eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
7.9هزار ویدیو
300 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
•| عارفانه |• #‏امام_جواد {ع} می‌فرمایند: «به دل آهنگ خدا داشتن برتر است از، خسته كردن جوارح به عبادت!» این حدیث نمی‌خواد بگه مستحبات رو انجام نده؛ ائمه خودشون آن‌قدر عبادت می‌کردند که حد نداره. می‌خواد بگه قلباً اعمالت رو انجام بده؛ این اعتقاد قلبی به خدا، تو رو زودتر به معبود می‌رسونه تا این‌که هی بدنت رو به زحمت بندازی و ارتباط عمیق با خدا نگیری! ــــــــــــــــــــــ 🌸 ـــــــــــــــــــــــــ •روایتی از زبان استاد فاطمی‌نیا و بازگردانی آن به زبان ساده^^. علیه‌السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#معرفی_شهید 🤚سلام° و عرض ادب خدمت همراهان #سنگر #رفیق_شهیدم ان شاءالله که رضایت ❤️ـخدا و 🤝ـدستگ
معرفی نامه 🌺 بسم رب الشهداء والصدیقین 🌺 🌹 🌹 ✋نیت کنید و حاجتهاتون رو طلب کنید مهمان ما شهید رضا عادلی 🔵 حاجت ها رو از شهدا طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن هر کسی با هر شهیدی خو گرفت روز محشر آبرو از او گرفت... نام و نام خانوادگی :رضا عادلی نام پدر:پوری لادت:1368/12/10 ( اهواز ) شهادت:1394/11/11 ( سوریه ، عملیات آزادسازی نبل و الزهرا ) وضعیت تاهل:متاهل (دقیقا یک سال بعد همزمان با سالگرد مراسم عقدش به شهادت رسید) نام جهادی:نداشتند آخرین مقام:مدافع حرم جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
معرفی نامه 🌺 بسم رب الشهداء والصدیقین 🌺 🌹 #معرفی_شهید🌹 ✋نیت کنید و حاجتهاتون رو طلب کنید مهم
jundi allah: آفتاب دهم اسفند ماه سال ۱۳۶۸ که طلوع کرد، رضا، این هدیه الهی در دامان خانواده‌ای مذهبی در اهواز دیده به جهان گشود. پر جنب‌وجوش بود و روشنی چشم خانواده. دوره ابتدایی، مدرسه ادب پذیرای او بود. راهنمایی را در مدرسه‌ای گذراند که نام پرآوازه شهید رجایی آن را تزیین کرده بود. دبیرستان شهید رجایی در باهنر نیز میزبان او بود. دوران تحصیل او شخصیت بارز او را خوب نشان داد. گاهی مادر که به محل تحصیل او مراجعه می‌کرد و جویای وضعیت درس و اخلاق او می‌شد، مربیان او می‌گفتند نیازی به مراجعه شما نیست اخلاق و درس رضا، مورد رضایت معلم، دبیر و مسئولین است. پانزده ساله بود که سوار بر ترک موتور همراه یکی از دوستانش، تصادف سختی کرد و در کما فرو رفت. هول و هراس خانواده را بی‌تاب و بی‌قرار کرده بود. سه روز نگرانی و التهاب بر سینه همه چنگ می‌کشید. نذر و نیازها شروع شد و دست‌ها به‌سوی درگاه خدای رحیم بالا رفت و سرانجام نهال دعا به گل نشست و ثمره‌اش به هوش آمدن رضا بود. آن سال به علت دوران طولانی نقاهت از درس و امتحانات آخر سال دوم دبیرستان محروم گردید. و بعد از آن هم دیگر قادر به ادامه تحصیل نشد. سن سربازی به پیشوازش آمد. ماجرای سربازی‌اش، روح بلند و همت فوق‌العاده او را به‌خوبی نشان داد. شخصیت خود ساخته و خودسازی تعجب‌آورش او را در راهی قرار داد که انتهایش بی‌گمان عبور از رخوت و سستی و پای نهادن در راه مردی و پایداری در مسیر مذهب حقه علوی بود. جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
jundi allah: رضا سه بار پذیرش شد و هر سه بار سهمیه سپاه گردید؛ اما او که به دنبال هدف دیگری بود می‌گفت نمی‌خواهم دوران سربازی من دوره‌ای سهل و آسوده باشد، می‌خواهم طعم سختی و مرارت و رنج سربازی را با تمام وجود حس کنم. و بار چهارم پادگان ۰۵ کرمان ارتش او را پذیرفت. دوران سربازی را با آموزش‌های جدی و با تلاش و کوششی در خور توجه طی نمود. دوره تکاوری اوج بالندگی و رشد و شکوفایی او بود. گاهی که از پادگان تلفن می‌کرد در لابه‌لای صحبت‌هایش سوزوگدازی موج می‌زد که چرا در دوران دفاع مقدس نبودم تا جانم را فدای اهدافم کنم. روزی از حقوق دوران خدمتش سؤال کردم خیلی کوتاه جوابم را داد: من حقوق نمی‌گیرم، بعدها معلوم شد صفت بندگی، ایثار و یتیم نوازی‌اش را از مولایش علی (ع) در وجودش ذخیره دارد. او کارت حقوقی‌اش را به فرزند یتیمی داده بود تا هرگاه، پولی به حسابش واریز می‌شود، برداشت کند. این فرزند یتیم را در روستاهای اطراف محل خدمت یافته بود. چرا که برای گذراندن دوره‌های تکاوری مرتب به کوه‌ها و صحراهای اطراف محل خدمت در رفت و آمد بود. گاهی نیز شیر و نان می‌خرید و میان دوستان سربازش توزیع می‌کرد.   ناگفته نماند که پایگاه بسیج را پایگاه قلبی خود می‌دانست و از سال پنجم ابتدایی عضو بسیج پایگاه مسجد توحید در کنار مرقد مطهر علی بن مهزیار اهوازی شده بود. مناطق عملیاتی همچون شلمچه، طلاییه و … از نوجوانی مورد علاقه او بودند و در سفرهای بسیج به این مناطق با شوق و شور شرکت داشت و الفتی با شهدای ۸ سال دفاع مقدس برقرار کرده بود. رضا چند روزی پیداش نبود، نگران شدم. به او اطمینان کامل داشتم اما دلم آشوب شده بود. پس از چند روزی به منزل آمد، سر و وضعی که داشت مثل همیشه نبود. ذوق زده او را در آغوش گرفتم. سر فرصت پرسیدم کجا بودی چه می‌کردی؟ آرام آرام گفت که عراق بوده و برای دفاع از حریم اهل‌بیت (ع) رفته است. خوشحالی همراه با نگرانی ته دلم نشست. گفتم چرا بی‌خبر رفتی… جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
jundi allah: رضا سه بار پذیرش شد و هر سه بار سهمیه سپاه گردید؛ اما او که به دنبال هدف دیگری بود می‌گ
jundi allah: بار دوم که خواست به عراق برود آمد، گفت مادر می‌خواهم یک‌بار دیگر برای دفاع از حرم ائمه (ع) به عراق بروم اما چون به‌صورت شخصی اقدام کرده‌ام را هم ندادند، آشنایی نداری تا از مرز شلمچه اقدام کنم؟ با یکی از آشنایان تماس گرفتم، گوشی را به رضا دادم اما اجازه رفتن به او نداد، هر چه التماس کرد، گریه کرد، فایده نداشت. شب آن روز، رضا باز هم دیر کرد. دلواپس شدم، نتوانستم با او تماس بگیرم. چند ساعتی گذشت گوشی‌ام زنگ خورد شماره ایرانی نبود، گوشی را برداشتم، رضا بود. با نگرانی پرسیدم کجایی؟ گفت: نجفم! نجف؟ آره نجفم. چطور رفتی؟ گفت با هلی‌کوپتر سپاه و بعد به کربلا و … جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
jundi allah: بار دوم که خواست به عراق برود آمد، گفت مادر می‌خواهم یک‌بار دیگر برای دفاع از حرم ائمه
یک روز، گوشی‌ام زنگ خورد، نور صفحه که روشن شد. نام مخاطب را خواندم: پسر گلم، قربونش برم. گرم احوال‌پرسی بودم که صدای رضا از پشت گوشی با حیایی آمیخته با شرم گفت: دا من زن می خوام! شوقی در رگهایم دوید و گل از گلم شکفت؛ اما به خیال اینکه شوخی‌های همیشگی رضا گل‌انداخته قدری سر به سر او گذاشتم، ولی رضا گفت: دا جدی دارم صحبت می‌کنم سردار گفته باید زن بگیری، آقا هم فرموده که باید نسل شیعیان رو زیاد کنیم به همین خاطر باید زن بگیرم. رضا را خوب می‌شناختم، فهمیدم نیتی را که دارد در آن مصمم است. به او قول دادم که پیگیر دختری خوب برای همسری‌اش باشم. به سراغ فامیل‌هایم در رامهرمز رفتم و پس از گفتگو با یکی از آن‌ها و قرار و مدار ساده‌ای، بازگشتم. به اهواز که برگشتم به رضا زنگ زدم و گفتم که برای خواستگاری به رامهرمز رفته‌ام، دختر شایسته‌ای را هم انتخاب کرده‌ام رضا گفت مادر من شرایطی دارم گفتم چه شرایطی؟ بفرما، رضا شمرد: اول، مانند مادر و آبجی‌هایم محجبه باشد، خوش زبون و خوش‌برخورد باشد، اسمش هم زینب. این‌ها همه خواسته‌های من از حضرت زینب (ع) است. یه شب که در حرم حسینی (ع) بودم، خواب دیدم که در بارگاه ملکوتی (ع) هستم که سه زن وارد حرم شدند، یکی از آن‌ها پارچ آبی در دست داشت، به من رو کرده و گفت: بلند شو که هم‌اکنون خانمی وارد حرم می‌شود، شما این پارچ آب را روی پاهای ایشان بریز. من گفتم: نمی تونم، خانم محرم نیست. گفت: این یک افتخاره که نصیب شما شده، این خانم حضرت معصومه (س) است. جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
یک روز، گوشی‌ام زنگ خورد، نور صفحه که روشن شد. نام مخاطب را خواندم: پسر گلم، قربونش برم. گرم احوال‌
یک روز، گوشی‌ام زنگ خورد، نور صفحه که روشن شد. نام مخاطب را خواندم: پسر گلم، قربونش برم. گرم احوال‌پرسی بودم که صدای رضا از پشت گوشی با حیایی آمیخته با شرم گفت: دا من زن می خوام! شوقی در رگهایم دوید و گل از گلم شکفت؛ اما به خیال اینکه شوخی‌های همیشگی رضا گل‌انداخته قدری سر به سر او گذاشتم، ولی رضا گفت: دا جدی دارم صحبت می‌کنم سردار گفته باید زن بگیری، آقا هم فرموده که باید نسل شیعیان رو زیاد کنیم به همین خاطر باید زن بگیرم. رضا را خوب می‌شناختم، فهمیدم نیتی را که دارد در آن مصمم است. به او قول دادم که پیگیر دختری خوب برای همسری‌اش باشم. به سراغ فامیل‌هایم در رامهرمز رفتم و پس از گفتگو با یکی از آن‌ها و قرار و مدار ساده‌ای، بازگشتم. به اهواز که برگشتم به رضا زنگ زدم و گفتم که برای خواستگاری به رامهرمز رفته‌ام، دختر شایسته‌ای را هم انتخاب کرده‌ام رضا گفت مادر من شرایطی دارم گفتم چه شرایطی؟ بفرما، رضا شمرد: اول، مانند مادر و آبجی‌هایم محجبه باشد، خوش زبون و خوش‌برخورد باشد، اسمش هم زینب. این‌ها همه خواسته‌های من از حضرت زینب (ع) است. یه شب که در حرم حسینی (ع) بودم، خواب دیدم که در بارگاه ملکوتی (ع) هستم که سه زن وارد حرم شدند، یکی از آن‌ها پارچ آبی در دست داشت، به من رو کرده و گفت: بلند شو که هم‌اکنون خانمی وارد حرم می‌شود، شما این پارچ آب را روی پاهای ایشان بریز. من گفتم: نمی تونم، خانم محرم نیست. گفت: این یک افتخاره که نصیب شما شده، این خانم حضرت معصومه (س) است. زیادی داشت، در ادامه خواب می‌گفت، وقتی حضرت معصومه (س) وارد شد من روی چشم‌هایم را گرفتم و آب پارچ را روی پاهایش ریختم. بلافاصله از خواب بیدار شدم و از حضرت سه چیز خواستم که برای شما گفتم. حسی در درونم جان گرفت و قلبم ریخت. علتش را نمی‌دانستم. به رضا گفتم: هر سه شرط را دارد و او پذیرفت. از عراق که برگشت حال و هوای دیگری داشت. گاهی دور و برم می‌چرخید و می‌گفت: مادر تو از آن مادرهایی هستی که طاقتش را داری من باید بروم، من موندنی نیستم، عراق، سوریه … هر کجا باشد می‌روم. بی تابی نکن. تو اهل روضه‌های کربلایی هستی، می‌دانی که حضرت زینب چه کشید، باید مثل اهل‌بیت صبور و خوددار باشی. گاهی دست‌های خواهرانش را می‌گرفت و می‌گفت: این دست‌ها خیلی ظریفه، طاقت شلاق نداره، صورتش طاقت سیلی نداره، حضرت رقیه چطور تحمل کرد … گاهی می‌گفت مادر راضی نباشی، شهادت من امضا نمی‌شود. من برای دفاع از حریم امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) می‌روم اما شهادت انتهای سرنوشت من است. اگر ذره‌ای نارضایتی در قلب نازنین تو باشد گره کار من باز نمی‌شود. بارها می‌گفتم راضی هستم، ولی وقتی از جبهه‌ها بر می‌گشت می‌گفت: دیدی مادر کارم گیره، راضی باش. روزی از همین روزها مقابلم نشسته بود نان، خرما و ماست می‌خورد که خیلی دوست داشت، باز هم صحبت رفتن و پریدن از بام دنیا می‌کرد. از خوردن بازماند و از من سه بار قول گرفت که راضی باشم به رفتن و شهادتش … ماجرای جنگ تکفیری‌ها که در سوریه آغاز شد، انگار بال گشود. روی زمین بند نبود. از نمازهای پرشور و حال و دعاهای پرسوز او می‌فهمیدم، حس می‌کردم دیگر به اینجا تعلق ندارد و دلش تا حرم زینب (س)، تا ضریح رقیه (س) پر کشیده است. چهل‌وپنج روز مأموریت گرفت و به سوریه رفت. گاهی تلفن می‌زد و خیال ما را راحت می‌کرد. می‌گفت: مادر تلفن‌ها سه‌دقیقه‌ای است، نصف آن را با شما صحبت می‌کنم و نصف دیگر را با همسرم. می‌گفتم: همه را با زینب صحبت کن من خبرها را از او می‌گیرم. مدت زیادی گذشت، حدود ۳ روز بی‌خبری کلافه‌ام کرده بود. با همسرش صحبت کردم او هم خبری نداشت، بالاخره تلفن کرد و گفت مأموریتم تمدید شده و بیست روز دیگر می مونم. در حالی که دلم پیش رضا بود و هر لحظه تا حرم حضرت زینب (س) پر می‌کشید. دنبال کارهای ازدواجش بودم 💛💛💛 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💚⃞🌿️ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🌸°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
یک روز، گوشی‌ام زنگ خورد، نور صفحه که روشن شد. نام مخاطب را خواندم: پسر گلم، قربونش برم. گرم احوال‌
jundi allah: گاهی به بانک می‌رفتم تا کار وام ازدواجش را انجام دهم. میان زمین و هوا معلق بودم. بار آخر که از من و خواهرانش خداحافظی کرد سفارش کرد به صبوری، حرف‌هایش بوی رفتن می‌داد. مدتی بود که راه نمی‌رفت انگار بال داشت و می‌پرید. آرام و قرار نداشت. آن روز هم دو، سه بار حرف از لحظه‌های آخر بود. یاد حضرت زینب (س) را در ذهنمان زنده می‌کرد. خواهرش که چند بار رفتن و آمدنش را دیده بود، گاهی که اعزام نمی‌شد به شوخی به او گفت این بار هم میری ولی نمی‌برنت. رضا برگشت رو به خواهرش و گفت: روح‌انگیز این بار بار آخره، خداحافظ و رفت. از آخرین تماسش سه روز می‌گذشت. خبر شهادت همرزمانش مرتب به اهواز می‌رسید و من بی‌طاقت و ناآرام گوش به زنگ تلفن داشتم و یا زنگ در. صدای تلفن در گوشم پیچید. پسرم علی بود. پرسید مادر حالت خوبه؟! لحن سؤالش مرا که لبه تیغ تردید بودم لرزاند، پرسیدم برای چی حالم را می‌پرسی، چی شده، خبری داری؟ گفت: نه زنگ زدم حالت را بپرسم، به شک افتاده بودم دوباره سؤال پیچش کردم. حرفی نزد به خانه رسیدم، تماس‌ها از شهرهای ایذه و باغملک و رامهرمز شروع شد؛ و دانستم که … به رامهرمز تلفن کردم و سفارش کردم به زینب چیزی نگویند، ولی صدای شیون زینب که از سویدای دل، رضا را صدا می‌زد می‌شنیدم. بله رضا پریده بود. جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
jundi allah: گاهی به بانک می‌رفتم تا کار وام ازدواجش را انجام دهم. میان زمین و هوا معلق بودم. بار آخ
️نحوه شهادت: او بعد از خودسازی های شهدایی زیادی که در سنین جوانی و نوجوانی داشته ، به عشق دفاع از حرم بی بی زینب (س) رهسپار سوریه می شود . سرانجام در دوازدهم بهمن سال 94 به همراه تعدادی از مدافعان حرم خوزستانی همچون شهید خلیلی ، شهید حسینی کاهکش ، شهید مراد اسکندری  و داود نریمیسا هنگام دفاع از حرم حضرت زینب (س) در عملیات آزاد سازی نبل و الزهرا به شهادت رسیدند . جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
️نحوه شهادت: او بعد از خودسازی های شهدایی زیادی که در سنین جوانی و نوجوانی داشته ، به عشق دفاع از حر
امام خامنه ای را تنها نگذارید که همه چیز در گوشه ی چشم ایشان نهفته است یا علی بسم رب شهدا و صدیقین  و این وصیت نامه را نوشتم شاید دیگر در میان شما نباشم زیاد اهل صحبت کردن نیستم اما بنا به تکلیف چند جمله ای با شما صحبت دارم. ای کسانی که این نامه را میخوانید اگر مسائلی که به آنها اشاره میکنم و به آنها عمل نکنید بر خلاف مکتب امام حسین(ع) است, عمل کنید تا با آل بیت رسول خدا محشور  شوید ,ما اسلام را اینگونه درک کردیم اسلام واقعی یعنی قدم گذاشتن در نماز اول وقت و شکر نعمات الهی که بی منت به ما داده میشود.  اسلام یعنی با رسول خدا و آل بیت ایشان و علی (ع) بیعت کردن و ثابت قدم ماندن, در این زمان که کفر آشکارا به نبرد با اسلام به میدان آمده ماندن ما شیعیان در خانه و پرداختن به زندگی دنیوی همیشه آزارم میداد سعادت را در این میدیدم که نبرد با کفر بیایم که همان یزیدیانی هستند که امام عاشقان سیدالشهدا را به شهادت رساندند و کارهای زشتی انجام دادند که هیچ وقت از یاد ما نمیرود چه کردند این یزیدیان با اهل بیت (س) ,بعد از کشتن امام حسین (ع) عمه سادات را به همراه بچه ها و کودکان زنجیر کردند و به اسیری بردند. شهید مدافع حرم رضا عادلی جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
امام خامنه ای را تنها نگذارید که همه چیز در گوشه ی چشم ایشان نهفته است یا علی بسم رب شهدا و صدیقین 
🤚سلام° و عرض ادب خدمت همراهان ان شاءالله که رضایت ❤️ـخدا و 🤝ـدستگیری 🌷ـشهدا شامل حال همه ما باشه در دنیا و آخرت 🌹🌹🌹 امروز با معرفی شهید رضا عادلی در خدمت بزرگواران بودم شادی روح شهدا بخصوص فاتحه+صلوات+وعجل فرجهم ان شاءالله ک این دنیا و آخرت دستگیر و شفیع همه مون باشن با ارسال پیامهای معرفی شهدا در ثوابش شریکش باشید که زنده نگه داشتن یاد کمتر از نیست اجرتون با 🌷ـشهدا با تشکر جهت و پذیرای شما بزرگواران هستم 👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/954901 جوابتو👇ببین https://eitaa.com/joinchat/42401864Caf7eص7e9e7b ❤️❤️ 🌺🌺 😔😔 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
آمده‌بودم‌ڪھ‌تو‌را‌بشناسم خودم‌رایافتم..!🌱(: قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من #شهید_ابراهیم_ه
قهرمان من گمنامی‌تنها‌برای‌‌شهرت‌پرستان‌دردآوراست وگرنه‌همه‌ی‌اجرهادر‌گمنامی‌ست...!🕊 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
سلام‌بر‌ابراهیم۱🌿' پارت۱۲ ورزش باستانی ابراهیم شعر می خواند . دعا میخو
🌿 پارت۱۳ ورزش باستانی ابراهیم در همان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خورش تهیه کرد . حسابی سر زبان ها افتاده و انگشت نما شده بود . اما بعد از مدنی دیگر جلوی بچه ها چنین کارهائی را انجام نداد! می گفت : این کارها عامل غرور انسان میشه . می گفت : مردم دنبال این هستند که چه کسی قوی تر از بقیه است . من اگر جلوی دیگران ورزش های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می شوم . در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه است . بعد از آن وقتی میاندار ورزش بود و می دید که شخصی خسته شده و کم آورده ، سریع ورزش را عوض می کرد . اما بدن قوی ابراهیم یکبار قدرتش را نشان داد و آن ، زمانی بود که سید حسین طحامی قهرمان کشتی جهان و یکی از ارادتمندان حاج حسن به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد . جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
🌿' انسان تا خودش را نسازد نمی تواند دیگران را بسازد و تا دیگران ساخته نشود نمی شود که کشور ساخته شود. امام خمینی(ره) 🍃 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ مسابقه زنان ایران و آمریکا جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
وصیت شهدا درباره #حجاب شهید «علی‌رضا ملازاده»: شهید وقتی که غرق در خون می‌شود فریاد برمی‌آورد «خ
شهید «علی‌رضا ملازاده»: شهید وقتی که غرق در خون می‌شود فریاد برمی‌آورد «خواهرانم حجاب شما از خون من رنگین‌تر است»، من اکنون نیز فریاد برمی‌آورم «خواهرم حجابت را، حجابت را حفظ کن. تن پوش و لباست را حفظ کن. خواهرم نگذار پوشش را از تو بگیرند، نگذار به اسم آزادی زن، با تو و دیگر خواهرانم همانند شیئ رفتار کنند. این فریاد از اعماق قلبم است». وصیت شهدا درباره حجاب جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
زندگینامه #شهید_امین_کریمی چنبلو 5 *شخصیتی که بهت‌زده‌ام کرد! امین واقعاً به طرف مقابل خیلی بها می
زندگینامه چنبلو 6 *فقط 14 روز! همه چیز به سرعت پیش ‌رفت، آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط 14 روز طول کشید!‌ با سخت‌گیری که داشتم، برنامه همیشگی‌ام برای عقد دائم حداقل یک سال، یک سال و نیم بود.این مدت زمان را برای این می‌خواستم که حتماً با فرد مقابلم به‌طور کامل آشنا ‌شوم. بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار گردد. *معامله‌ای با خدا در ازدواج 29بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. ‌اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود. بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم «شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی می‌بردی که جواب مثبت بشنوی؟» گفت «من اولین‌بار است به خواستگاری آمده‌ام!» راست می‌‌گفت،هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم! هر کس را که به امین معرفی می‌کردند نمی‌پذیرفت. جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوک‌های روبه‌روی هم زندگی می‌کردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم.حتی آنقدر امین سخت‌‌گیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سخت‌گیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد می‌شود! با این حال این امین مغرور و سخت‌گیر، بعد خواستگاری دائم به مادرش می‌گفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود! ادامه دارد... جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
. حضرت آقا تو صحبت‌ اخیرشون طوری حرف زدند که گویا دیگه از افزایش جمعیت ناامید شدند.. گفتند ما که هر چه گفتیم کسی گوش نداد، حداقل تا وقتی نیروی جوان داریم کشور را ثروتمند کنید. چون در آینده دیگر بدون جمعیت جوان نمی‌شود. ❌ یکی از جملات مهم حضرت آقا: «ما امروز در کشورمان جوان خیلی داریم. اما آیا فردا هم همین اندازه جوان خواهیم داشت؟ معلوم نیست. با این وضعی که من مشاهده می‌کنم، با این‌‌همه تأکیدی هم که کردیم، در عین حال نتایج، خیلی نتایجِ دلگرم‌کننده‌ای نیست.» این حرف‌هارو با چهره دل‌خور و پرغصه‌ای بیان کردند.. 😔 کاش این تلنگری باشه برامون😢 ✨ای کاش همه خانواده‌های شیعه اهل‌بیت نیت می‌کردند و بچه اضافه‌تر از برنامه‌ریزی‌شون به دنیا می‌آوردند غیر از اونی که خدا دلش خواسته و خودش داده.. 😊 همون که به دنیا آوردنش دیوونگیه همون که بدن‌مون نمی‌کشه همون که نون‌شو از کجا بیاریم همون بچه‌ای که به‌خاطرش حرف و حدیث می‌شنویم و گاهی از جمع خانواده و دوست و آشنا طرد می‌شیم همون که به‌خاطرش کلی باید دوا درمون کنیم تا به‌دنیا بیاد. همون بچهای که همسن نوه‌هامونه همون بچه‌ای که منِ مادر، تو مراسم ازدواج بچه‌ام نمی‌تونم خودم بچه کوچیک‌ داشته باشم و...🙂 اصلاً جهاد بودنش به همینه....✌️🙂 سال ۵۹ که جنگ شروع شد و مادربزرگ‌هامون دسته‌گلاشون رو یکی‌یکی راهی جبهه کردن هم، این کارشون دیوونگی بود. شاید یه دیوونگی خیلی غلیظتر از دیوونگی‌های مامان بابا‌های الآن ما الان اگه دیوونگی کنیم یه دلخوشی به دلخوشیهامون اضافه می‌کنیم؛ ولی اونا یه تیکه از قلب‌شون رو، از وجودشون می‌کندن.. 💔🙂 دیوونگی اونا از جنس دل بریدن بود و دیوونگی ما از جنس رسیدن و دل بستن اما گاهی لازمه به خاطر خدا و دیوونه بود...😃✌️ الهی که این‌جوری بتونیم تو چشم فاطمه زهرا نگاه کنیم😔 جهاد اینه که مشکل اقتصادی داشته باشی و بچه بیاری جهاد اینه که دست تنها باشی و بچه بیاری جهاد اینه که بدنت توان نداشته باشه و بچه بیاری جهاد اینه که حرف بشنوی و بچه بیاری جهاد اینه که خونه‌ات آپارتمانی باشه و بچه بیاری جهاد اینه که تربیت، مشکل باشه و بچه بیاری اگه همه چی فراهم باشه و بچه بیاری که جهاد که چه عرض کنم، هنر هم نکردی... خدا به همه‌مون کمک کنه که این جهاد رو سربلند پشت‌سر بذاریم🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا