رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
برگشت به پیام قبل تولد داریم چه تولدی امروز تولد #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادری هست و قبلا معرفی کامل
خدا نکند
حرف زدن و نگاه کردن به نامحرم
برایتان عادی شود،
پناه می برم به خدا از روزی که گناه ،
فرهنگ و عادت مردم شود...
#سالروز_تولد
#ماه_مبارک_رمضان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادری
https://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
مےگویند براے شناختـ دختر🧕 مادرشـ❤️ را باید دید من دختر فاطمـہ(س)ام از مادرم آموختہام نامحرمـ بود
اگر در حال حاضر
تعدادی از برادران در جبهه های سخت در حال جهادند
دلخوش هستند که
جبهه فرهنگی تداوم جبهه سخت است
که توسط شما جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران
در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند...
فرازی از وصیت نامه
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادری
#حجاب #چادرانه
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
سال 1376 یکی از زیباترین خاطرات زندگیم رقم خورد . و ما عقد کردیم. یک هفته از عقد مان گذشته بود. ز
قسمتی از #کتاب #یادت_باشد
ساعات آخر بدرقه،
همسرم گفت «دوری از تو برایم سخت است،
من آنجا در کنار دوستانم و پشت تلفن نمیتوانم بگویم دوستت دارم،
نمیتوانم بگویم دلم برایت تنگ شده،
چه کنم؟».
یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان دلت تنگ شد بگو
یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست…».
این طرح را پسندید و با خوشحالی هنگام پایین رفتن از پلههای خانه بلند بلند میگفت:
«یادت باشه، یادت باشه»
و من هم با لبخند در حالی که اشک میریختم و آخرین لحظات بودن با معشوقم را در ذهن حک میکردم پاسخ میدادم
«یادم هست،یادم هست»
و حمیدم رفت...
به روایت همسر
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادری
#یک_روایت_عاشقانه
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
سلااااام😊❤️به اهالی رفیق شهیدم ☺️
به وقت عاشقی با خدا 😍 😍
بریم برا نماز اول وقت 🌹 🌹
جا نمونید 😇 🙃
التمـاس دعا داریم دوستان 🌹 🌹
اذان مغرب به افق تهران
20:04
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔸️بسم رب الشهدا
برشی از سخنان رهبر معظم انقلاب در مورد کتاب یادت باشد .
بسیار شنیدنی .
.
ماجرای روزه گرفتن شهید حمید سیاهکالی مرادی و همسر محترمشان از زبان حضرت آیت الله خامنه ایی (مدظله)
.
🔸️ببینید و نشر دهید ...
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
#کلیپ
#سخن_رهبر
#خاطره
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#02_04
#jihad
#martyr
🌺بارالها🌺
تو نادیده میگیری
من هم نادیده میگیرم
تو خطاهایـم را
من عطاهایت را....
#ماه_مبارک_رمضان
#ببخشش
#خدا
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی
#رمان_واقعی
#رمان
#قسمت_145
#قسمت_146
#قسمت_147
#قسمت_148
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم_رمان_ نسل سوخته: تو ... خدا باش
بالای کوه ... از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم ... دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...
نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم ... به یکی دیگه بگو داداش ...
- نه پاسور نیست ... مافیاست ... خدا می خوایم ... بچه ها میگن ... تو خدا باش ...
دونه تسبیح توی دستم موند ... از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ...
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت ...
- فقط که حرف من نیست ... تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...
هر بار که این جمله رو می گفت ... تمام بدنم می لرزید ... شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما ... خدا ... برای من، فقط یک کلمه ساده نبود ...
عشق بود ... هدف بود ... انگیزه بود ...
بنده خدا بودن ... برای خدا بودن ...
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
- سینا ... بچه ها ... این نمیاد ...
ریختن سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بودم ... کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم ... و کامرانی که چند وقت پیش ... اونطور از من ترسیده بود ... حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم ... به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...
- هستی یا نه؟ ... بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران ... تسبیحم رو دور مچم بستم ...
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم ... بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...
به آسمون که نگاه کردم ... حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... وقت نماز بود و تجدید وضو ... بچه ها هنوز وسط بازی ...
#قسمت_صد_و_چهل_و_ششم_نسل_ سوخته: خدای دو زاری
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ...
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی؟ ...
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ...
چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ...
فرهاد اومد سمت مون ...
- من، خدا بشم؟ ...
جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود ... نامرد طرفش رو می گرفت ...
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ...
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ...
بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ... سینا اومد سمتم ...
- به این زودی میری بخوابی؟ ... کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه ...
خندیدم و زدم روی شونه اش ...
- قربانت ... ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم...
تا چشمم گرم می شد ... هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد ... و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد ... استاد قصه گویی بود ...
من که بیدار شدم ... هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض ... توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه ... وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود ... اما می شد چند قدمیت رو ببینی ...
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم ... یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم ... توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ...
نماز دوم تموم شده بود ... سرم رو که از سجده شکر برداشتم ... سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد ... یک قدمی من ایستاده بود ...
.
.ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم_رمان_ نسل سوخته: تو ... خدا باش بالای کوه ... از اون منظره زیبا و سرسبز به اط
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم_رمان_ نسل_سوخته:
تیله های رنگی
جا خوردم
نیم خیز چرخیدم پشت سرم
سینا بود
با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد
- تو چقدر نماز می خونی خسته نمیشی؟ ...
از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم
- یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید
از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟
چند لحظه سکوت کردم
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود
ولی یه چیزی رو می دونی؟ .من از تو رفیق بازترم
با حالت خاصی بهم نگاه کرد
و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم
هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه
- آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه
چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن
اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید
می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟
شیشه های کوچیک رنگی
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای
اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد
و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن
و اونها رو به بند بکشن انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو
با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن
نگاهش خیلی جدی بود
- کلا اینها با هم خیلی فرق داره
قابل مقایسه نیست
این بار بی مکث جوابش رو دادم
- دقیقا این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی
تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه
و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی
این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو از یه جا به بعد هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه خستگی توش نیست اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد غرق در فکر بود
نور مهتاب، کمتر شده بود چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم
فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه اما نشست
در اون سیاهی شب جمع کوچک و دو نفره ما
با صحبت و نام خدا روشن تر از روز بود
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد
داره وقت نماز شب تموم میشه
کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود
یهو بحث رو عوض کردم
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد
این سوال
اونم از کسی که می گفت نماز خوندن خسته کننده است بلند شدم ایستادم رو به قبله
- نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی
یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری
نیت می کنی
یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله
و ایستادم به نماز
فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم
اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم
به ساده ترین شکل ممکن
5 تا استغفرالله
14 تا الهی العفو
و یک مرتبه اللهم اغفر لی و لوالدی
و للمسلمین و المسلمات
و المؤمنین و المؤمنات
و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم_رمان_ نسل سوخته: الهام نیامد؟!
انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ...
- مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ...
از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود...
مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ...
به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ...
زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ...
- الان الهام هم اینجاست ...
هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد مدام التماس می کرد
- بیاید، من رو با خودتون ببرید من می خوام پیش شما باشم
مادرم پای تلفن می سوخت و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید هر چند، دردی رو دوا نمی کرد نه از الهام، نه از مادرم نه از من
حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم و من حتی صداش رو نشنیده بودم
دل توی دلم نبود
علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت
صدام، انرژی گرفت
- جدی؟
می تونم باهاش صحبت کنم؟
دایی رفت صداش کنه
اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود
مامان و الهام فردا دارن با پرواز میان مشهد
ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش
جا خوردم
ولی چیزی نگفتم
تلفن رو که قطع کردم
تمام مدت ذهنم پیش الهام بود چرا الهام نیومد پای تلفن؟!
ادامه دارد
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
00:00 ❤️❤️:❤️❤️ تصور کن همه عالم بلند شدن واست کفـ👏 بزنن اما امام زمان {عج} که تو رو دید روشو ب
✾͜͡♥️•
تلنگر
هرکارےخواستےبکنے
باخودتبگو
منمالامامزمان(عج)هستم
آیااینکار
اینفکرورفتار
شایستهاست
ازیارامامزمان(عج)سربزند...
#اللهمعجللولیالفرج🍃(:
#ماه_مبارک_رمضان
#صفرعاشقی