#رمان_واقعے
#به_سوی_او
#بہسوےاو ✨
🌹 #قسمت_هفتم
یه 🌊ـرود بزرگ آخر یه جاده خاکی،
جاده ای که گذر کردیم میان 🌴ـنخلستان های خییییلی بزرگ بود و اکثر نخل ها بر اثر 💣ـبمباران جنگ سوخته بودن
👌خودشون میگفتن پل که روش راه میرید #شهید_حسن_باقری طراحی اصلیش بود.
😕شهید هههه.
خودشون مسخره کردن با خودم زمزمه کردم ترلان تو چرا اینجایی؟
نه فکرت، نه پوششت، نه خانوادت مثل اینا نیست چرا اومدی؟
تا به خودم اومدم دیدم کاروان رفته و من وسط نخلستان ها گم شدم.
تو نخلستان میدویدم و گریه میکردم.
🌴انگار زیر هر نخل یه مرد بود که بهم نگاه میکرد،
یهو پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم زمین همه جام خاکی شده بود
🏃بلند شدم و شروع کردم به 🏃ـدویدن.
به لب جاده خاکی که رسیدم دیدم 😭ـگریه های بی دلیل و با دلیلم تمام 💄ـآرایشمو شسته و از بین برده.
تا رسیدم لب جاده کاروان رو دیدم.
🍃تو اروند رود یه بازار بود که توسط محلی های همونجا دایر شده بود ما هم مثل این قحطی زده ها رفتیم بازار.
🔹از لوازم آرایش، دمپایی، عروسک، کلاه و بستنی و کلی خوراکیای دیگه برای خودم خریدم غافل از اینکه امشب چه خواهد شد...
بعداز #اروندرود تو 🚌ـاتوبوس اعلام شد بزرگواران شهدا دعوتمون کردن #معراج_الشهدا ۳۶ #شهید_گمنام میزبانمون هستن...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
با ما همراه باشید
👇👇👇
رفیق شهیدم