رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
تمام ملکه های دنیا آمدن و رفتن... و نامی از آنها نماند... اما 1400 سال است... که دنیا دارد میگوی
حی علی الحیا...
هجده ساله ای بین در و دیوار
جلوی چشمان حسنین!
افتاد بر زمین...
اما نیفتاد حجاب و حیا...!
انقدرها این امر برایش مهم بود که سفارش کرد هنگام حمل جنازه،محفوظ بماند بدنش از دید نامحرمان..!
و اما میخواهم برسیم به اینروزها...
بازار داغ هشتک چادرخاکی ها...
چادر خاکی که تبدیل شده به
نسل چادر با هفت قلم آرایش و میکاپ...!!!
#حجاب
#چادرانه
#پروفایل
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویژه_استوری
شهید کاظمی: قدر جمهوری اسلامی را بدانید.
خودتان را شایسته فداکاری در راه جمهوری اسلامی بدانید.
در راه ولایت فقیه ثابت قدم،استوار،دل پاک.
#روز_جمهوری_اسلامی_ایران_مبارک🇮🇷🇮🇷
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷• اینخاکایرانِکهاسمش
تویِجهانـ وِردِ زبونـه •🇮🇷
#روز_جمهوري_اسلامي
#جمهوري_اسلامي
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
#تلنگر⚠️
تا حالا بہ ایݩ فکࢪ کردیݩ↯
کہ اگہ،
نیّٺ ما از غذا خوردݩ،🍞
انرژے گرفتن🔗"!
واسہ خدمٺ بہ امام زماݩ باشہ،😍
غذا خوࢪدنموݩ هم...
عبادٺ بہ حساب میاد؟!🌱🧡"
❀͜͡⛅️🌻●
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
#پنجشنبه_است
به یاد عزیزان در گور خفته
#فاتحه و #صلوات
یادمان باشد روزی هم ما در این قبرها خواهیم خفت
زندگی را قدر بدانیم و آخرتمان را به وسیله آن آباد کنیم.
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
★ یه پسر مذهبی باید وقت و بی وقت با گفتارو رفتارش به خانمش ثابت کنه چقد دوسش داره #بچه_
یه خانم مذهبی
هیچوقت شوهرش سرش داد نمیزنه...
چون شوهرش
این سخنرانی آقای پناهیان رو حتما شنیده که ...
آقایون باید مراقب باشن که
" به هیچ وجه "
دل خانمشو نشکنه ...
#بچه_شیعه
#مذهبیها_عاشقترند
#عاشقانه_مذهبی
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
⸤ مثل #حاجقاسم
پای #انقلاب میمانیم ⸣
ـ ✌️🏻🇮🇷♥️🌱
#جمهوري_اسلامي
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌼
#استوری
📹 ببینید | لزوم تبیین هدف شهیدان برای رفتن به میدان جنگ
#حضرت_آقا
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
"هی نگو نمیشه..!
خدا جایی در همین حوالی سٺ"
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حقیقت اف ای تی اف در سریال گاندو
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
سلام
به محفل خودتون خوش اومدین
✌️🌹🌹🌹✌️
زندگی لمس لحظه هاست
لحظه های بودن
لحظه های ماندن
لحظه های ترس وتنهایی
لحظه های عشق وشیدایی
"پس تا هستی زندگی کن"
لحظـه هاتون ناب
عصرتون بخیر
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا نماز اول وقت
انقدر آدم و ، آدم میکنه ؟!🤔
[اگہولکنہبیادخیلےچیزاروبرده...]🌱
#گوشِ_جان🎧
#استاد_پناهیان🎤
#نماز
اذان مغرب به افق تهران
19:44
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم
.
#شب_جمعه
#حسین_طاهری
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی
#رمان_واقعی
#رمان
#قسمت_49
#قسمت_50
#قسمت_51
#قسمت_52
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
#قسمت_چهل_و_نهم_رمان_نسل_
سوخته: با صدای تو
حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...
بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ...
- ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...
و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ... نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ... دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ...
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ... این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...
آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ...
- می خوای بخوابی بی بی؟ ...
- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...
.
#قسمت_پنجاه_ام_نسل_سوخته:
دعایم کن
با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم ... با تکرار جمله اش به خودم اومدم ....
تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت ... هنوز بسم الله رو نگفته بودم که ...
- پسرم ... این شب ها ... شب استجابت دعاست ... اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر ... من عمرم رو کردم ... ثمره اش رو هم دیدم ... عمرم بی برکت نبود ... ثمره عمرم ... میوه دلم اینجا نشسته ...
گریه ام گرفت ...
- توی این شب ها ... از خدا چیزهای بزرگ بخواه ... من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام ... من ازت راضیم ... از خدا می خوام ... خدا هم ازت راضی باشه ...
پسرم یه طوری زندگی کن ... خدا همیشه ازت راضی باشه... من نباشم ... اون دنیا هم واست دعا می کنم ... دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود ... تو هم سرباز امام زمان بشی ... حتی اگر مرده بودی ... خدا برت گردونه ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... همون طور روی زمین ... با دست ... چشم هام رو گرفته بودم ... و گریه می کردم ... نیمه جوشن ... ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد ... اما اون شب ... خواب به چشم های من حروم شده بود ... و فکر می کردم ...
در برابر چه بها و و تلاش اندکی ... در چنین شب عظیمی ... از دهان یه پیرزن سید ... با اون همه درد ... توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست ... توی آخرین شب قدر زندگیش... چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ...
- خدایا ... من لایق چنین دعایی نبودم ... ولی مادربزرگ سیدم ... با دهانی در حقم دعا کرد ... که دائم الصلواته ... اونقدر که توی خواب هم ... لب هاش به صلوات، حرکت می کنه ... خدایا ... من رو لایق این دعا قرار بده ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#قسمت_چهل_و_نهم_رمان_نسل_ سوخته: با صدای تو حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه
#قسمت_پنجاه_و_یکم_رمان_نسل _سوخته: برکت
با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد ... خودش رو می کشت که ...
- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ...
اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ...
ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ... سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ... جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ...
دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ...
اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ...
تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن ... اما من به جای رفتن سر کلاس ... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ...
- آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ... با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ...
اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ... در نهایت قرار شد ... من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم ...
. #قسمت_پنجاه_و_دوم_رمان_نسل_
سوخته: من، مرد این خانه ام ...
دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه ... و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن ... و کارهای شخصی مادربزرگ ...
از در که اومدم ... دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال ... و بوش ...
خیلی ناراحت شدم ... اما هیچی نگفتم ... آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم ...
اون خانم رو کشیدم کنار ...
- اگر موردی بود صدام کنید ... خودم می شورمش ... فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید ... می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید... مادربزرگم اذیت میشه ... شما فقط کارهای شخصی رو بکن ... تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم ...
هر چند دایی ... انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود ... و جزء وظایفش بود ... و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده ... اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ...
دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد ... دیگه گوشتی به تنش نمونده بود ... مثل پر از روی تخت بلندش کردم ...
ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید ... با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید ...
- دلم بهم خورد ... چه گندی هم زده ...
مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد ... اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم ... زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود ... حالا توی سن ناتوانی ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... که متوجه باش چی میگی ... اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد ... قیافه حق به جانبی به خودش گرفت ... و با لحن زشتی گفت ...
- نترس ... تو بچه ای هنوز نمی دونی ... ولی توی این شرایط ... اینها دیگه هیچی نمی فهمن ... این دیگه عقل نداره ... اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره ...
به شدت خشم بهم غلبه کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... کنترلم رو از دست دادم ... مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت ... و سرش داد زدم ...
- مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ ... حرف دهنت رو بفهم ... اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل ... قد اسب، شعور و معرفت نداری ... که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری... شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی ... نه یه آدم سالم ... این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند ... من با افتخار می کشم به چشمم ... اگر خودت به این روز بیوفتی ... چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ ... اونم جلوی خودت ...
ایستاد به فحاشی و اهانت ... دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد ... با همه وجودم داد زدم ...
- من مرد این خونه ام ... نه اونی که استخدامت کرده ... می خوای بهش شکایت کنی؟ ... برو به هر کی دلت می خواد بگو ... حالا هم از خونه من گورت رو گم کن ... برو بیرون ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
°شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم . #شب_جمعه #حسین_طاهری ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁❄️☃❄️
•يا ليلة الجمعة
إحملي أحلامنا الي كربلا...
•ای شب جمعه
آرزوهایمان را به كربلا برسان :)
اللهمالرزقناحرم . .
😔💔😔
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
00:00 ❤️❤️:❤️❤️ "بۍتـویڪلحظہرمـق دردلودرجانـمنیسٺ بیقـرارمنڪنۍ طاقٺهجـرانمنیسٺ...:)" ا
آخہیاصاحبالزمان
فَکَیفَاَصبرُعَلیٰفِراقِك ...؟!💔
سلام آقای خوبیها
#صفرعاشقی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🎥اجرای سالار عقیلی به مناسبت #زادروز #حاج_قاسم مثل پرنده ها بیقرارم 🥀🕊🥀🕊🥀 ✌️🇮🇷✊🇮🇷✌️ #شهیدانه
⭕️ از #حاج_قاسم به همه آزادگان جهان ؛
" امروز قرارگاه حسین بن علی ایران است
بدانید جمهوری اسلامی حرم است
و این حرم اگر ماند دیگر حرم ها میمانند "
چشمم عزیزِ دل
حاج قاسمِ عزیز
جمهوری_اسلامی ؛ تار و پود و همه وجودمان است
...فقط_جمهوری_اسلامی...
...شبتون_شهدایی...
#روز_جمهوري_اسلامي #جمهوري_اسلامي
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
دوس داستی حرفتو انتقادتو پیشنهادتو و پیام دلنوشته تو برام ناشناس بهم بگو بجز تبادل😉
https://harfeto.timefriend.net/16138013651191
و جوابتو اینجا ببین
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/42401864Caf7e7e9e7b