هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 پاسخ رهبر انقلاب به این پرسش که چرا کمک به تولید ملی امروز جهاد است
🔻 تولید یک جهاد است. تولید امروز جهاد است. چرا؟ برای خاطر اینکه در معنای جهاد مکرر گفتیم که جهاد عبارت است از آن تلاشی که ناظر به حملهی دشمن و تحرک دشمن باشد، در مقابل دشمن باشد. هر تلاشی جهاد نیست. تلاشی که متوجه به حملهی دشمن است این جهاد است. خب امروز دشمنی دشمنان در مورد اقتصاد کشور، از این واضحتر. ۱۴۰۰/۱۱/۱۰
#بسته_خبری
💻 @Khamenei_ir
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
در حدیثى از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) آمده است که فرمود: «اِنَّما سَمَّاهَا فَاطِمَة لاَنَّ ا
#رفع_غم
امام صـادق علیه السلام :
اگر ڪسے گرفتار و اندوهگین است
《ذڪر یونسیہ》را
بسیار بخواند
《لا الہ الا انت سبحانڪ
انی ڪنت من الظالمین》
📚 خصال ۱ / ۳۱۹
#حدیث
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان
و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰❄️➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
می گویند : یک دست صدا ندارد امّــا سربازانِ روح الله با یک دست هم غوغا کردند ... #شهید_سردار_علیر
❇️#سیره_شهدا
🔵#شهید_مدافع_حرم
#شهید_جواد_کوهساری
♻️احترام به جانبازان در زندگی شهدا
💙پدر شهید نقل میکند: جواد احترام خاصی برای شهدا و جانبازان قائل بود. گاهی وقتها به آسایشگاه جانبازان امام خمینی رحمةاللهعلیه سرمیزد؛ در آنجا به استحمام جانبازان قطع نخاعی کمک میکرد و کارهایشان را انجام میداد.
💚چون پسر شوخطبعی بود، اسباب خندهی جانبازان را فراهم میکرد و برخی از بچههای آسایشگاه، او را مثل رفیق خودشان میدانستند. روزی که جواد شهید شد، تعداد زیادی از جانبازان به مراسمش آمدند. آنها با ویلچر از راههای دور و نزدیک آمده بودند.
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🍬اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🍬
#شهید_امروز
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
❇️#سیره_شهدا 🔵#شهید_مدافع_حرم #شهید_جواد_کوهساری ♻️احترام به جانبازان در زندگی شهدا 💙پدر شهید ن
💌#خاطرات_شهدا
💠#شهید_محمد_کاظم_توفیقی
#شهید_محمد_پژمان_توفیقی
🔸همسر شهید نقل میکنند: آقا پژمان از کودکی به ورزش علاقه داشت و در این زمینه موفقیتهای زیادی کسب کرد. رشته اصلی ورزشی ایشان موتورسواری در کلاس موتورکراس۸۰ سیسی و ۲۵۰ سیسی بود و در سال ۱۳۸۸ در رشته موتور کراس مقام اول استانی را کسب کرد. در سال ۱۳۸۹ نیز موفق شد مقام اول استانی و سوم کشوری را کسب کند. همچنین سال ۱۳۹۱ در رشته دوچرخهسواری، مقام اول را به خود اختصاص داد.
🔸همین مهارت ایشان در امر موتورسواری و ماشین سواری بود که باعث شد در سوریه همرزمانش را از اسیرشدن به دست داعشیان نجات دهد و قهرمان من آخرین حکم قهرمانیش را با امضا سیدالشهدا دریافت کند.
🔸شهید محمدکاظم توفیقی در ۱۶بهمن۱۳۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها در عملیات آزادسازی دو شهر شیعه نشین نُبُل و اَلزّهرا که چندسال در محاصره تکفیریها بود، به شهادت رسید.
سالروزولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۰
سالروزشهادت:۱۳۹۴/۱۱/۱۶
محلشهادتنبلالزهراسوریه
سالروزولادت🎊🎉🎈🎂🎈🎉🎊
شادی روح شهید صلوات
اللهمصلعليمحمدﷺوآلمحمدﷺوعجلفرجهم
#شهید_امروز
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
حِجآب بہ مَعنآ؎ِ، چآدُࢪ نٻسٺ؛ حِجآب بہ مَعنآ؎ِ پوشٻدَنِ سآلِم اَسٺ؛ نہ پوشٻدِگے، ڪہ اَز نَپوشٻدَن ب
روابط_دختر_و_پسر🍃🌺
بیایم به حضرت زهرا "سلام الله علیها" قول بدیم☺️
💌قول بدیم که دور ارتباط با نامحرم رو خط بکشیم
همه ی عشقمون رو برای همسرمون نگه داریم🥰
همین لحظه قول بده...♥️☺️
⭕️این دوستی ها و این چت ها چیزی جز پشیمونی نداره
دختر خانم🧕🏻آقا پسر🧔🏻 آینده خودتون رو خراب نکنید
نذارید واسه یک لذتی که زود گذر هست قلب آقامون امام زمان رنجونده بشه😓
❇️با انتشار این پست خودتون رو در ثوابش شریک کنید🌷
#حضرت_زهرا
#امام_زمان
#حجاب
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
روابط_دختر_و_پسر🍃🌺 بیایم به حضرت زهرا "سلام الله علیها" قول بدیم☺️ 💌قول بدیم که دور ارتباط با نامح
حآجےیهنگآهبہپستآےپیجتبندآز...
همشونمذهبےاحسنتم:)
حالایہنگاهےبہدآیرڪتوچتبیهودهوغیرضروریت
بانآمحرمبندآز...!\:
روزۍچندبآربہخودمونیآدآورۍڪنیم
ڪہگنآهڪردندلمیشڪونہ:)
واللّٰھ
شڪستنِدلِآقآاِمآمزمآنمحقالنآسہ💔
#امام_زمان
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
حآجےیهنگآهبہپستآےپیجتبندآز... همشونمذهبےاحسنتم:) حالایہنگاهےبہدآیرڪتوچتبیهودهوغیرضروری
عزیزی میگُفت:
هر وقت احساس کردید از
#امام_زمان
دور شدید و دلتون
واسه آقا تنگ نیسٺ:)
این دعای کوچک رو بخونید!
بخصوص توی قنوت هاتون:
لـَیِّنْ قَـلبی لِوَلِیِّ أَمرِک
یعنی خدا جون!
دلمُ واسه امامم نرم کن…(:♥️🌱
😔🤲😔
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_تا_پروانگی #تا_پروانگی #رمان ¦⇠نویسنده:الهام تیموری #قسمت_سی_نه #قسمت_چهل
#رمان_تا_پروانگی
#تا_پروانگی
#رمان
¦⇠نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_چهل_یک
#قسمت_چهل_دو
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان
و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰❄️➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_تا_پروانگی #تا_پروانگی #رمان ¦⇠نویسنده:الهام تیموری #قسمت_چهل_یک #قسمت_چهل_دو جهت تعجیل د
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی🦋
#قسمت_چهل_یکـم
✍با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن! دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنه ی تار شده ی روبه روم نگاه کردم. عمو مبهوت اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دو دو می زد.
و طاها! انگار هیچ وقت انقدر درمونده نبود! حس مرگ داشتم... دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه و یا فکرش به جاهای دیگه نره! نمی تونی تصور کنی چه حالی داشتم. تو یه لحظه به تمام امام و پیغمبرها وصل شدم تا فقط آبروم حفظ بشه. گوشی مغازه زنگ خورد و شد ناجی! سکوت که شکسته شد انگار سنگینی جو هم ناخواسته کمرنگ تر شد. دو سه تا استغفارش رو شنیدم. راه افتاد و از پشت میز گوشی رو برداشت انگار فقط می خواست یه فرصتی به ما بده!
با ترس به طاها نگاه کردم. بلند شدم و چادری که سر خورده بود رو دوباره سرم کشیدم. با کمترین صدای ممکن که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم:
_تو رو خدا پسرعمو... قول دادی!
هیچ وقت نگاهش رو نفهمیدم و فراموشم نکردم. فقط دوتا سوال کرد:
_ریحانه... راست بود؟
_بخدا
_قسم...
_قسم خوردم که باورت بشه.
و سوال دومش این بود:
_اگه من قبول کنم؟
آب رو آتیش بود همین یه سوال پر از تردیدش برام. چون حتی از روی احساسم اگر می گفت اما نامرد نبود که دو دقیقه ای پسم بزنه! ولی خب حکایت در دیزی بود و حیای گربه... پچ پچ ها و نصیحت های خانوم جون توی گوشم پیچ و تاب می خورد و آینده ای که تو همین چند روز هزار بار برام به تصویر کشیده بود. باید تمومش می کردم تا اوضاع بدتر از این نشده بود، و جوابش رو دادم:
_نمی خوام یه عمر با دلواپسی زندگی کنم!
حواسمون پرت عمو شد...
_چی شده ریحان جان؟ نبینم اشک به چشمات نشسته باشه
برگشتم طرفش ولی سرم رو انداختم پایین. اشک هام رو پاک کردم و واقعیت این بود که نمی دونستم باید چی بگم!
عمو جلومون ایستاد، چشمم به تسبیح آبی رنگ دونه درشت توی دستش بود که با بلاتکلیفی یا شایدم بی اعصابی، بی هدف دونه هاش رو بالا و پایین می کرد. حالا چی می شد؟
_تو بگو طاها... اینجا چه خبره بابا؟ ما چیز پنهونی نداشتیم؛ داشتیم؟!
_نه آقاجون
_خب. بسم الله... پس بگو بدونم چرا این دختر این وقت ظهر وسط مغازه ی عموش نشسته و مثل ابر بهار داره گریه می کنه؟
انقدر از استرس لبم رو جویده بودم که طعم خون رو حس می کردم. طاها شاید خیلی از من بی چاره تر بود! نفسش رو مردونه بیرون فرستاد و گفت:
_ما... خب درسته که بدون اجازه ی شما بود اما باید در مورد یه... یعنی باید باهم حرف می زدیم.
_معلومه که باید حرف می زدین اما اینجوری؟ مگه شما خونه و خانواده ندارین؟ مگه از قول و قرار مادراتون بی خبرین؟
وقتی دید ما چیزی نمیگیم ادامه داد:
_بخدا که ریحانه نمیگم اینا رو که تو رو توبیخ کنم عمو. خطا رو پسر خودم کرده که حرمت تو رو نگه نداشته. اگه عقلش شیرین نبود که آخر هفته و خونه ی حاج عموش و مراسم خواستگاری رو ول نمی کرد که بیاد تو بازار کلومش رو پچ پچ کنه به دختر مردم!
وای از تهمتایی که داشت به طاها زده می شد و خاک بر سر من که فقط شده بودم شنونده! مجبور بود که جواب بده...
_آقاجون حق با شماست ولی ریحانه که غریبه نیست
_د چون از یه ریشه ایم میگم عاقل تر باش پسر. تف سر بالاست هر یه اشتباهی که بکنی، حالا خواسته باشه یا ناخواسته!
_ما که گناهی نکردیم فقط...
قدم بلند که برداشت و مقابل طاها قد علم کرد دلم هری ریخت.
_مگه چه گناهی قراره.... لا اله الا الله! از تو توقع ندارم طاها.
_حق با شماست. اشتباه از من بود، شرمنده.
عمو سعی می کرد آروم باشه چون سردرگم بود وقتی از هیچی خبر نداشت! با مهر نگاه به من کرد، دست گذاشت روی سرم و پیشونیم رو بوسید.
_به ارواح خاک داداشم طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم ریحانه بخاطر همینم بهم ریختم. من از طرف این پدر صلواتی قول شرف میدم که وقتی شدی زن زندگیش نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نم به چشمات بشینه. آره باباجون؟
هرچند ته دلم غنج رفت از تصورش اما تمام دلواپسیم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش. تا حالا ندیده بودم داغون شدن یه مرد رو... ولی اون روز همه چی فرق می کرد! عمو منتظر تاییدش بود هنوز، دوبار دهن باز کرد بی هیچ صوتی اما دفعه ی سوم فقط گفت:
_نه!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼