بابا چی گفته؟! مامان به بابا بگین من چیزی بهش نگفتم.
-بابات به افشین گفته جواب تو مثبته. گفته آخر هفته بیان بله برون.
فاطمه ساکت موند.صدای خنده امیررضا و زهره خانوم میومد.
-مامان،جان امیررضا راست میگین؟!
امیررضا گفت:
_جان خودت.تو میخوای عروس بشی چرا جان منو قسم میدی؟
-مامان،جان فاطمه راست میگین؟! بابا موافقت کرده؟! راضی شده؟!
زهره خانوم گفت:
-بله.
امیررضا گفت:
-با اجازه بزرگترها بله.
دوباره خندیدن.فاطمه نمیدونست چی بگه.امیررضا گفت:
_الو..فاطمه؟..چی شدی؟ حالت خوبه؟
به مادرش گفت:
_مامان فکر کنم از خوشحالی سکته کرد.
دوباره بلند خندیدن.
فاطمه تلفن قطع کرد،روی صندلی نشست...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نود
روی صندلی نشست و خدا رو شکر کرد.
تا در خونه رو باز کرد،هر سه خندیدن. فاطمه با لبخند نگاهشون میکرد.
-من باید آخر همه میفهمیدم؟!!
بلندتر خندیدن.حاج محمود گفت:
_حالا کی بهت گفت؟
-خاله نرگس.تا گوشی مو روشن کردم، خاله زنگ زد.گفت سلام عروس خانوم. منم بهش گفتم خاله من فاطمه م،اشتباه گرفتی..خاله فکر کرده دارم سرکارش میذارم یا ناراحت شدم که فهمیده. خلاصه مامان خانوم،ناراحت شد.خودت باید از دلش دربیاری.
زهره خانوم گفت:
_بعدش به من زنگ زد.گفتم فاطمه خبر نداشت باباش امروز میخواد به افشین بگه.خاله ت گفت امروز نمیگفت،فردا میگفت دیگه.فاطمه یه جوری حرف زده اصلا انگار قرار نبوده بهش جواب مثبت بده...آبرو مون رفت.
حاج محمود گفت:
_دیگه کی بهت زنگ زد؟
-مریم.
-دیگه؟
زهره خانوم و امیررضا سوالی به حاج محمود نگاه کردن.فاطمه که متوجه منظور حاج محمود شده بود،گفت:
_باباجونم،دیگه کسی بهم زنگ نزد.اونقدر با شعور هست که زنگ نزنه.اگه هنوز بهش اعتماد ندارید،چرا قبول کردید؟
امیررضا گفت:
_اتاقت اونجاست ها.
بالبخند گفت:
_هنوز از این خونه نرفتم که داری جاهای مختلفش رو یادآوری میکنی.
امیررضا به مادرش نگاه کرد.
-مامان،این دخترت دیگه خیلی پرروئه...
فاطمه خندید و کنار مادرش نشست.
-خب مامان جونم،حالا باید چکار کنیم؟ کیا قراره بیان؟
امیررضا و حاج محمود بلند خندیدن. زهره خانوم گفت:
_پاشو برو تو اتاقت.الان من به جای تو دارم خجالت میکشم.
فاطمه وسایلشو برداشت و رفت سمت اتاقش. چند قدم رفت،برگشت و گفت:
_مامان،من خیلی وقته منتظر همچین روزی هستم،همه چیز باید عالی باشه ها.
امیررضا یه سیب برداشت که به فاطمه بزنه،فاطمه سریع رفت تو اتاق و درو بست.
بعد از شام زهره خانوم مشغول شستن ظرف ها شد و فاطمه آشپزخونه رو مرتب میکرد.زهره خانوم گفت:
_فاطمه فردا که رفتی سرکار برای پس فردا مرخصی بگیر.
-چرا؟
-باید بریم آزمایشگاه.شماره افشین رو بده خودم باهاش هماهنگ میکنم.
-منکه شماره شو ندارم.
زهره خانوم اول باتعجب نگاهش کرد بعد لبخندی زد و با نگاهش تحسینش کرد.
-ببینم اگه بابات هم نداره به مغازه آقای معتمد زنگ میزنم.
روز بعد با مغازه آقای معتمد تماس گرفت. آقای معتمد بعد احوالپرسی با زهره خانوم گوشی تلفن رو سمت افشین گرفت و گفت:
_بیا زهره خانوم کارت داره.
افشین تعجب کرد.
-زهره خانوم؟!!!
آقای معتمد خندید و گفت:
_خانم نادری
افشین خجالت کشید.
آقای معتمد بلند خندید.گوشی تلفن رو گرفت،نفس عمیقی کشید و سلام کرد.
-سلام پسرم.خوبین؟
از لحن مادرانه زهره خانوم تو دلش ذوق کرد.
-ممنونم،خداروشکر...درخدمتم امری دارید بفرمایید.
-مشکلی نداره فردا بریم آزمایشگاه؟
تعجب کرد.
-آزمایشگاه برای چی؟؟!!
دوباره آقای معتمد بلند خندید.
افشین تعجب کرد.زهره خانوم گفت:
_برای آزمایش های قبل ازدواج.
افشین که تازه متوجه معنی خنده آقای معتمد شد،خجالت کشید و....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نودویکم
خجالت کشید و لبخند زد.
-باید از آقای معتمد اجازه بگیرم...
آقای معتمد پرید وسط حرفش و گفت:
_تازه شروع شد.کارت در اومده دیگه... باشه برو.
زهره خانوم هم صدای آقای معتمد رو شنید و لبخند زد.آدرس و شماره افشین رو گرفت و خداحافظی کرد.
روز بعد فاطمه و مادرش،
دنبال افشین رفتن.فاطمه طوری به آدرس و خیابان ها نگاه میکرد که انگار خونه افشین رو بلد نیست.
فاطمه رانندگی میکرد.
زهره خانوم کنارش نشسته بود و افشین صندلی عقب نشست.تمام مدت فاطمه ساکت بود و زهره خانوم با افشین صحبت میکرد.مادرانه حال و احوالشو میپرسید و برای مراسمات هماهنگی میکرد و آداب و رسوم براش توضیح میداد.
به آزمایشگاه رسیدن.
اول افشین برای خون دادن رفت.وقتی کارش تمام شد بهش گفتن به فاطمه بگه بیاد.نمیدونست چطوری بگه.نمیخواست با فاطمه صحبت کنه.
فاطمه که اصلا نگاهش نمیکرد،
ولی زهره خانوم حواسش به افشین بود. متوجه سردرگم بودنش شد.افشین نزدیک رفت و بافاصله کنار زهره خانوم نشست.
-آقا افشین چیزی شده؟
-نه چیز خاصی نیست..گفتن شما هم برید برای گرفتن آزمایش.
زهره خانوم تعجب کرد.
-من برم خون بدم؟!!
-نه،شما که نه....
زهره خانوم خندید و به فاطمه گفت:
_پاشو برو،نوبت توئه.
وقتی کار فاطمه تمام شد بهش گفتن به افشین بگه بره پذیرش.کنار مادرش نشست و با خجالت گفت:
_گفتن آقای مشرقی برن پذیرش..
زهره خانوم لبخندی زد،
و پیغام رو به افشین گفت.وقتی کارشون تمام شد و از آزمایشگاه بیرون رفتن، افشین به زهره خانوم گفت:
_اگه امر دیگه ای نیست من خودم میرم.
زهره خانوم که میخواست برای بله برون هم خرید کنن،منصرف شد و خداحافظی کرد.
با فاطمه سوار ماشین شدن.
-فاطمه چرا اینجوری رفتار کردی؟بیچاره معذب شد ترجیح داد خودش برگرده.
-نه مامان جان.خودشم با نامحرم همینجوری رفتار میکنه.تازه خاطر شما عزیز بوده که باهاتون صحبت میکرد.
-ولی حداقل انقد خشک باهاش رفتار نمیکردی...
به شوخی گفت:
-پشیمان شده فکر کنم.
-خیالتون راحت،پشیمان نشده.قبلا همیشه باهاش دعوا میکردم.اگه میخواست پشیمان بشه قبلا میشد.تازه الان خوشحالم شده دعواش نکردم.
خندید.زهره خانوم هم خندید و گفت:
_پررو بازی هات فقط برای ماست دیگه.
قبل از اومدن مهمان ها،
حاج محمود به فاطمه گفت:
_میخوای مراسم عقد و عروسی چطوری باشه؟
-هرچی زودتر و ساده تر باشه بهتره. چجوری بودنش برام فرقی نداره.
-مهریه چی؟
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نودودوم
-مهریه چی؟
سوالی به پدرش نگاه کرد و گفت:
_یعنی هرچی خودم بگم؟!!
-نه.نظرتو بگو،من بالا و پایین میکنم.
-من فقط یه سفر کربلا میخوام که باهم بریم.
مهمان ها رسیده بودن.
پدربزرگ ها و مادربزرگ،دایی،خاله ها، عموها و عمه های فاطمه بودن.صاحب خانه افشین، آقای معتمد،حاج آقاموسوی، پویان و مریم هم از طرف افشین اومده بودن.
بعد از پذیرایی،
درمورد مراسم عقد و عروسی صحبت کردن.تصمیم گرفتن برای عقد،جشنی خونه ی آقای نادری بگیرن و بعد فاطمه و افشین برن سر زندگی شون.زمانش هم یک ماه بعد،روز ازدواج امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س) تعیین شد.افشین و فاطمه بخاطر این مناسبت خیلی خوشحال بودن.
بحث مهریه شد.
آقای معتمد نظر آقای نادری رو پرسید. حاج محمود گفت:
_مهریه فاطمه یه سفر کربلا ست،که البته باید باهم برن.
همه ساکت موندن.
فاطمه از اینکه پدرش نظرشو قبول کرد،خوشحال شد.آقای معتمد گفت:
_درسته که من الان از طرف داماد اینجا هستم ولی حاجی،تعدادی سکه هم تعیین کنید.
حاج محمود گفت:
_این مهریه نظر خود فاطمه ست.الان من و شما هزار تا سکه هم بذاریم کنارش، وقتی فردای روز عقد همه شو ببخشه،چه فایده ای داره.
فاطمه با خودش گفت،
بابا چه خوب منو میشناسه.دقیقا میخواستم همین کارو بکنم.البته همون روز عقد،نه فرداش.هرچی افشین و بقیه اصرار کردن که تعدادی سکه هم تعیین بشه،حاج محمود چون میدونست فاطمه راضی نیست،قبول نکرد.
به پیشنهاد صاحب خانه افشین،
همون شب تا زمان عقد،صیغه محرمیت بین افشین و فاطمه💞 خونده شد.
افشین و همه مهمان ها رفته بودن.
فاطمه و مادرش و امیررضا مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی بودن.حاج محمود به اتاق رفت.فاطمه در زد و پیش پدرش رفت.
-بابا،ازتون ممنونم،برای همه چی.
خم شد،دست پدرش رو ببوسه،حاج محمود اجازه نداد.سرشو بوسید و گفت:
_تو همیشه عاقل بودی و شرایط رو خوب درک میکردی.نیاز نبود من خیلی چیزها رو بهت بگم.ولی الان میخوام یه چیزی رو بهت بگم،نه برای اینکه خودت نمیفهمی،میخوام بدونی برای منم مهمه... افشین خیلی تنهاست.جز خدا کسی رو نداره.ازت میخوام جای خالی همه رو براش پر کنی.براش همسر باش ولی به وقتش مادر باش،خواهر باش،برادر باش،پدر....
-نه باباجون.من نمیتونم براش پدری کنم.شما براش پدر باشید.
حاج محمود لبخندی زد و گفت:
_باشه،پس حواست باشه اذیتش نکنی وگرنه با من طرفی.
-اوه..اوه..دیگه جرأت ندارم بهش بگم بالای چشمت،ابرو.
هردو خندیدن.
روز بعد حاج محمود به مغازه آقای معتمد رفت. به آقای معتمد گفت:
_آقا رضا،اومدم امروز برای افشین مرخصی بگیرم..اگه اجازه بدی از فردا هم تا یه ماه نیمه وقت بیاد،باید کارهای عروسی رو انجام بده.
آقای معتمد دست افشین رو گرفت و پیش حاج محمود برد.
-بفرمایید حاجی،اینم داماد شما.از الان تا یه هفته بعد عروسی مرخصی داره... امروزم تعجب کردم اومده.
حاج محمود و افشین سوار ماشین شدن. یک ساعت بعد حاج محمود جلوی بیمارستانی که فاطمه کار میکرد،نگه داشت و با لبخند به افشین نگاه کرد.
افشین گفت:
_چرا اینجا؟!!
-چون فاطمه اینجاست.
خجالت کشید و سرشو انداخت پایین.
حاج محمود خنده ش گرفت.با خودش گفت....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱