eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
7.9هزار ویدیو
300 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملازم اول غواص ۹۸.m4a
6.77M
کتاب : ملازم اول غواص 🌹 راوی : برادر جانباز و آزاده حاج محسن جام بزرگ🌹 نویسنده : محسن صیفی کار🌹 قسمت : نود و هشتم🌹 آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام @chateratdefae ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e واتساپ👇👇 https://chat.whatsapp.com/GZeookBrGMTEkraRvVXLXl
🤍🕊•• ای‌شهید ... میشودمن‌راهم‌تفحص‌کنۍ ؟!.. خیلۍوقت‌است‌درمیدان‌مین‌دنیاگیر کرده‌ام ꧇) ✌️😔💔😭💔😔✌️ شهیـدانھ 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺۲۱ روز تا عید بزرگ 🌺 🦋 پیامبر اکرم صلوات‌الله‌علیه: من شهر علم و دانش‌ام و علی (علیه‌السلام) دروازه‌ی آن شهر است. هرکس می‌خواهد به شهری وارد بشود؛ باید به دروازه‌ی آن مراجعه کند. 🤝 🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ملیحه جان! باید قول بدهی که همیشه باحجاب باشی، همیشه با ایمان باشیبه مردم کمک کنی و به همه محبت ک
وصیتنامه شهید ابراهیم نجاتی : از خواهرانم می خواهم با رعایت حجاب و مسائل دینی  و اسلامی مشت محکمی به دهن شمنان انقلاب بزنند.   ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🌹❤️🌹✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
شهــــید🌹عبدالصالح زارع . تنها یہ آرزو تو دنیا داشت و... واسہ رسیدݧ بهش خیلے تلاش میڪرد... قبل عقد..
شهید🌹جواد جهانی من در تلفنم، نام همسرم را با عنوان "شهیــــد زنــــده" ذخیره کرده بودم؛ یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد!🤔 به ایشان گفتم: آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما می‌بینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده‌ای❤️ قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد و گفت: شماره‌اش را بگیرم☎️ وقتی این کار را کردم،دیدم شماره مرا با عنوان "شریک جهادم و مسافر بهشت" ذخیره کرده بود🤍 گفت: از اول زندگی شریک هم بوده‌ایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش‌ترین دارایی‌ام را به خدا می‌سپارم و می‌روم. آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم. شام غریبان امام حسین علیه‌السلام بود که در خیمه محله‌مان شمع روشن کردیم🕯 ایشان به من گفت دعا کنم تا بی‌بی زینب قبولش کند من هم وقتی شمع روشن می‌کردم، دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود، من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را بیت‌الشهدا قرار دهم✨ راوے: همسر شهید ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️❣💍❣✌️❁═┅┄
حجاب؛ یعنے من مجهز به آنتے ویروس هوس ۅ وسوسه هستم... 🌱 🕊رفیق شهیدم🕊 @Refighe_Shahidam313 ┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹 🕌✨❤️حضرت عشق عجب کرب و بلایی دارد 🕌✨❤️شب جمعه حرمش حال و هوایی دارد اَلسَّلامُ عَلیکَ یاٰ مولایَ یاٰ اَباعَبداللّهِ الْحُسین وَ رَحمَةُ اللّٰهِ وَ بَرَكاتُه🌹 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️💚🍀💚✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا #یک_فنجان_چای_داغ #رمان_هشتم #رمان به قلمـ✍ زهرا اسعد بلند دوست #قسمت_س
قسمت سی و چهار: قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد.اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدرنقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر.. از زمین خوردن.. از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان.. از برخورد مادر.بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد.. تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید.. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی..شادی.. یا غمگینی..اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم! چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم.گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بود.... قسمت سی و پنج: صدای عثمان بلند شد:(چرا جواب نمیدی دختر..) با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم:( عثمان.. بیا خونمون.. همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد. اما اهمیتی نداشت. عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد.. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم..صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش... نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد:(چی شده؟؟ طوریت شده ؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران:(سارا با توام.. تموم راهو دوییدم..حالت خوبه؟)به سمت پدرم رفتم:(بیا تو..درم ببند) پشت سرم آمد. در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا .. اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سر جای قبلم نشستم. (مست بود.. داشت اذیتم میکرد..مادرم هلش داد..) فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت:(سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات..) زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت:( نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد..) جلوی پایم زانو زد ( بخور.. رنگت پریده..) لیوان را میان دو مشتم گرفتم.سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست:(مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد.. یا حرفی نزنه..) به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم:( بیرون نمیاد.. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه..) سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت:(پس یادت نره چی گفتم)  مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر،ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد. و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش ازحد الکل.. مُرد.. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود..؟ یکی از امدادگران به سمتم آمد:(خانوم شما حالتون خوبه؟) صدای عثمان بلند شد (دخترشه.. ترسیده) چرا دروغ میگفت، من که نترسید  بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد:(اجازه میدی، معاینه ات کنم..) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم. بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم.باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست.. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
قسمت سی و چهار: قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد.اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الک
صدای متعجب عثمان بلند شد:(سارا جان کجا میری؟ صبر کن..باید معاینه شی..) چقدر فضا سنگین بود.. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بیحال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد! ادامه دارد.......... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
صدای متعجب عثمان بلند شد:(سارا جان کجا میری؟ صبر کن..باید معاینه شی..) چقدر فضا سنگین بود.. انقدر سن
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت سی وشش: وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم. روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد:( خوبی ساراجان؟) فقط دانیال؛ جان صدایم میزد:(از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم.. ) سرش را پایین انداخت. صدایش حزن داشت:( پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود.. اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم.. چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش.. مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم.. اما پدر تو…) مکث کرد بلند و کشدار.. (فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه). مهم نبود.. هیچ وقت مهم نبود.. مرگش شاید نوعی کریسمس هم محسوب میشد.. اما.. چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟؟ سرم گیج رفت. چشمانم را بستم: (اهمیتی نداشت.. نه خودش.. نه مرگش.. ) عثمان نفسی پر صدا کشید:( با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن.. امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا.. ) با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم :( اینجوری نگام نکن.. نمیتونستم تنهاتون بذارم. باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی.. مادرت که فکر نکنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه.. توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی..) کاش محبتهایش حد داشت.. کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند.. تن صدایش را پایین آورد:( میدونم الان وقتش نیست.. اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا.. وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست.اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه..) وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد:( هر چند که حال خودتم تعریفی نداره..) او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان.. (سارا لجبازی نکن.. من کاری به تو ندارم..اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه.. پیرزن بیچاره از دست میره ها.. اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی..دوستم، پسر خوبیه.. بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره) از کدام رنگ حرف میزند؟؟ در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط رنگ مشکی بود.. یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم.. روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید.. صدای زنگ در بلند شد:( غذا رسید.. نترس، نمیذارم بیان داخل..) با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد:( اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی.. شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه..) مدتی از آن روز گذشت.. عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد.. خانه را کمی مرتب میکرد. به زور مقداری غذا به خوردم میداد.. هوای مادر را داشت.. محبت میکرد.. نصحیت میکرد.. پرستاری میکرد.. و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد... اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت.. و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام.. و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم. و مدام در بین حرفهای هر روزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت. اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند. چون من اهل ولخرجی نبودم.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌹 🕌✨❤️حضرت عشق عجب کرب و بلایی دارد 🕌✨❤️شب جمعه حرمش حال و هوایی دارد اَلسَّلامُ عَلیکَ یاٰ مولا
بھش‌گفتم ' چندوقتیہ‌بہ‌خاطراعتقـٰاداتم‌مسخرم‌میکنن :) بھم‌گفـٺ: برایِ‌اونایےکہ‌اعتقاداتتون‌رو‌مسخرھ ‌میکـنن‌؛ دعاکنیدخدابہ‌عشق‌ 'حسین' دچارشون‌کنھ ...♥️ |🥀| شبتون حسینی التماس دعای فرج التماس دعای حقیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...سلام خدای خوبم... روز خود را با سلام به چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅 بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّحمنِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿن بن ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ سلام بر تو ای بهتریـ🌺 بندهـ🌹 خــ❤️ــدا ❤️ــمــهــــدی جان منجی عالم بشریت ظهور کن... 🏳 زیارتنامه "شهــــــداء" 🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... یادشهداباصلوات+وعجل‌فرجهم 🍀🌸🍀🌸🍀🌸 🕊رفیق شهیدم🕊 @Refighe_Shahidam313 ┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
جانم خیال شد به خیال خیال دوست دل بیقرار گشت به عشق وصال دوست هر کس به آرزوی جمالست در جهان مائیم و آرزوی خیال جمال دوست 💜ســـلام صبح بخیر 💛لحظه‌هاتون 💜مملو از شادی و آرامش و مهر ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🌹❤️🌹✌️❁═┅┄
نقــّـــــــــاشِ خــــوبی نــــبودم... اما ایـــــــــــــن روزها... به لطـــــــــــفِ تــــــــــو... انـــتظــــــار را دیـــــــــــدنی میکـــــِـــــــشـَـم....!!!! الّهم عجّل...! @Refighe_Shahidam313 ┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺۲۰ روز تا عید بزرگ غدیر🌺 🦋 امام صادق علیه‌السلام: دشمن ما اهل‌بیت فرقی به‌حالش نمی‌کند که نماز بخواند و روزه بگیرد؛ یا زنا و دزدی کند، او قطعاً در آتش است، او قطعاً در آتش است.. 🤝 🎈
یک تست بسیار معتبر از پورفسور حبیبی : چه کسی همیشه در قلب شما جای دارد؟ جواب تست را نگاه نکنید 1-عددی دلخواه بین(1-8)انتخاب کنید 2-آنرا با 10 جمع کنید 3-دوباره با 5 جمع کرده 4-باز حاصل بدست آمده را بعلاوه 8 کنید 5-این بار عدد دلخواهی را که ابتدا انتخاب کرده بودید را از حاصل کم کنید حالا با توجه به لیست زیر شخصی که همیشه در قلبتان جای دارد را بیابید. 1-پدربزرگ 2-پدر 3-مادر 4-خواهر 5-برادر 6-عمو 7-دایی 8-عمه 9-خاله 10-همسر 11-دخترعمو 12-پسرعمو 13-دختردایی 14-پسردایی 15-دخترعمه 16-پسرعمه 17-دخترخاله 18-پسرخاله 19-دخترخواهر 20-پسرخواهر 21-دختربرادر 22-پسربرادر 23-خداوند 24-زن عمو 25-زن دایی 26-شوهرعمه 27-شوهرخاله شاید زیاد جا خورده باشی ولی علم هم نشون داد خداوند همیشه تو قلب شما جا داره..... اگه شک داری دوباره عدد انتخاب کن خوشتون اومد بفرستین واسه دوستاتون❤️ ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️❤️❤️✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🍃🌼🍃🌼🍃 🍃خواندن نماز با مهر #كربلا ، ثواب نماز بيشترمى شود و بسیار توصیه شده است . آقا امام صادق عل
پیامبر اکرم (ص) می فرمایند : رفتن به نماز جمعه  هم دیدار است و هم زینت و زیبایی... ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️❤️🌹❤️✌️❁═┅┄