eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
7.9هزار ویدیو
300 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
_ مـیشـنوی؟🧐 + چــیــو🤨😳 _ همین صدای قشـنگــو😍🌸🌱 + نه منـکه صــدایــی نمی شنوم 🧐 کدوم صـدا رو مــیگــی‼️ _ یـه نـفر داره صـدا میـزنه این صدا رو باید با دلــت بشــنوی💛🌸 + حـالـا چــی میـگه؟!🤔 _ میگــه هَل مِـن نـاصِرٍ ینصرنــی ؟ آیا کسی هست که مرا یاری کند ؟💔 + ایــن صــدای کــیه💔چه صدای زیبایی🥺 از سوالش پیداست فرد غریبی ست 💔 _ او امام زمان ، مهدی صاحب الزمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف ) است او هر روز ما را صــدا میکند🌷 هر روز طلب یار میکند 🌹 ما هم باید جــواب ایــن آقــای مـهـربـون رو بـدیم 💖🌱 آماده ای؟!😍 هَـل مِـن نـاصِرٍ یَنصُرنـی ؟!💔(: آماده ای جواب آقامون رو بدیم؟!🧐✨ _ آره آره😍✋🏻 + پس با من تکرار کن . . .👇🏻🍃 _نَـعَم یــا مَـولـای یــا صــاحــب الزمــان 😍 بِــاَبــی اَنـتَ و اُمّــی یــا ابــاصــالـح المـهـدی♥️🍃 بــله ای مـولای من ، ای صاحب الزمانم 😍🌱 پدر و مادرم فدایت ای پدر صالحان ، مهدی جان♥️🌸(: 🍃̶͢.͜.̶🌼̶͢›› ‍‍‌ل‌لولی‍ک‌الفرج جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
نائب الزیاره همه اهالی هستم جوار حضرت معصومه (ع) اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️همیشـہ مـےگفت: اگـہ میخوای‌ سربازامام‌زمان‌.ﷺ.باشـے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ .. شیعـہ باید همـہ‌فن‌حریف باشـہ، و از همـہ چـے سر دربیاره.. 🌱 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#معرفی_شهید 🤚سلام° و عرض ادب خدمت همراهان #سنگر #رفیق_شهیدم ان شاءالله که رضایت ❤️ـخدا و 🤝ـدستگ
معرفی نامه 🌺 بسم رب الشهداء والصدیقین 🌺 🌹 🌹 ✋نیت کنید و حاجتهاتون رو طلب کنید مهمان ما شهید 🔵 حاجت ها رو از شهدا طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن هر کسی با هر شهیدی خو گرفت روز محشر آبرو از او گرفت... مصطفی زاهدی بیدگلی مشخصات نام و نام خانوادگی: مصطفی زاهدی بیدگلی نام پدر: حسین جان نوع عضویت: پاسدار تاریخ تولد: 1347/03/10 محل تولد: شهر آران وبیدگل تاریخ شهادت: 1396/11/29 محل شهادت: سوریه محل خاکسپاری: گلزار شهدای هفت امام زاده بیدگل مصطفی زاهدی سومین شهید خانواده زاهدی‌ها بعد از دو برادر شهیدش بود. ماشاءالله و محمود هر دو در دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند و مصطفی هم به عنوان رزمنده جنگ تحمیلی، سال‌ها در انتظار شهادت ماند تا اینکه در جبهه دفاع از حرم و در تاریخ ۲۹ بهمن ۱۳۹۶ در بوکمال سوریه شهید شد. مصطفی بعد از شهادت محمود با همسر برادرش رقیه پرواره ازدواج کرد. خانم پرواره که ساعتی همکلامش شدیم، دو بار طعم از دست دادن همسر و همراهش را آن هم در قامت یک شهید تجربه کرده است. جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
شرح زندگانی شهید مصطفی  زاهدی بیدگلی به بیان خودش مصطفی زاهدی هستم. در تاریخ ۱۳۴۷/03/۱۰ در یک خانواده ی نسبتا پرجمعیت به دنیا آمدم. ۱۲ تا خواهر و برادر هستیم و من فرزند آخر خانواده ام . دو تا از برادرانم به نام های محمود و ماشاالله در جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند و سه تای دیگر نیز جانباز هستند.    دوران ابتدایی را در مدرسه ی کاشانچی سابق که در حال حاضر ابریشم چی نام دارد گذراندم و در اواخر کلاس پنجم ابتدایی به مدرسه ی لاجوردی سابق یعنی مدرسه ی شهید دشتبانی فعلی نقل مکان کردم . دوران راهنمایی را  نیز، در مدرسه ی نیکبخت گذراندم و در تاریخ ۱۳۶۷/۰۸/۰۴ با همسر برادر شهیدم محمود ازدواج کردم .شهید دو بچه داشت و  من نیز دارای سه فرزند هستم. برادرانم مدت ها بود که در جبهه بودند و من نیز علاقه ی زیادی برای رفتن داشتم. آن زمان ۱۵ساله بودم و والدینم با اعزام من به جبهه موافق نبودند.   از طرفی چون فرزند آخر خانواده بودم وابستگی زیادی به خانواده داشتم. ولی سرانجام با اصرار و خواهش توانستم خانواده را راضی کنم و به همراه شهید عباس صانعی که از دوستانم بودند برای رفتن به جبهه ثبت نام کردم .  به دلیل آن که سنم کم بود مانند اکثر شهدا و جانبازان شناسنامه ام را دستکاری کردم و سال تولدم را از۱۳۴۷به ۱۳۴۵ تغییر دادم . برای اولین بار به همراه ۳۵ نفر به منطقه ی کردستان اعزام شدیم که از میان این تعداد، تنها پنج نفر برگشتیم و بقیه شهید شدند که یکی از این شهدا برادر خانمم بود یعنی شهید اصغر پرواره ابتدا در منطقه ی کردستان در عملیات والفجر ۴ حضور داشتم و بعد از آن در عملیات خیبر، که در این عملیات از ناحیه ی پا مجروح شدم و مجددا در عملیات بدر حضور پیدا کردم . در سال ۱۳۶۳ در لشکر ۱۹ فجر شیراز، مسلم بن عقیل کرمانشاه شرکت کردم .همزمان  برادرم ماشاالله به شهادت رسید. بعد از آن در عملیات والفجر ۸، نصر ۵ و کربلای ۴حضور یافتم. در عملیات کربلای ۴ اولین مجروح این عملیات بودم و از ناحیه ی چشم مجروح شده و یکی از چشمانم به طور کامل بینایی خود را ازدست داد. .  همچنین در این عملیات برادرم محمود به شهادت رسید. با وجود جراحت وارده، جبهه را رها نکرده و در عملیات کربلای ۵ نیز شرکت کردم و این بار از ناحیه ی دست و پا مجروح شدم .پس از مدتی مجددا در عملیات بیت المقدس ۷ که آخرین عملیات ایران بود حضور یافتم. جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
بعد از پایان جنگ تحمیلی و پذیرش قطعنامه، ۲سال در سیستان و بلوچستان خدمت کردم و بعد از آن راهی عراق شده و در سال ۱۳۶۹ نیز، مدتی در لبنان و سوریه فعالیت داشتم .در لبنان بودم که خبر شهادت برادر خانمم را شنیدم    در حال حاضر از سوی کمیسیون پزشکی سپاه پاسداران به عنوان جانباز ۵۷ درصد شناخته شدم واین را یک توفیق الهی می دانم   وی پس از چندین حضور در سوریه در تاریخ 1396/11/29 در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید      یاد ش برای همیشه گرامی باد دوران ابتدایی را در مدرسه ی کاشانچی سابق ( ابریشم چی) گذراند و در اواخر کلاس پنجم ابتدایی به مدرسه ی لاجوردی سابق یعنی مدرسه ی شهید دشتبانی منتقل شد . دوران راهنمایی را در مدرسه ی نیکبخت گذراند . مصطفی علاقه ی زیادی برای رفتن به جبهه داشت ، اما آن زمان ۱۵سال سن داشت . چون فرزند آخر خانواده بود . و پدر و مادر ، وابستگی زیادی به مصطفی داشتند .به همین دلیل  با اعزام وی به جبهه موافق نبودند . سرانجام با اصرار و خواهش توانست والدینش را راضی کند تا به جبهه برود . چون سن مصطفی کم بود مانند اکثر رزمندگان شناسنامه اش را دستکاری کرد و سال تولدش را از۱۳۴۷به ۱۳۴۵ تغییر داد .( البته ازشناسنامه کپی می گرفتند و کپی را دستکاری می کردند) و به همراه دوستش شهید عباس صانعی برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد . برای اولین بار به همراه ۳۵ نفر از رزمندگان شهرستان در تاریخ 136/5/17به منطقه ی کردستان اعزام شد که از میان این تعداد ، تنها پنج نفر برگشتند . بقیه به فوز شهادت رسیدند . این اعزام او تا تاریخ 1362/8/25بطول انجامید . در منطقه ی کردستان در عملیات والفجر۴ حضور داشت و بعد از آن در تاریخ 1362/8/29به منطقه جنوب اعزام شد  و به تیپ موقت امام حسین (ع) اعزام شد و در عملیات خیبر شرکت کرد ، در این عملیات از ناحیه ی پا  در منطقه طلائیه ، پاسگاه زید مجروح شد او را به بیمارستان فاطمی قم اعزام کردند . این  ماموریت مصطفی در تاریخ 1363/4/10 به پایان رسید . مصطفی مجددا بعد از یک دوره درمان در شهرستان تاریخ 1363/7/25 به منطقه کرمانشاه اعزام شد و تا تاریخ 25/10/1363در آن خطه خدمت کرد. درهمین ایام برادرش ماشاالله زاهدی به شهادت رسید بود جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
. ولی او در1363/11/30 به جنوب اعزام شد و درعملیات بدر به عنوان نیروی پشتیبانی شرکت کرد  .تاریخ 1364/5/1 از جمعیت هلال احمر کاشان به عنوان امدادگردر لشگر۱۹ فجر شیراز خدمت می کرد این ماموریت مصطفی در تاریخ 1364/7/13 با احتساب مرخصی به پایان رسید . مصطفی در تاریخ 1364/7/6 به عنوان پاسدار افتخاری به لشگر 8 نجف اشرف در منطقه غرب اعزام شد و بعد از مدتی به جنوب کشور منتقل شد و درمناطق عملیاتی والفجر۸ ، نصر 5 و کربلای ۴ حضور یافت . در عملیات کربلای ۴ که در تاریخ 5/8/1365در جنوب کشور اجراء شد اولین مجروح این عملیات بود که از ناحیه ی چشم در منطقه خرمشهر با اصابت ترکش مجروح شد . چشم چپ او به طور کامل تخلیه شد  . همچنین در این عملیات برادرش محمود زاهدی به شهادت رسید و نزدیک به دو سال مفقود الجسد بود . مصطفی با وجود جراحت وارده ، جبهه را رها نکرد و در عملیات کربلای ۵ نیز شرکت کرد . او باز از ناحیه ی دست و پا مجروح شد این ماموریت او در تاریخ 1365/10/26 پایان یافت . او در تاریخ 1366/2/3به جبهه اعزام شد و تا تاریخ 1366/11/19 در مناطق جنگی خدمت می کرده است.در این میان یک مرخصی 21روزه به شهرستان داشته است . پس از مدتی برای چندم مرتبه 1377/1/17 اعزام می شود و در عملیات بیت المقدس۷ که آخرین عملیات ایران بود ه است شرکت می کند این ماموریت او در تاریخ 1367/6/26به پایان می رسد . بعد از پذیرش قطعنامه ، ۵۹۸ شورای امنیت که در 1366/4/29، برای پایان دادن به جنگ ایران و عراق صادر شد .2 سال از تاریخ 1367/11/5 سال در سیستان و بلوچستان خدمت کرده است . او در تاریخ 1367/8/4با همسر برادر شهیدش محمود زاهدی ، ازدواج کرد . و سرپرستی دو فرزند برادرش را به عهده گرفت . خداوند در مورخه 1368/8/15اولین فرزند آنها بنام فرزانه به آنها هدیه داد و دو فرزند دیگرشان بنامهای محمد رضا در تاریخ 74/1/18و علی در تاریخ 1376/1/15به دنیا آمدند . بعد از آن راهی عراق شده و درسال ۱۳۶۹ نیز ، مدتی در لبنان و سوریه فعالیت داشت . در لبنان بود که خبر شهادت برادر همسرش را شنید . وی از سوی کمیسیون پزشکی سپاه پاسداران به عنوان جانباز ۵۷ درصد شناخته شده است .  مصطفی زاهدی که در سال های اخیر به عنوان یکی از رزمندگان مدافعان حرم در مبارزه با داعش تکفیری به سوریه اعزام می شد ، در تاریخ 1396/11/29درمنطقه البوکمال دراستان دیرالزو  شربت شیرین شهادت را نوشید و به آرزوی دیرینه خود رسید . جنازه شهید بزرگوار مدافع حرم در مورخه 1396/12/2با تجلیل مردم شهید پرور شهرستان آران و بیدگل وارد شهرستان شد. بعد از طواف در بارگاه امامزادگان شهر و وداع مردم . صبح روز پنچ شنبه 1396/12/3ساعت 9 برای تشییع وارد روستای یزدل شد و بعد از طواف در بارگاه سهل ابن علی و اهل ابن علی (گلزار شهدا) برای تشییع و خاک سپاری به آران و بیدگل منتقل شد . بعد از ظهر پنچ شنبه در شهرستان آران و بیدگل روی دست مردم ولایت مدار و شهید پرور تشییع ، سپس امام جمعه شهرستان حضرت آیت اله موسوی بر جنازه او نماز گذارد و در جوار دو برادر شهیدش ، بارگاه ملکوتی هفت امامزاده بیدگل آرام گرفت .  جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
. ولی او در1363/11/30 به جنوب اعزام شد و درعملیات بدر به عنوان نیروی پشتیبانی شرکت کرد  .تاریخ 1364/
🤚سلام° و عرض ادب خدمت همراهان ان شاءالله که رضایت ❤️ـخدا و 🤝ـدستگیری 🌷ـشهدا شامل حال همه ما باشه در دنیا و آخرت 🌹🌹🌹 امروز با معرفی شهید مصطفی زاهدی بیدگل در خدمت بزرگواران بودم شادی روح شهدا بخصوص زاهدی_بیدگل فاتحه+صلوات+وعجل فرجهم ان شاءالله ک این دنیا و آخرت دستگیر و شفیع همه مون باشن با ارسال پیامهای معرفی شهدا در ثوابش شریکش باشید که زنده نگه داشتن یاد کمتر از نیست اجرتون با 🌷ـشهدا با تشکر جهت و پذیرای شما بزرگواران هستم 👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/954901 جوابتو👇ببین https://eitaa.com/joinchat/42401864Caf7eص7e9e7b ❤️❤️ 🌺🌺 😔😔 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقتم هرچند که بشم محکوم عاشقتم ای مقتدر مظلوم🍃💚 ❣ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
تنها کسی که میتونه شعار«زن، زندگی، آزادی» سر بده «محمدِامین»ــه که با بعثتش دیگر دختری زنده به گور نشد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست داری یه کاری... برای امام زمانِ‌ت انجام بدی؟! خب همین استوری رو منتشر کن... یا برای گروه‌ها و عزیزانِ‌ت بفرست! خودِش کُلّی کارِ! دمت‌گرم
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
زندگینامه #شهید_امین_کریمی 20 *با شنیدن نام سوریه از حال رفتم انگار داشتیم کَل کَل می‌‌کردیم! نمی‌
زندگینامه 21 *خادم حرم‌ام نه مدافع حرم تلاش‌های امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمی‌کرد.گفتم «امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمی‌خواهد بروی.» گفت «زهرا من آنجا مسئولم. می‌روم و برمی‌گردم اصلاً خط مقدم نمی‌روم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.» انگار که مجبور باشم گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!» *بوسه به ازای اشک‌هایم آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمی‌توانست مرا راضی کند. نمی‌دانم چگونه به او رضایت دادم. رضایت که نمی‌شود گفت... گریه می‌کردم و حرف می‌زدم... دائم مرا می‌بوسید و می‌گفت «اجازه می‌دهی بروم؟» فقط گریه می‌کردم. حالا دیگر بوسه‌هایش هم آرام‌ام نمی‌کرد. چرا باید راضی می‌شدم؟ امین، تنهایی، سوریه... به بقیه این کلمات نمی‌خواستم فکر کنم... تا همین ‌جا هم زیادی بود! گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه می‌توانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه می‌توانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟» گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.» قول داد آخرین‌بار باشد. گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.» خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!» گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.» گفت «باشه زهرا جان. اجازه می‌دهی بروم؟‌ پاشو قرآن را بیاور...» اشک‌هایم امانم نمی‌داد... ادامه دارد...