eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
8.2هزار ویدیو
301 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
YEKNET.IR - zamine - shahadat imam sajjad - 1399.06.23 - amir kermanshahi.mp3
12.22M
(ع) این تقاص کدوم گناهه میدونی چند وقته چشم به راهه ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🌹❤️🌹✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
تلنگرانہٖ هرگاه‌خواستۍگناه‌ڪنۍ،☝️🏾 یڪ‌لحظہ‌بایسـت🧍🏻 بھ نفست بگو🗣 اگھ یڬ‌بار‌دیگھ‌وسوسم‌کنے😒👊 شکایت
🍀ـتلنگر✌️ 📷ـدوربین های مدار بسته ای که در زندگی ما نصب شده اند: 1⃣ دوربین اول: خود خداست . 📖آیه چهاردهم ازسوره ی علق: «آیا نمیدانند که خدا آنها را نگاه میکند!» 2⃣دوربین دوم: پیامبراکرم صلی الله علیه و آله است . 📖آیه ی۴۵ سوره احزاب: «ای پیامبر ما تو را در امت گذاشته ایم ، هم شاهد هستی و آنها را میبینی .  هرکاری که بکنند آنها را میبینی . .» 3⃣ دوربین سوم: امامان معصومین علیهم السلام هستند . 📖آیه١٠۵ سوره توبه  که سه دوربین اول در این آیه جمع است: ای پیامبر به مردم بگو هر کاری میخواهید بکنید ، اما اعمال شما را خدا میبیند ، پیامبر میبیند و مؤمنان (امامان علیهم السلام)  نیز میبینند . . 4⃣دوربین چهارم: ملائک مقرب خدا هستند . 📖آیه ١٨سوره ق: ازشماحرکتی سرنمیزند مگر آنکه دو مأمور در حال نوشتن آن هستند. یکی مأمور نوشتن خوبی ها ویکی مأمور نوشتن بدی هاست. فقط این دوملک یک تفاوتی باهم دارند. این یکی اگرنیت خوبی هم کنیم یادداشت میکند. آن یکی نیت بدی کنیم یادداشت نمیکند. 5⃣دوربین پنجم: زمین است. 📖سوره زلزال روز قیامت همین زمینی که ماروی آن نشسته ایم می آید و خبرهای خود را میدهد. 6⃣دوربین ششم: زمان است. 📖 آیات اول سوره بروج و روایات صریحی از امیرالؤمنین علیه السلام داریم که شب جمعه اعمال شما را ثبت میکنند. شب و روز عرفه اعمال شمارا میبینند. ایام هم موجود زنده هستند. 7⃣دوربین هفتم: دوربینی که ازهمه تکان دهنده تراست، اعضاء و جوارح مامیباشند. 📖آیه ٢١سوره فصلت ارسالی از کاربر ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🍀💚🍀✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#شهید_محمد_على_رجایى « خواهران ما در حالى كه چادر خود را محكم برگرفته‏ اند و خود را هم چون فاطمه
🤍⃟🕊 ~اگر...✋🏻 تیر دشمن...💣•° جسم شہدا را شڪافت...‼️•• ~تیر بدحجابــے...🏹•° قلب آن ها را میدرد...💔•• شہدا شرمنده ایم):🍃 🕊|↫ ♡⊱| ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🖤⬛️🖤✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#ارسالی_از_کاربر 🌷صدای روح‌الله در عمق وجودش پیچید: +زینب اگه رفتیم کربلا حاضری حلقه‌ هامون رو بن
محمد حسین اهل خوشحال ڪردن و سورپرایز کردن بود😍 نامزدے ما هم شیرینے خاصی داشتـــ.😋 4 ماه دوست‌داشتنے!💞 دائماً حسین‌آقا سورپرایزم می‌کرد😌 مثلاً تماس مے‌گرفتم و با حالت دلتنگے‌ می‌پرسیدم «آخر هفته تهران می‌آیی؟» می‌گفت «باید ببینم چه می‌شود!» چند ثانیه بعد ، آیفون به صدا در می‌آمد و حسین‌آقا پشت در ایستاده بود!😅 یادم هست یڪ‌بار دیگر می‌خواستم برای خرید به بیرون بروم پول نداشتم هرچه فکر کردم چه کنم، به نتیجه‌ای نرسیدم! 😞 از طرفی... خجالت می‌کشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. نشستم به مطالعه اما تمام فکرم به خرید بود. مشغول ورق ‌زدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لاے آن استـــــ!😅😍 از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشته‌اند؟ گفتند نه! 🤔 مامان گفت «احتمالاً کار حسین‌آقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره می‌رفت😄👌 می‌گفت «نمی‌دونم! من؟ من پول بگذارم؟»🤔 حتی این مدل کارها را برای خانواده‌ام هم انجام می‌داد عادتی که بعدها هم ترک نشد... ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️💑💍💑✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#شهید_محمد_حسین_حمزه محمد حسین اهل خوشحال ڪردن و سورپرایز کردن بود😍 نامزدے ما هم شیرینے خاصی داشت
نام : محمد حسین حمزه فرزند : محمدحسن متولد : 1365/12/15 در سمنان تحصیلات : لیسانس تاهل : متاهلیگان: سپاه سمنان-نیروی زمینی-تیپ12-گدسیدجلال مدت حضور : 1 ماه و 26 روز مسئولیت : فرمانده گروهان تاریخ شهادت : 1395/01/26 محل شهادت : سوریه-جنوب حلب خناسر محل دفن : سمنان امام زاده یحیی پانزدهم اسفندماه ۱۳۶۵ در سمنان به دنیا آمد.پدرش محمدحسن پاسدار و جانباز و مادرش،خواهردوشهید. لیسانس مهندس کامپیوتر داشت.پاسدار بود.ازدواج کرد وصاحب2پسر و1دختر شد. بیست و نهم فروردین‌ ۱۳۹۵ به عنوان مدافع حرم در سوریه بر اثر اصابت گلوله مستقیم توپ به ناحیه گردن،دست راستو چپ و پهلوی چپ به شهادت رسید.پیکرش را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند. خصوصیات اخلاقی اهل غیبت نبود هر جا احساس کمبود میکرد خودشو سریع می‌رسوند کار براش مهم نبود مهم رضایت خدا رو میخواست خون بدنش به جوش در میامد وقتی بی حجاب هارو میدید،شاید باورتون نشه وقتی درجه بهش میدادن خیلی آروم و آهسته پنهان میکرد خیلی تو دارو راز دار بود اهل و بود وبه دوستانش مدام میگفت... شهید «محمدحسین حمزه» در می‌نویسد: «مراقب دشمنی دشمنان و منافقان باشید چرا که شما هر زمان که توانستید خصلت گرگ،روباه وخوک را عوض کنید،می‌توانید دشمنی#انگلیس و را هم از بین ببرید.» اگر امانت الهی را برنگردانید، در دو دنیا پشیمان می‌شوید ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🌹🤝🌹✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا #یک_فنجان_چای_داغ #رمان_هشتم #رمان به قلمـ✍ زهرا اسعد بلند دوست #قسمت_ب
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 : دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم... و صدای عثمان که میگفت:(مراقب باش صبر کن خودم برمیگردونمش..) اما نمیشد...صوفی مثل من بود..و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد... چقدر تند گام برمیداشت:(صوفی.. صوفی.. وایستا.. )دستش را کشیدم.. عصبی فریاد زد:(چی میخواین از جون من.. دیگه چیزی ندارم.. نگام کن.. منم و این یه دست لباس..) دلم به حالش سوخت...مردن دفن شدن در خاک نیست،همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مردی.. صوفی چقدر شبیه من بود..اسلام و خدایش، او را هم به غارت برد..و بیچاره چهل دزده بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم میکشیدند در بدنامی.. (صوفی..وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد، خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد.. منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم.. میبینی؟! عین هم هستیم...هر دو زخم خورده از یک چیز.. فقط بمون، خواهش میکنم..) چقدر یخ داشت چشمانش:(تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان، مسلمون نیستی؟؟) سر تکان دادم:( نه.. نیستم..هیچ وقت نبودم..من طوفانِ بدون خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم..) خندید،بلند...(چقدر مثله دانیال حرف میزنی..خواهرو برادر خوب بلدین با کلمات،آدمو خام کنید..) راست میگفت، دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت، درست مثله زندگی من و صوفی... پس واقعا او را دیده بود... با هم برگشتیم به همان کافه ومیز... عثمان سرش پایین و فکرش مشغول! این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم. هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم. و عثمان با تعجب سر بلند کرد... عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود...پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد: (براتون قهوه میارم..) نگاهش کردم.صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو. چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت. صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد:( دوستت داره؟؟) و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند... (عثمانو میگم.. نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم..) نگاهش کردم:(خب من دوستشم..) اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم. صاف نشست و ابرویی بالا انداخته (هه.به دانیال نمیخورد خواهری به سادگی تو داشته باشه...فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا...فقط چون دوستشی؟؟) او چه میگفت؟؟؟؟؟؟؟
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 #قسمت_بیست_و_دو : دستم را از میان انگشتان گرم عثمان ب
:  با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم؛ نرم و آرام:(اشتباه میکنی..اگرم درست باشه اصلا برام مهم نیست. گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم...خب منتظرم بقیه اشو بشنوم..) دست به سینه به صندلیش تکیه داد. چند ثانیه ایی نگاهم کردم:(میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از ترکیه بیام اینجا؟؟) چقدر تماشای باران از پشت شیشه، حسِ ملسی داشت. (خوب کاری میکنی...هیچ وقت واسه علاقه یِ یه مسلمون ارزش قائل نشو.. عشقشون مثه کرم خاکی،زمین گیرت میکنه.اونا عروس شونو با دوستاشون شریک میشن...عین دانیال که وجودمو با همرزماش تقسیم کرد) باز دانیال...حریصانه نگاهش کردم (منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم..) عثمان رسید، با یک سینی قهوه... فنجانهای قهوه ایی رنگ را روی میز چید..من،صوفی و خودش... کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد...روی صندلی سوم نشست...نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم.  صوفی نفسش عمیق بود:)با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم...تازه تصرفش کرده بودن..به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن... میدونستم شب خوبی نداریم. چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم! مراسم شروع شد...رقص و پایکوبی و انواع غذاها...عروس و داماد رو یه مبل دونفره،درست رو خرابه های یه خونه نشستن.عاقد خطبه رو خوند.اما عروس برای گفتنِ بله،یه شرط داشت؛ و اون بریدن سر یه شیعه بود.خیلی ترسیدم.این زن، عروسِ  مرگ بود. یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به علی (ع) توهین کنه. اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد (لبیک یا علی).خونِ  همه به جوش اومد.اما من فقط لرزیدم. داماد بلند شد و چاقو رو گذاشت رو گردنش و مثه حیوون سرشو برید😁 همه کف زدن،کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت.نمیتونی حالمو درک کنی... حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت، کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه) و زیر لب نجوا کرد:( دانیالِ عوضی..  لعنتی..) سرش را به سمت عثمان چرخاند، عصبی و هیستیریک:(وقتی داشتن سرِ اون پسر رو میبرین،خدات کجا بود؟تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟؟ یا اینجا روبه روت نشسته بود و چایی میخورد؟؟؟ من که فکر میکنم خودش سر اون بدبختو برید..) صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو هم دیگر می شنیدم.از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم.داغ بود.... نگاهم کرد.پلکهایش را بست...صوفی باید می ماند...و عثمان این را میدانست،پس ترسو وار ساکت ماند.. پیروزیِ پر شکست صوفی،گردنش را سمت من چرخاند:(شب وحشتناکی بود.جهنم واقعی رو تجربه کردیم،من و بقیه دخترا...صدای فریاد و درگیریِ مردها؛از پشت در اتاقها شنیده میشد... نمیفهمی چه حسِ کثیفیه،وقتی با رفتن هر مرد،منتظر بعدی باشی...بین مشتریهای اون شبم،یکیشون آشناترین نامرد زندگیم بود...برادر تو...دانیال!!
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#قسمت_بیست_و_سه :  با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم؛ نرم و آرام:(اشتباه میکنی..اگرم درست باشه اصلا برا
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 : ماتِ لبهایش بودم. انگار ناگهان دنیا خاموش شد... (چیه؟؟ چرا خشکت زده؟؟ تو فقط داری میشنوی...اونم از مردی به اسم برادر؛اما من تجربه کردم،از وجودی به نامِ شوهر...یه زن هیچوقت نمیتونه برادر،پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه...منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست. نوعِ احساس فرق داره..رنگ و شکلش، طعمش..تفاوتش از زمینه تا آسمون... بذار اینجوری بهت بگم.اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده، واسه مجازات و محاکمه،سراغِ مردِ نانوا نمیری.مسلما یه راست میری پیشه پلیس،چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه، واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا،هر کاری از دستش بربیاد انجام میده...حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک،تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی دارایی تو هم به زور ازت بگیره.. اونوقت چه حالی داری؟؟ دوست دارم بشنوم..) و من بی جواب؛فقط نگاهش کردم...(حق داری...جوابی واسه گفتن وجود نداره...چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی...حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه،همین بود...حسِ مشمئز کننده اییه،وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه...دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد... اون هم منی که از تمام خوونوادم واسه داشتنش گذشتم...بگذریم...اون شب مثه بقیه ی اون همکیشای نجسش اومدم سراغم، مست و گیج..اولش تو شوک بودم.گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو..اما نه..اولش که اصلا نشناخت،بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد! اونوقت به یه صدای کش دار گفت که تا آخر عمرت مدیون منی،بهشت رو برات خریدم..)خندید...با صدای بلند. چقدر خنده هایش ترسناک بود. دستمانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم..ای کاش تمام این قصه ها،دروغی مضحک باشد.. عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد:(بخورش.. گرمت میکنه..) مگر قهوه ام داغ بود؟؟ اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟؟ سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد... صوفی تکیه داده به صندلی، در سکوت آنالیزمان میکرد:(چقدر ساده ای تو دختر.. ) حرفش را خواندم، نباید ادامه میداد:(بقیه اش.. انقدر منتظرم نذار.. چه اتفاقی افتاد؟؟) به سمتم خم شد،دستانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت، چشمانش، آهنگ عجیبی داشت: (کُشتمش..فرستادمش بهشت…) فنجانِ قهوه از دستم رها شد..دنیا ایستاد...ای کاش میشد،کیوسکی بود و تلفنی سکه ایی،تا یک سکه از عمرم خرج میکردم و چند دقیقه با دنیا اختلاط. آنوقت شاید میشد راضی شود به قرض  دادنِ سازش..تا برای دو روز هم که شده به میل خودم کوکش کنم.. دانیال ...دانیال...دانیال!!!
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
تــصویر ـنگاه پـُر مهرت را بـر دیوار خاݧہ ماݧ حک کـرده ایم تـا خاݧه ماݧ پُـرحضور تو باشد و بس💚 سلا
🌿پیامکے‌از_بھشٺ🌿 رابطه عاشقانه ای با خدا داشت ... یک بار به من گفت : خدا .. خدا .. خدا .. همه چیز دست خداست . تمام مشکلات بشر به خاطر دوری از خداست ما باید مطیع محض باشیم . او از سود و زیان ما خبر دارد هر چه گفته باید قبول کنیم . خیر و صلاح ما همین است ... 📚 خدای خوب ابراهیم أَلَيْسَ الله بِكَافٍ عَبْدَهُ ( سوره زمر / ۳۷ ) ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🌹🤝🌹✌️❁═┅┄
هر‌وقت‌دیدی‌گناه‌کردی‌ وعین‌خیالت‌نبود 🌱 بدون‌از‌چشم‌خدا‌افتادۍ ..! ولی اگہ‌گناه‌کردی‌وغصہ‌خوردۍ ،بدون‌هنوز‌میخوادت :) هنوز دیر نشده ... |🥀| ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️❤️🌹❤️✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
هر‌وقت‌دیدی‌گناه‌کردی‌ وعین‌خیالت‌نبود 🌱 بدون‌از‌چشم‌خدا‌افتادۍ ..! ولی اگہ‌گناه‌کردی‌وغصہ‌خوردۍ ،بد
خدایا اگ من دستمو از دستت وِل کردم تو ایندفعه محکمتر بگیرش... من سُستَم ... هوای این بنده تو داشته باش درسته بده ولی تو رو بیشتر از هر کسی تو این دنیا دوسـ❤️ داره تو تنها مخاطب خاص منی خادم نوشت زهرابانوسربازخدا رفیق شهیدم
رفقا خیلی همو ✌️A کنید... منم همینطور محتاج دعای شما خوبانمـ❤️ شدید ✌️🤲✌️ راس دعاهامون فرج باشه قبل خواب وضو فراموش نشه شبتون پراز آرامشـ🙃
❤️بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
...سلام خدای خوبم... روز خود را با سلام به چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅 بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍ
...سلام خدای خوبم... روز خود را با سلام به چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅 بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّحمنِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿن بن ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ سلام بر تو ای بهتریـ🌺 بندهـ🌹 خــ❤️ــدا ❤️ــمــهــــدی جان منجی عالم بشریت ظهور کن... 🏳 زیارتنامه "شهــــــداء" 🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... یادشهداباصلوات+وعجل‌فرجهم 🍀🌸🍀🌸🍀🌸 🔶رفیق شهیدم🔶 🕊رفیق شهیدم🕊 @Refighe_Shahidam313 ┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
غم‌نباشدچوبُوَد مهرِحـسـن‌دردلِ‌مــا♥️(: یاکریم🍃!' دوشنبه‌هاےامام‌حسنی ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️❤️🌹❤️✌️❁═┅┄
06:06 سلام اهالی الهی صبحتون آمیخته به نور الهی الهی هیچ دلی گیر نباشه ... هیچ کسی مریض نباشه ... هیچ مشکلی نباشه که گره اش اونقدر طول بکشه که نامیدی نابودت کنه... هیچ دلی تنگ نباشه ... و و و الهی دلتون بی غمـ😔 و پراز آرامشـ🙂
ملازم اول غواص ۹۵.m4a
7.22M
کتاب : ملازم اول غواص 🌹 راوی : برادر جانباز و آزاده حاج محسن جام بزرگ🌹 نویسنده : محسن صیفی کار🌹 قسمت : نود و پنجم 🌹 آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام @chateratdefae ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e واتساپ👇👇 https://chat.whatsapp.com/GZeookBrGMTEkraRvVXLXl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺۲۴ روز تا عید بزرگ 🌺 🦋 امام‌ رضا علیه‌السلام: روز غدیر، روز لبخند زدن به مؤمنان است. پس هر کس در این روز به صورت مؤمنی لبخند بزند؛ خداوند در روز قیامت با نظر رحمتش به او می‌نگرد.. 🤝 🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🤍⃟🕊 ~اگر...✋🏻 تیر دشمن...💣•° جسم شہدا را شڪافت...‼️•• ~تیر بدحجابــے...🏹•° قلب آ
نقطه ضعف ما دخترای ایرانی حجابمونِ که دشمن خوب فهمیدِکه کِی و کجا دست رو این نقطه ضعف بزاره... ای کاش اینقدر زود وا ندیم! و خودمونو به هیچ نفروشیم 😔😔😔 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🖤🧕🖤✌️❁═┅┄
دوستتـ❤️ دارم هامونو خرج کسی کنیم کـِ یِ عمر هوای مارو داشته باشه... کم هم نیستن... بندگان خاص خدا... انتخابش با خودمونه ✌️😊✌️
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#شهید_محمد_حسین_حمزه محمد حسین اهل خوشحال ڪردن و سورپرایز کردن بود😍 نامزدے ما هم شیرینے خاصی داشت
هَمیشه تو خونه صِدام میزد: "همسرِ شهید نوروزے ... هَمسرِ شهید جان..."🍃 . وقتے زُل میزد بهم میگفتم باز چیشُده ؟! میگفت: سِنت ڪوچیڪتر از اونیہ ڪہ بِهت بگن همسرِ شهید... هَنوز بچہ اے آخہ! 🙁 عَوضش میشے ڪوچیڪتَرین همسرِ شهید💌 ‌. . ‌شهـیدمهدےنوروزے'🌸' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️💑💍💑✌️❁═┅┄
ی روزایی هس آدم اینقدر حالش خوبه که هیچ اتفاقی نمیتونه حال خوبشو خراب ڪنه ! این روزارو واسه همتون آرزو میڪنم ^°حالـِ دلتونـ خوبـ°^ ✌🍁🍁✌ ✌🌹🌹✌ ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🤲❤️🤲✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا #یک_فنجان_چای_داغ #رمان_هشتم #رمان به قلمـ✍ زهرا اسعد بلند دوست #قسمت_ب
قسمت بیست و پنج: بی وزن ایستادم..درِ کافه نمیدیدم... اما جهت سرما را حس میکردم. دلم خورد شدنِ استخوان در دلِ زمستان را میخواست.صدای محوی از عثمان به گوشم رسید، سرزنشی رو به صوفی:( مگه دیوونه شدی..داری انتقام دانیال و از سارا میگیری؟؟) پشت در کافه گم بودم...کدام طرف؟ از کدام مسیر باید میرفتم؟ پاهایم کجا بود؟؟ چرا حسشان نمی کردم؟؟ سرما،دلم سرما میخواست...رفتم درست به دنبالِ سوزی که به صورتم سیلی میزد. نمیدانم چقدر گذشت..اما وقتی چشمم به دیدن باز شد که درست جایی پشتِ نرده ها رو به روی رودخانه بودم. باد، زمستانش را از تن این آبها می آورد؟!  سرمای میله ها را دوست داشتم. محکم در دستانم فشارشان دادم.دیگر باید به ندیدن دانیال عادت میکرد... مادر چطور؟؟ او هم عادت میکرد؟؟ چرا هیچ وقت گریه ام نمیگرفت؟ یعنی این چشمها ارزش دانیال را برایم درک نمیکردند؟؟چه خدایی داشت این دانیال! دستِ دادن نداشت، فقط گرفتن را بلد بود.. آخ که اگر یه روز آن دوست مسلمانِ دانیال را ببینم، زبانش را از دهانش بیرون میکشم تا دیگر از مهربانی هایِ خدایش دروغ نبافد.. ناگهان پالتویی روی شانه ام نشست و، شال و کلاهی بر سر و گردنم.. باز هم عثمان!راستی، این مسلمانِ دیوانه؛ دلش را به چیزه خدایش خوش کرده بود؟ خانه ای که بر سرش خراب کرد؟ عروسی که داغش را به دلش گذاشت؟ یا خواهری که شیرین زبانیش را به کامش زهر کرد؟ اصلا این خدا، خانه اش کجاست؟ در سکوت کنارم ایستاد. شاید یک ساعت؛و شاید خیلی بیشتر...بلاخره او هم رفت بی هیچ حرفی.. آسمان غروب را فریاد میزد. و دستی که یک لیوان قهوه را در مقابلم گرفت:(بخور سارا.. حاضرم شرط بندم صبحونه ام نخوردی..) نمی خواستمش، من فقط گرسنه یِ یک دلِ سیر، آغوشِ دانیال بودم. تکیه داده به نرده ها روی زمین نشستم. عثمان هم:(دختر لجبازی نکن.. صورتت از چشمای این آلمانیا بی روحتر شده.. بخور یه کم گرم شی.. الانه که از حال بری.. اونوقت من تضمین نمیکنم، که اینجا ولت نکنم و تا خونه تون ببرمت..)  عثمان این همه روحیه را از کدام فروشگاه میخرید؟؟ لیوان کاغذی را جایی نزدیک پایم گذاشت:(خیلی کله شقی.. عین هانیه) هانیه اش پر از آه بود.. و جمع شده در خود، با آرامترین صوت ممکن گفت: (چقدر دلم براش تنگ شده). نمیدانستم وضع کداممان بهتر است؟ من که خبر مرگ دانیال را شنیده بودم یا بی خبری عثمان از مرگ و زندگی هانیه؟؟ (سارا.. یادته چند ماه پیش گفتم که اون دانیال مهربون و تو قلبت دفن کن؟ باور کن برادرت وقتی وارد اون گروه شد مُرد.. همونطور که خواهر کوچولوی من مُرد..حرفای صوفی رو شنیدی؟ اینا فقط یه گوشه از خاطراتش بود..صوفی حرفای زیادی داره واسه گفتن که باید بشنوی.. از دانیال،از تبدیل شدنش به ماشینِ آدم کشی..به نظرت چیزایی که شنیدی، اصلا شبیه برادر شوخ و پرمحبتی بود که میشناختی؟ سارا واقع بین باش.. حقیقت صوفیِ و شوهری که زنده زنده دفنش کرد.. ) مکث کرد، طولانی:(سارا، دانیال زندست!)   ادامه دارد........... ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️❤️✍❤️✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
قسمت بیست و پنج: بی وزن ایستادم..درِ کافه نمیدیدم... اما جهت سرما را حس میکردم. دلم خورد شدنِ است
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت بیست و شش: آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت دانیال زیاد بود که صدایِ مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم ( چی گفتی؟) و عثمان لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد (بخور.. الانه که کل بدنت تَرَک برداره.. دختر، تو چطوری انقدر تحملِ سرمات بالاست. از کافه تا اینجا قدم به قدم شال و کلاه به دست، پشت سرت اومدم.. دریغ از یه بار لرزیدن.. ببینم نکنه ملکه برفی که میگن، خودِ تویی؟!  دیگه کم کم باید ازت بترسمااا ) وقتی در بورانِ حسدهای دنیا تبدیل به آدم برفی شوی، دیگر زمستانِ زمین برایت حکمِ شومینه را دارد.. عثمان با بی خیالی از جایش بلند شد ( دیگه این کمر، کمر بشو نیست. اوه اوه ببین چه قندیلیم بسته..) چرا جواب سوال و نگاهم را نداد. ایستادم. درست در مقابلش ( دانیال کجاست؟؟ برگردیم پیش صوفی.. چرا دروغ گفت؟ اما اون گفت که مرده.. گفت که خودش دانیال و کشته.. ) و با گامهایی تند به سمتِ مسیرِ کافه رفتم. عثمان به دنبالم دوید و محکم دستم را کشید (صبر کن.. کجا با این عجله؟؟ صوفی رفته..). ناگهان زیر پایم خالی شد. دست پاچه و وحشت زده، یقه ی عثمان را چنگ زدم ( کجا رفته؟؟ تو فرستادیش که بره، درسته؟ توئه عوضی داری چه به روز زندگیم میاری؟ اصلا به تو چه که من میخوام وارد این گروه بشم، هان؟ اصلا تو صوفی رو از کجا پیدا کردی؟ از کجا معلوم که همه اینا چرت و پرت نباشه؟ اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست.. توام یه مسلمونِ آشغالی.. مثه پدرم، مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین و خداش آتیش زد، مثه همه مسلمونای وحشی و سادیسمی.. چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنف….) و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد... این اولین سیلیِ عمرم بود؛ آن هم از یک مسلمان.. قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم، درست بعد از مسلمان شدنش.. چه اولین هایی را با این دین تجربه کردم.. آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم. گونه ایی که سرمازده گیش، سیلیِ عثمان را مانندبرشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد. دست از یقیه اش کشیدم. انگار زمان قصدِ استراحت نداشت. عثمان عصبی، دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید. و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم. باید میرفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف. این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟ دانیال یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار میدادو با خنده میگفتی، که با یک فشار میتوانی خوردشان کنم؟؟ جان سخت تر از چیزی که هستم که فکرش را میکردی! ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع به معده ام مشت زد.. ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش، درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود. زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه. کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم.  صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود ( به درک..) ایستاد. و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد.. او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ هم کیشانش.. انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی میکردند، محضه نابودیم! ادامه دارد....... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️❤️✍❤️✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت بیست و شش: آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت دانیال
قسمت بیست و هفت:  از فرط دردمعده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت.و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم.محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم،فقط تهوع بود و درد...معده ام بهم خورد. چند بار..و هر بار به تلافی خالی بودنش، قسمتی از زندگیم را بالا آوردم؛ تنهایی..بدبختی..بی کسی... و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف. دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست:( همه اشونو میخوری...فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش!) رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم. من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست.ظرف کیک را به سمتم هل داد:(بخور..همه اشو برات تعریف میکنم..قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست!گفتم صوفی رفته،اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه. من گفتم که بره. واسه امروز زیادی زیاد بود..اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم،اینا رو بخور..) و من باز تسلیم شدم:( من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم). لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت:( اول اینو بخور.. معدت گرم میشه.. ) با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد:(شروع کن.. بگو..) با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت:(اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را! (حوصله ی این لوسبازیارو ندارم..) ایستادم، قاطع و محکم. دست به سینه به صندلیش تکیه داد:(باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..). چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی...  گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم. هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها! و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. عثمان آمد با چتری در دست:(حتی صبر نکردی پالتومو بردارم..) بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان. حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته. اما دلواپسی و سوال کم نبود. با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزدم چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود. اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد. (سارا! وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه میشدم. چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی. یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا. اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست... فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..)  مکث کرد:)همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا.. یه روز اینو میفهمی.. فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه..)چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.. مِن مِن کرد:(بابت سیلی، متاسفم..) رو به رویم ایستاد. چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد:( دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم..) انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود!! ادامه دارد............. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️❤️✍❤️✌️❁═┅┄