رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🍂 وقتی کار فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم .... 🌹شهید مصطفی صدر ز
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
شهید مصطفی صدرزاده میگفت؛ از در انداختنت از پنجره بیا تو ... بجنگ واسه خواستههات ناامید نشو ! خدا ب
خدایا
اراده ای مث شهید صدرزاده نصیبمون کن😍🍂😍
الهیـ❣ آمینـ🤲
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#یڪروایتعاشقانہ💍 تازه نامـزد کرده بود اومد پیش فرماندشـ👮🏻♂ گفت : سردار گفتش : جانم؟ گفت: سردا
#یڪروایتعاشقانہ💍
اگہ یہ وقت مهمون داشتیم👨👩👧👦
ونزدیڪ ترین مغازه بہ خونہ
بستہ بود
جاے دیگہ نمےرفت براے خرید
مےگفت این بنده خدا
بہ گردنِما حق داره
حق همسایہ رو باید بجا بیاریم
و از ایشون وسیلہ بخریم..
چون نزدیڪ منزل ما هستن
بعد از شهادتش هروقت بخوام
براے نذرے چیزے بخرم
نگاه میکنم و نزدیکترین
مغازه رو بہ مزارِ شُهدا انتخاب میکنم
کہ حقِ همسایگـیِ
همسرمو بہ جا بیارم..🥰🥀
روایتے از همسرِ↓
شهید سیاهکالے مُرادے
#دلبرانه
#روایت_عاشقانه
#مذهبیها_عاشقترند
آنهایی که به هر دری میزنند،
کارو بارشان درست نمیشود،
به خاطر این است که
#نمازاولوقت نمیخوانند .🌿
اگر میخواهید هم دنیا وهم آخرت
داشته باشید نماز اول وقت بخوانید ...
#آیتاللهمجتهدی
#نماز_اول_وقت
#نماز
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌷مهدی شناسی ۱۱۵🌷 🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷 🌹غریم🌹 ◀️اين نام از القاب خاص حضرت بقية الله علی
🌷مهدی شناسی ۱۱۶🌷
🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷
🌹غریم🌹
◀️قسمت دوم
🌻قرآن در داستان يوسف آيه ۶۲ به اين نکته لطيف اشاره دارد: «وَ قَالَ لِفِتْيَانِهِ اجْعَلُواْ بِضَاعَتهَُمْ فىِ رِحَالهِِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونهََا إِذَا انقَلَبُواْ إِلىَ أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» «(سپس) به كارگزاران خود گفت: «آنچه را بعنوان قيمت پرداختهاند، در بارهايشان بگذاريد! شايد پس از بازگشت به خانواده خويش، آن را بشناسند و شايد برگردند!»
🌻برادران يوسف بدهی خويش را به او بر می گردانند و حضرت يوسف نه تنها کالاهايشان را به خودشان باز میگرداند بلکه چندين برابر موجوديشان را سوار بر شتران با آنها همراه میکند.
🌻يوسف فاطمه(سلام الله علیها) به پرداخت بدهکاريهای ما نيازی ندارد. بلکه ذکر اين نام از آن روست که ما نسبت به وظايفمان آگاه شويم و خود را در برابر حضرت چنان بدهکار ببينيم که از شدت اين بدهکاری نتوانيم کمر راست کنیم.
🌻امام رضا(علیه السلام) میفرمايند: «امام هر زمان پدر مهربان و برادری مشفق و دوستی فداکار و ... است»
🌻حضور پر رنگ حضرت بقية الله در گوشه گوشه ی زندگیها به چشم میخورد. کدام فرزند میتواند حق پدر خويش را ادا کند؟ کدام برادر در انجام وظيفه نسبت به برادر خويش کوتاهی روا نداشته است؟ و چه کسی پيمانه دوستی خويش را لبريز از صداقت و محبت کرده است؟
وقتی همگان در ادای حق نسبت به يکديگر ناتوانند چگونه توانايی پرداخت حق امام زمان را خواهند داشت؟ خلقت هميشه مديون و بدهکار حضرات معصومين است.
🌻شاعری معاصر در شناخت اميرالمومنين میفرمايد: تو به دين وام داری؟ يا دين به تو؟هيچ دينی نيست که وام دار نگاه تو نباشد.
🌻وقتی شريعت بدهکار حضرات معصومين است، بدهکاری ما را جای هيچ سخنی نيست. مگر آنکه هر کس به دعای خود ايشان متوجه نقصان و کم کاريش شود و در رفع آن همّت ورزد...
#مهدی_شناسی
#قسمت_116
#اسامی_امام۷۶
#امام_زمان
مثل بید میلرزید...
علی آقا پرسید: تو کدوم عملیاتها بودی؟
اسیر جواب داد: فتح خرمشهر.
علی آقا گفت: حالا تو فاو هستیم، اما ما برای فتح خاک نمیجنگیم.
اسیر عراقی گفت: ما برای اسرای ایرانی توی خرمشهر جوخههای اعدام داشتیم!
علی آقا زخم عراقی را بست و گفت: مرز اسلام و کفر همینجاست!
#شهیدعلی_چیت_سازیان
#اسلام
#دفاع_مقدس
#خاطره
#بسیج
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_بدون_تو_هرگز #بدون_تو_هرگز #رمان زندگينامه شهيد سيد علی حسينی طلبه شهید به قلمـ✍ #شهید_سید_طا
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بدون_تو_هرگز
#رمان
زندگينامه شهيد سيد علی حسينی
طلبه شهید
به قلمـ✍
#شهید_سید_طاها_حسینی
#قسمت_9
#قسمت_10
#قسمت_11
#قسمت_12
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍂🍃🌺🍂🍃✨ـ
🌺🍂🍃ـ
🍂ـ
@Refighe_Shahidam313
✨
🍂
🌺🍂🍃
🍂🍃🌺🍂🍃✨
🌉 رمان شب
#بدون_تو_هرگز ۹
غذای مشترک 🍲
🔹اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم تا غذا درست کنم.
من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم
برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم 😢
🔺 بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، بلد بودن آشپزی و هنر بود.
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم
اما از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت!😎
👌🏼 غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت.
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود.
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید؛
- به به، دستت درد نکنه 😊
عجب بویی راه انداختی ...
🔹با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم!
انگار فتح الفتوح کرده بودم ...😎
رفتم سر خورشت و درش رو برداشتم.
آبش خوب جوشیده بود و حسابی جا افتاده بود.😋
قاشق رو کردم توش بچشم که؛
نفسم بند اومد...😰
نه به اون ژست گرفتن هام ،نه به این مزه غذا!
🔹 اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...شور شده بود!
🔹گریه م گرفت!😭
خاک بر سرت هانیه! مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر...
و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد😢
خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟
پدرم هر دفعه اگه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت بیچاره بودیم!
- کمک می خوای هانیه خانم؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم!
قاشق توی یه دست، درب قابلمه توی دست دیگه!
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود!😓
با بغض گفتم ... نه علی آقا
برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
🔹 یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
کاری داری علی جان؟
چیزی می خوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت کمتر سخت گرفت...
- حالت خوبه؟😊
- آره، چطور مگه؟😢
- چرا شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ؟!🤔
🔹به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ...
من و گریه؟😏
🔹 تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ...
اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ...
چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم ...
قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ...😭
@Refighe_Shahidam313