فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
عرض ادب و احترام
خدمت رفقای رفیق شهیدم
گلهای زیبا تقدیم نگاه های مهربونتون
🌺🌺🥀❤️🥀🌺🌺
عرض ارادت خدمت رفقای قدیمی
✌️✌️✌️✌️✌️✌️✌️
عرض خوش آمد خدمت دوستان تازه وارد
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
غماتون ان شاءالله پرپر🥀
لحظه هاتون به عشقـ❤️
دلاتون خوشـ😊
خدمتگذار خادم
حضور گرمتون باعث دلگرمی حقیرِ
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
🌹گرافیست تبریزی طراح آرم حزب الله لبنان درگذشت
♦️ مسئول دفتر مطالعات جبهه فرهنگی آذربایجان شرقی: مجید دلدوزی گرافیست انقلابی اهل تبریز، شنبه شب ۲۳ اسفند در حالی که همراه پسرش به مسجد میرفت، با وجود اینکه سابقه بیماری خاصی نداشت، دچار عارضه مغزی شد و پس از بستری در بیمارستان و تلاش کادر درمان، یکشنبه شب ۲۴ اسفندماه بر اثر خونریزی مغزی درگذشت.
♦️ پیکر این هنرمند انقلابی سه شنبه ۲۶ اسفندماه در آرامستان وادی رحمت شهر تبریز و در قطعه هنرمندان این آرامستان به خاک سپرده خواهد.
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
تا حالا به عدد 12 این طور نگاه کرده بودید؟ لا اله إلا الله 👈12 حرف محمدرسول الله 👈12
رفیقم ..؟
چند ساعت فیلم میبینی
👀،؟
چند ساعت بازی میکنی
🕹،؟
چند ساعت وقتت بیهوده داخل فضایمجازی گذشت
📱،؟
حساب کردم اگر ما
"روزی 5 دقیقه" مطالعه
برای شناخت امام زمان بگذاریم؛
هفته ای 35 دقیقه ،
ماهے 150 دقیقه
و سالی 1825 دقیقه
درباره امام زمان مطالعه کردیم🍃:)
اینطوری ساݪ دیگه اسم سرباز امام زمان بیشتر بهمون میاد✌️🏻
|✨| #تلنگرانه
┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
گرمای تابستان چه لذت بخش است... وقتی با خدا معامله بهشت و جهنم میکنم گرما را به جان میخرم ام
چادر نه،
حریری از بهشت است،
آری...
آئینه نور و سوره بیداری...
#حجاب
#پروفایل
#چادرانه
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
اولین نامه ای است كه شهید عباس دوران برای همسرش در روزهای جنگ تحمیلی نوشته است. خاتون من ، م
یاد شهــــــــــدا
چند ساعت بعد از عــــــــــقد با همسرش رفته بودند توی اتاق ...
براشون که چایی بردم دیدم کتــــاباشو گذاشته وسط داشت از زندگے ائمہ و حضرت زهرا سلام الله علیها براے همسرش مےگفت
بهش گفتم : براے خوندن این کتابا فرصت زیاده
گفت مادرجان لازمه همـــــــــسرم با زندگی حضرت زهـــــرا(س) آشنا بشه ...
خاطره اے از سردار #شهید_ولی_الله_چراغچی
اللهم ارزقنی همچین زوجے
✌️😅😅❤️🤲❤️😅😅✌️
#یک_روایت_عاشقانه
#مذهبیها_عاشقترند
#عاشقانه
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
راوی : جواد مجلسی راد يكبار كه با ابراهیم صحبت ميكردم گفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی میرفت
ابراهیم و دوستانش جزء نخبگان و اولین کسانی بودند که به جبهه های حق علیه باطل رهسپار شدند. برادر و دو همرزم شهید می گویند ابراهیم که زمان دبیرستان در مسابقات کشتی (آموزش و پرورش) شرکت می کرد و در میان آموزشگاه های کشور به قهرمانی رسید، هیچ گاه دیده نشد به دنبال نقطه ضعف حریف خود باشد. او در میدان نبرد کشتی گذشت می کرد. اغلب کشتی گیرها برای آنکه پشت حریف خود را به خاک برسانند فیلم حریف را می گذارند و نقطه ضعف های حریف را پیدا می کنند و از همان نقطه ضعف برای ضربه کردن حریف استفاده می کنند.
اما ابراهیم به نقطه ضعف حریف خود توجهی نداشت و مردانه کشتی می گرفت. او در کمیته الفتح، عملیات محافظت های شهری انجام می داد و هنگامی که جنگ شروع شد برای اعزام سر از پا نمی شناخت. یکی از رزمندگان از طرف سپاه ماموریت می گیرد که از جبهه گزارش تهیه کند. بعد از آنکه ماموریت او به اتمام رسید به تهران بازگشت و طی جلسه ای گفت: جنگ شروع شده و قصرشیرین سقوط کرده و رزمندگان اسلام تا پاسگاه برار عزیز عقب نشینی کرده اند. سه روز از جنگ گذشته بود که ابراهیم و دوستانش در خیابان ۱۷ شهریور یک جلسه ای سرپایی تشکیل دادند تا برای رفتن به جبهه آماده شوند او در این جلسه گفت: باید کمیته الفتح را جمع آوری کرده و نیروها را آماده نگه داشت تا زمانی که تشکیلات دستور دهند و با یک تجهیزات کامل به جبهه های حق علیه باطل رهسپار شویم. در کمیته الفتح اکثر نیروها تحت امر ابراهیم هادی بودند.
هنگامی که دشت ذهاب دست نیروهای عراقی بود تعدادی از رزمندگان به دلیل عدم تجربه به اسارت عراقی ها درآمدند اما ابراهیم با یک نقشه طراحی شده و اصولی تر وارد نبرد با دشمن شد. ابراهیم با تعدادی از نیروهای رزمنده که حدودا ده الی پانزده نفر بودند برای شناسایی و آماده کردن نقشه به خاک دشمن نفوذ کرد و حدودا سه روز طول کشید که شناسایی به اتمام رسید.
در واقع نفوذ به خاک دشمن و شناسایی مناطق دشمن یکی از کارهای ابراهیم بود و به این کار علاقه زیادی داشت. در ادامه آنها بعد از سه روز با نوشته های زیاد و نقشه دقیق آمدند و نیروها را طبق نقشه تقسیم کردند.
آنها بدون آنکه تزلزلی داشته باشند با قدرت و یقین شروع به کار کردند زیرا شهادت را پذیرفته و می دانستند در این راه شهادت وجود دارد به همین دلیل به هیچ چیز فکر نمی کردند. آنها در سرپل ذهاب که تیپ ۳ ابوذر هم بود مستقر شدند. منطقه شناسایی شد و آنها یکی یکی به سوی ارتفاعاتی که گرفته بودند رفتند و در آنجا مستقر شدند تا به راحتی بتوانند در آنجا دیده بانی کنند.
او خانواده اش را بسیار دوست می داشت، با مرام و با معرفت بود. هرکسی که برای اولین بار با ایشان برخورد داشت از وزیر گرفته تا کارگر، از انسانیت و اخلاق حسنه او تعریف و تمجید می کردند.
در گردان کسانی بودند که روسای قبیله و یا منطقه خود به حساب می آمدند و هنگامی که ابراهیم به همراه دوستانش نزد آنها می رفت و سوالاتی از آنها می کرد در عرض بیست دقیقه بزرگان منطقه که اغلب از کسانی بودند که مردم برای دستبوسی نزدشان می آ مدند مرید ابراهیم می شدند.
و با چندین تن به طور مسلح ابراهیم را محافظت می کردند و او را فرمانده می نامیدند. در واقع صداقت، رفاقت، صفا و صمیمیت وی باعث می شد که آنها مرید او شوند.
ابراهیم با یک دمپایی و یک شلوار کردی و سر تراشیده در جبهه و شهر تهران رفت و آمد می کرد و در عین سادگی و ساده زیستی کارهای بزرگی انجام می داد.
“روزگاری است که در میخانه خدمت می کنم
در لباس فقر کار اهل دولت می کنم”
اوکار یک دولت را می کرد. حقوقش را در اختیار دوستانش قرار می داد و به آنها می گفت آن را در راه خدا برای مستضعفین خرج کنید. هیچ گاه دیده نشد که ایشان همراه خود پول داشته باشد. در واقع با پول قهر بود. تمام اموالش را در اختیار دیگران قرار می داد. دوستان وی هنگامی که سخاوتمندی و مردانگی او را می دیدند عاشق و شیفته اش می شدند و خصوصیات ابراهیم در روحشان رسوخ می کرد.
او نیروهایی همچون شهید علی خرم دل، اصغر وصالی و … را تربیت کرد. برای مثال، علی خرم دل هنگامی که می خواست به منطقه برود موتورش را به دوستانش داد و به آنها گفت: این آخرین تعلقی بود که من داشتم و می خواهم دل از آن بکنم تا دیگر در این دنیای فانی چیزی نداشته باشم و با خیال راحت و فکر آسوده این دنیا را ترک کنم….
#خاطره
#قهرمان_من
#رفیق_شهید من
#شهید_ابراهیم_هادی
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
🔥چهارشنبه سوری قرآنی مدرن
💥اشتباهات خود را بسوزانید
^_^ یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً
✓تحریم 8
💥کینه ها و نفرت ها را بسوزانید
^_^ وَ لا تَجْعَلْ فی قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذینَ آمَنُوا...
✓الحشر : 10
💥بدی ها را بوسیله خوبی ها بسوزانید
^_^ وَ لا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَ لاَ السَّیِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتی هِیَ أَحْسَنُ ✓فصلت : 34
💥گناهان را با صدقه بسوزانید
إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ فَنِعِمَّا هِیَ وَ إِنْ تُخْفُوها وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ فَهُوَ خَیْرٌ لَكُمْ
✓ البقرة : 271
#ماه_شعبان #چهارشنبه_سوری
#ميلاد_امام_حسين
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
🌺مــــیلاد امــــام حســــین علیــــه الــــسلام بر سـاحــت مقــدس امام عــصــر و تمام شیعیان تبریڪـــــــ و تهــنـیت🌺
#ميلاد_امام_حسين
#ماه_شعبان
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌺مــــیلاد امــــام حســــین علیــــه الــــسلام بر سـاحــت مقــدس امام عــصــر و تمام شیعیان تبریڪـ
مژدهایدلعالمیامشبچراغانیشده
کهکشانتاکهکشانیکسردرخشانیشده
کزفروغِرویثارالله،نورِعالمین
اززمینتاآسمانبزمِگلافشانیشده!
انتَفےقلبـےیآباعبدلݪھ❤️
#ماه_شعبان #چهارشنبه_سوری
#ميلاد_امام_حسين
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
مژدهایدلعالمیامشبچراغانیشده کهکشانتاکهکشانیکسردرخشانیشده کزفروغِرویثارالله،نورِعالمی
#ارسالی_از_کاربر
مولایم
دیگر حوصله ای نیست که از سردی روزگار گله کنم...
امشب بازبان دیگری میخواهم ازشما بنویسم ...
دردها
غم ها
نبودنها
نشدنها ،
بی مهری ها همه را بایک یاحسین فراموش میکنم ...
چه لذتی بی نهایتی است که ریزه خوار سفره احسان شماباشم ...
وچه دنیای قشنگیست اگر مهر شما بردلم سایه انداز شود ...
امشب #تولد_عشق_است که تا ابدیت باقیست مولایم درتصور بین الحرمینم که چه شوروحالی دارد
خیابانی بهشتی ترازبهشت ،
کاش امشب بودم دست برسینه
که نه کمر خمیده
نه، سجده کنان وبوسه زنان بر جای پای عاشقانت پای در مضجع نورانیت میگذاشتم...
😔😔💔💔🕌🕌
وضریح شش گوشه ات رابغل میکردم...
مولایم امشب اشک مراازادامه وادای مطلب واداشت امیدکه بار دیگر عاشقانت راطلب کنی ...
😭😭💔💔🤲🤲
مولایم
بازبان دلمان عاشقانه میگوییم
🌹....تولدت مبارک....🌹
به قلم #هیوا
#ميلاد_امام_حسين
#ماه_شعبان
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#داستان_دایرکتی_ها 📵 📓 #قسمت_7 روز به روز از کیوان فاصله میگرفتم و به افشین نزدیکتر میشدم.. چن
#داستان_دایرکتی_ها 📵
📓 #قسمت_8
افشین شاکی شده بود،
میگفت:گفتی ازعلاقه حرف نزن گفتم چشم!
اما الان تا میخوام حرفی بزنم،
خداحافظی میکنی میری..!
هر سری یه بهانه می آوردم براش..
بهش نگفتم میخوام برای همیشه از مجازی برم،
چون میترسیدم با حرفاش وسوسه ام کنه..!
بالاخره موفق شدم تایم رو به یک ربع برسونم.
با خودم اتمام حجت کردم که فردای اون روز همه حرفام رو برا افشین تایپ کنم و تمام...
بالاخره روز موعود فرا رسید؛
شروع کردم به تایپ کردن..!
[افشین خان از اول هم گفته بودم اینکار غلطه اما شما به حرفام گوش نکردی!
من خام حرفای شما شدم،
در واقع ببخشیدا
نمیدونم چرا خر شدم!
هم من اشتباه کردم هم شما..
ما یه جورایی از اعتماد همسرامون سواستفاده کردیم!
هر چند حرف خاصی بینمون نبود،
تا اینکه این اواخراحساسی شدن شما باعث شد من کمی به خودم بیام!
ما خطا کردیم،
امیدوارم خدا از سرتقصیرات هر دومون بگذره..
من که دارم دیوونه میشم😭
نمیدونم چطوری قراره تاوان این گناه رو پس بدم!!!
حرفای روزای آخر شما باعث شد بفهمم چه گندی به زندگیم زدم..
جای شکرش باقیه جز وابستگی کاذب، علاقه ای به شما پیدا نکردم!
بین من و شما یه موجود زرنگ بود!
موجودی به اسم شیطان..
نفر سوم رابطه ما بیکار ننشسته بود!
نفسمونم قلقلک داد و ما هم از خدا خواسته افتادیم تو چاه..!
سقوط کردیم میفهمید سقوط😭
اما من میخوام دوباره به زندگی برگردم
حتی اگه کیوان دیر بیاد خونه..
حتی اگه مدام گیر بده و بچه بخواد!
برای همیشه از مجازی میرم
چون جنبه بودن تو این فضا رو نداشتم
و پام بدجور لیز خورد
خداحافظ برای همیشه..]
منتظر جوابش نموندم،
سریع همه چی رو حذف کردم..
ادامه دارد...
📝نویسنده : فاطمه_قاف
کپی باذکرنام نویسنده مانعی ندارد...
#داستان
#رمان
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#داستان_دایرکتی_ها 📵 📓 #قسمت_8 افشین شاکی شده بود، میگفت:گفتی ازعلاقه حرف نزن گفتم چشم! اما الان ت
#داستان_دایرکتی_ها 📵
📓 قسمت_9
نشستم روی کاناپه و زار زار گریه کردم
همش به این فکر میکردم که چی شد به اینجا رسیدم،
یه ارتباط غلط و بی دلیل!!!
توی همین فکرا بودم که کیوان زنگ زد
_الو
+الوسلام
_سلام،
خوبی؟
+خوبم
_دارم میام خونه چیزی نمیخوای؟
+نه...منتظرتم بیا!
_باشه،
خداحافظ!
یه بغض و خشم خاصی توی صداش حس کردم،
نمیدونم چرا ناخودآگاه تنم لرزید..!
میز شام رو چیدم،
منتظر شدم تا بیاد!
کمی دیر اومد؛
حالت آشفته و بهم ریخته ای داشت!
گفتم حتما خستگی کاره..
بدون اینکه نگاهم کنه،
نشست سر میز!
گفتم دست وصورتتو بشور تا غذا رو بکشم
گفت میخوام باهات حزف بزنم
گفتم باشه حالا شام بخوریم بعد..
سرم داد زد گفت مگه کری!!
😡گفتم میخوام باهات حرف بزنم!
خشکم زد..
کیوان تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود!
به اجبار نشستم روی صندلی،
زل زدم به کیوان تا ببینم این چه حرفیه که بخاطرش سرم داد زده!
شروع کرد..
_چند وقتیه حواست به زندگیمون نیست،
هست؟!
+چرا هست کیوان..
_مطمئنی؟!
+با صدای لرزون گفتم آره
_حواست بود و نفهمیدی چقدر از هم فاصله گرفتیم!؟
+یعنی چی کیوان
_ساکت!
حرف نزن..گوش کن فقط!
حواست هست و نفهمیدی هفته پیش تصادف کردم!
حواست هست که شبا تا دیروقت بیرون بودم و عین خیالت نشد!
حواست هست که لوبیا پلو دوست ندارم
الان بوش توی خونه پیچیده!
حواست هست موهای ژولیده و شلختگی رو دوست ندارم؛
اما دو هفته بیشتره اصلا به خودت نرسیدی؟!
حواست هست ریش پرفسوری دوس نداری اما این ریش رو گذاشتم و تو غر نزدی!!
حواست هست پیراهن چارخونه قرمز دوست نداری،
الان با این پیراهن روبروت نشستم و هیچی نمیگی!؟
حواست هست کیوان جان،
شد کیوان؟
حواست هست چند وقته موهاتو نوازش نکردم!!
حواست هست چند وقته بهم نگفتی دوستت دارم؟!!
تو حواست کجا بوده که اینجا کنارم نبودی؟!
جسمت اینجا بود،
اما روحت..
روحت معلوم نیست کجاها سیر میکرده..
ادامه دارد...
📝نویسنده : فاطمه_قاف
کپی باذکرنام نویسنده مانعی ندارد
#داستان
#رمان
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄