بعضے ها میگویند :
زینبے ها
ڪم اند!
اما آن ها ڪم نیستند!
عباس ها اجازھ دیدن آنها را نمے دهند
#حجاب
#عاشقانه
#مدافع_حجاب
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
بعضے ها میگویند : زینبے ها ڪم اند! اما آن ها ڪم نیستند! عباس ها اجازھ دیدن آنها را نمے دهند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
دعا میکنم توےِ این دقایق ملکوتے نماز هاتون ✌️نفره بشہ🥰 آقایون و خانوم هاے مزدوج توے قنوت یآدتو
جـنگ نرم یعنے:↓
دونفر سر اینڪہ کدوم
اون یکے¹ رو بیشتر دوست داره
بہ جونِ هم بیُفتن :)🤪
#مذهبیها_عاسقترند
#رفیق_شهید
#عاشقانه
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
عاشقانه مهدوی تو را عاشقانه تر دوست خواهم داشت چه بمیرم، چه بمانم قلب تو آشیانه من است و
گفتی:
بگو <<الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ>>
گفتم:
چه روزها و چه شبها این دعا را زمزمه کرده ام اما تو نیامدی...
گفتی:
صدای تپش های قلبت را بشنو، اگر از جان برایت عزیزترم با هر صدای تپش قلبت باید
زمزمه کنی <<الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ>>
و من به عقب بازگشتم و دیدم که چه سالها قلبم تپیده و برای آمدنت دعای فرج نخوانده ام، ای عزیزتر از جانم
🔺️انتشار حداکثری
#امام_زمان
#عصر_بخیر
#التماس_دعای_فرج
تصویر باز شود
آقامحمدهادے 💓
بہروایٺمآدر:
هادے
اصلا کودکے اذیت کننده اے نداشت...
یک چیز را
هیچ وقت یادم نمیرود... !
#عاشق
#رفیق_شهید #محمد_هادی_ذولفقاری
🌷مهدی شناسی ۱۰۶🌷
🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷
🌹ظِلُّ الله🌹
🌻امام دوستدار و مشتاق ماست.
عشق ورزي ما نسبت به امام زمان (علیه السلام) امري است كه خود حضرت آغازگر آن بوده است.
🔹عشق از معشوق اول سر زند
🔹تا بـه عاشق جلوه ی ديـگر زند...
🌻ابتدا ولي عصر (عج الله فرجه) ما را دوست داشته،كه توفيق محبّت و دوست داشتن او نصيبمان شده است.
🔸آتش از سينه او شعله كشـيد
🔸تا سراپاي وجود تو بسوخت...
🌻براين باوريم كه امام زمان (علیه السلام) مشتاق يكايك ماست.
🌻خداي سبحان در حديثي قدسي ميفرمايد: «لو عَلِمَ المدّبرون كيفَ ... » «اگر كساني كه به من پشت كردند ميدانستند چقدر چشم به راه آنها و چقدر براي رجوع آنها اشتياق دارم، از شوق وصال من جان ميدادند.»
مسلماً اين امر در مورد «ولي خدا » هم صدق ميكند.
🌻امام عصر (عج الله فرجه) "ظلّ الله" است و همچون خداوند در انتظار كساني است كه به او پشت كردهاند، و چشم به راه است تا غافلان روزي به سويش بازگردند و از فيض معرفت و محبّتش بهرهمند شوند.
🌻اگر به اين باور برسيم كه امام زمان (علیه السلام) با وجود اين همه منتظران عاشق و ياران خالص، تك تك ما را دوست دارد، به توجهاتمان بها ميدهد و منتظر است تا به او رجوع كنيم،از شدّت شوق جان ميدهيم...
#مهدی_شناسی
#قسمت_106
#اسامی_امام 66
#امام_زمان 🍃
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌷مهدی شناسی ۱۰۶🌷 🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷 🌹ظِلُّ الله🌹 🌻امام دوستدار و مشتاق ماست. عشق ورزي
گفتم:مرا غم تو، خوش تر ز شادمانے
گفتا که در ره ما، غم نیز شادمان است:)
اللهمعجللولیڪالفـرج
🌹« وما ارسلناک الا رحمة للعالمین »
در #ایران
همراه با سایر کشورهای اسلامی
محصولات فرانسوی را نمیخریم❌✌️
♦️منتظر ارسال عکس و فیلم از خوش غیرتی خودتون و کسبه محترمی که محصولات فرانسوی مثل⛔️دنت⛔️
الارو⛔️اورآل⛔️تفال⛔️بیک⛔️تفال و⛔️ظروف فرانسوی و ... رو به عشق پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم تحریم میکنند..
#تحریم_کالاهای_فرانسوی
#مقاطعه_المنتجات_الفرنسیه
#پیامبر_رحمت
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_بیست_و_چهار
#قسمت_بیست_و_پنج
#قسمت_بیست_و_شش
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و آدرس👇
Instagram:leilysoltani
آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️ (قسمت24)
استاد از ڪلاس بیرون رفت،سریع بہ بهار گفتم:پاشو بریم چادر رو پس بدم!
با خستگے بلند شد،همونطور ڪہ از ڪلاس بیرون میرفتیم گفت:هانے بہ نظرم باید از سهیلے هم تشڪر ڪنے!
تمام ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بودم،با شڪ گفتم:روم نمیشہ!تازہ این طلبہ س توقع تشڪر از نامحرم ندارہ!
دستش رو بہ نشونہ خاڪ بر سرت گرفت سمت سرم!
خندہ م گرفت،از دانشگاہ خارج شدیم و رفتیم بہ سمت حسینیہ!
بهار چشم هاش رو بست و هوا رو داد تو ریہ هاش همونطور گفت:آخے سال جدید میاد،هانے بے عصاب دلم برات تنگ میشہ!
با حرص گفتم:من بے عصابم؟!
چشم هاش رو باز ڪرد،نگاهے بهم انداخت و گفت:نہ ڪے گفتہ تو بے عصابے؟!
با خندہ گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:الان ڪہ بے عصاب نیستم!خوبم ڪہ!
با تعجب گفت:خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن،این یہ چیزیش شدہ!
چیزے نگفتم،رسیدیم جلوے حسینیہ خواستم در بزنم ڪہ خانم محمدے اومد بیرون با لبخند گفتم:سلام چقدر حلال زادہ!
چادر رو از ڪیفم بیرون آوردم و گرفتم سمتش.
_بفرمایید دیروز یادم رفت پس بدم ببخشید!
لبخندے زد و گفت:سلام عزیزم،اگہ میخواستم پس میگرفتم!
سریع اضافہ ڪرد:تازہ گرفتہ بودمشا فڪر نڪنے قدیمیہ نمیخوام،قسمت تو بود از روضہ ے خانم!
_آخہ....
دستم رو گرفت و گفت:آخہ ندارہ!با اجازہ ت من برم عجلہ دارم!
ازش خداحافظے ڪردیم،بہ چادر توے دستم نگاہ ڪردم بهار گفت:سر ڪن ببینم چہ شڪلے میشے؟
سرم رو بلند ڪردم.
_آخہ...
نذاشت ادامہ بدم با حرص گفت:آخہ و درد!هے آخہ آخہ!سر ڪن ببینم!
با تعجب نگاهش ڪردم.
_بهار دڪتر لازمیا!
چند قدم ازش فاصلہ گرفتم یعنے ازت میترسم،نگاهے بہ آسمون انداختم و بعد بهار رو نگاہ ڪردم زیر لب گفتم:خدایا خودت شفاش بدہ!
با خندہ بشگونے از بازوم گرفت.
_هانیہ خیلے بدے!
خندہ م گرفت،حالم تو این چند روز چقدر عوض شدہ بود!
چادر رو سر ڪردم،بهار با شوق نگاهم ڪرد و گفت:خیلے بهت میاد!
با لبخند گفتم:اتفاقا تو فڪرش بودم دوبارہ چادرے بشم!
دستم رو گرفت و گفت:خب حاج خانم الان وقت تشڪر از استادہ!
_منو بڪشے هم نمیام از سهیلے تشڪر ڪنم والسلام!
بازوم رو گرفت و گفت:نپرسیدم ڪہ میخواے یا نہ!
شروع ڪرد بہ راہ رفتن من رو هم دنبال خودش میڪشید،رسیدیم جلوے دانشگاہ نفس نفس زنون گفت:بیا برو ارواح خاڪ باغچہ تون!من دیگہ نا ندارم!
با حرص نگاهش ڪردم،از طرفے احساس میڪردم باید از سهیلے تشڪر ڪنم!
با تردید وارد دانشگاہ شدم،از چند نفر سراغش رو گرفتم،یڪے از پسرها گفت تو یڪے از ڪلاس ها با چند نفر جلسہ دارہ!
جلوے در ایستادم تا جلسہ شون تموم بشہ،همون پسر وارد ڪلاس شد،در رو ڪہ باز ڪرد سهیلے رو دیدم داشت با چندنفر صحبت میڪرد،پسر رفت بہ سمتش و چیزے گفت و با دست بہ من اشارہ ڪرد!
شروع ڪردم بہ نفرین ڪردنش!
مے مردے حرف نزنے آقا پسر خب ایستادم بیاد دیگہ!
سرم رو برگردوندم سمت دیگہ یعنے من حواسم نیست!
_خانم هدایتے!
صداے سهیلے بود،نفسے ڪشیدم و سرم رو برگردوندم سمتش!
در ڪلاس رو بست و چند قدم اومد بہ سمتم!
_با من ڪار داشتید؟!
هول ڪردہ بودم و خجالت مے ڪشیدم!شاهد قسمت هاے بد زندگیم بود!
با تردید گفتم:خب راستش....
بہ خودم گفتم هانیہ خدا ڪہ نیست بندہ ے خداست،اون بخشیدہ پس نگران چے هستے؟!
این بیچارہ هم ڪہ بهت چیزے نگفتہ و فقط ڪمڪت ڪردہ اومدے تشڪر ڪنے همین!
آروم شدم.
آروم اما محڪم گفتم:سلام وقتتون رو نمیگیرم بعداز جلسہ باهاتون صحبت میڪنم.
دست بہ سینہ شد و گفت:علیڪ سلام اگر ڪوتاهہ بفرمایید!
لحنش مثل همیشہ بود جدے اما آروم نہ با روے اخم آلود!
_اومدم ازتون تشڪر ڪنم،بابت تمام ڪمڪ هایے ڪہ بهم ڪردید اگه شما ڪمڪ نمے ڪردید شاید اتفاق هاے بدترے برام مے افتاد!
زل زد بہ دیوار پشت سرم و گفت:هرڪارے ڪردم وظیفہ بودہ!فقط التماس دعا!
تند گفتم:بلہ اون ڪہ حتما!خدانگهدار
خواستم برم ڪہ گفت:چادرتون مبارڪ!یاعلے!
وارد ڪلاس شد،نگاهے بهش انداختم ڪہ پشتش بہ من بود!
صبر نڪرد بگم ممنون!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
کپی_بدون_ذکر_منبع_اخلاقی_نیست_و_حق_الناسه
Instagram:leilysoltaniii💚د
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت25)
شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم و گفت:آخہ اینم روز بود تو بدنیا اومدے؟ با خندہ صورتم رو گرفتم برف شادے نرہ توے چشم هام!
همونطور ڪہ با دست صورتم رو پوشندہ بودم گفتم:شهریار یعنے بزنے نہ من نہ تو!
مادرم با حرص گفت:واے انگار پنج شیش سالشونہ!بیاید سر سفرہ الان سال تحویل میشہ!
دستم هام رو از روے صورتم برداشتم شهریار خواست بہ سمتم بیاد ڪہ سریع دویدم ڪنار پدر و مادرم نشستم،شهریار چندبار انگشت اشارہ ش رو برام تڪون داد یعنے دارم برات!
مثل هرسال سر سفرہ هفت سین مون ڪیڪ تولد هم بود،سال نو،تولد نو،هانیہ ے نو!
دست هامون رو براے دعا بالا گرفتیم ڪہ صداے زنگ دراومد،سریع بلند شدم و گفتم:من باز مے ڪنم!
آیفون رو برداشتم:بلہ!
صداے عمو حسین اومد:مهمون بے دعوت نمیخواید؟
همونطور ڪہ دڪمہ ے آیفون رو فشار مے دادم گفتم:بفرمایید!
رو بہ مادرم اینا گفتم:عاطفہ اینا اومدن!
زیاد برامون جاے تعجب نداشت،تقریبا هرسال اینطورے بود!
همہ براے استقبال جلوے در ایستادیم،خالہ فاطمہ و عمو حسین داشتن وارد مے شدن ڪہ عاطفہ زودتر دویید داخل،عمو حسین گفت:دختر امون بدہ!
هانیہ دوید سمتم و محڪم بغلم ڪرد،ڪم موندہ بود استخون هام بشڪنہ!
دست هام رو دور ڪمرش حلقہ ڪردم عاطفہ با خوشحالے گفت:هین هین تولدت مبارڪ!
لبخندے زدم و گفتم:مرسے عاطے فقط استخون برام نموند!
سریع ازم جدا شد،امین و مریم هم وارد شدن،مریم بغلم ڪرد و گفت:تولدت مبارڪ خانم خانما!
با لبخند تشڪر ڪردم،امین همونطور ڪہ دنبال مریم مے رفت گفت:تولدتون مبارڪ!
سرد گفتم:ممنون!
همہ دور سفرہ نشستیم،نگاهم رو دوختم بہ شمع هاے روے ڪیڪ،نوزدہ!
اے ڪاش عدد یڪ رو میذاشتن!
عاطفہ ڪنارم نشستہ بود،صداے توپ اومد و بعدش هم مجرے ڪہ شروع سال جدید رو تبریڪ مے گفت!
همہ مشغول روبوسے و تبریڪ گفتن شدیم،شهریار شیرینے رو برداشت و بہ همہ تعارف ڪرد. خالہ فاطمہ با شوق گفت:امسال سال خیلے خوبیہ!
بے اختیار گفتم:آرہ!
مریم با شیطنت گفت:ڪلڪ یہ خبرایے هستا!
بے تفاوت گفتم:نہ از اون خبرا!
همہ خندیدن،شهریار با اخم گفت:مامان ڪسے اومدہ بہ من خبر ندادے؟
عموحسین با دست زد بہ ڪمر شهریار و با خندہ گفت:داش غیرت!
پدرم بہ شوخے گفت:اصلا اومدہ باشہ بچہ،باباش اینجا هست!
خالہ فاطمہ گفت:پس بریم لباس آمادہ ڪنیم براے عروسے.
با شیطنت بہ شهریار نگاہ ڪردم و گفتم:بلہ ولے براے عروسے شهریار!
همہ با هم اووو گفتن و شهریار سرش رو انداخت پایین!
عاطفہ آروم گفت:هانے جدے میگے؟
در گوشش گفتم:آرہ بابا،عاطفہ باید دختر رو ببینے عین خل و چل هاس!
عاطفہ با ناراحتے گفت:ببین دختر چے هست!شهریار شما از اول بے سلیقہ بود!
بہ زور جلوے خودم رو گرفتہ بودم تا نخندم!
مادرم نگاهے بہ پدرم ڪرد،پدرم سرش رو تڪون داد مادرم گفت:حالا ڪہ همہ دور هم جمع شدیم با اجازہ ما بعد از عید براے خواستگارے از عاطفہ جون براے شهریار بیایم!
قیافہ عاطفہ دیدنے بود،با خندہ سرم رو انداختم پایین!
عاطفہ داشت هاج و واج مادرم رو نگاہ میڪرد خالہ فاطمہ هم چشم غرہ مے رفت! با خندہ گفتم:گفتم ڪہ خل و چلہ!
عاطفہ بہ خودش اومد و سرش رو انداخت پایین،گونہ هاش قرمز شدہ بود!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ عمو حسین انداخت و گفت:صاحب اختیارید!بعداز خبر مادربزرگ شدنم بهترین خبرے بود ڪہ شنیدم!
خندہ م قطع شد،ناراحت نشدم اما خوش حال هم نشدم!
خبر بچہ دار شدن امین و مریم نمیتونست براے من خوش حال ڪنندہ یا ناراحت ڪنندہ باشہ،حس خاصے نداشتم اما قلبم یہ جورے شد!
زخم هاے گذشتہ خوب میشن ولے جاشون میمونہ!
همہ با خوشحالے مشغول تبریڪ گفتن شدن،امین و مریم با خندہ و خجالت سرشون رو انداختن پایین و دست همدیگہ رو گرفتن!
خالہ فاطمہ گفت:هانیہ شمع ها آب شد!تا اینا مشغول خجالت ڪشیدنن تو شمع هاتو فوت ڪن!
لبخندے زدم و شمع ها رو فوت ڪردم!
زیر لب گفتم:نوزدہ سالگے از تو شروع میشم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
کپی_بدون_ذکر_منبع_یا_تغییر_در_متن_حق_الناسه_و_اخلاقی_نیست
Instagram:leilysoltaniii❤️
#رمان
#مذهبی
#عاشقانه_مذهبی
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️ (قسمت26)
آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،سرکوچه ایستاده بودن،هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه،فردا عقد شهریار و عاطفه بود،عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم!
عاطفه با دیدنم تعجب کرد،با هردوشون دست دادم و سلام کردم!
به سمت بازار راه افتادیم،عاطفه با تردید پرسید:هانی برای همیشه چادری شدی؟!
نگاهش کردم و گفتم:آره!
دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت:عاطفه اون لباسو ببین!
عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت:لباس جشن رو باید آقامون بپسنده،یه چادر و شال برای محضر پسند کنید همین!
مریم با شیطنت گفت:بله!بله!
با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم:اینجا مجردم هستا!
عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت:دخملمون چطوله؟
مریم لبخندی زد و گفت:خوبه!
با تعجب گفتم:مگه جنستیش معلوم شده؟!
مریم با شرم گفت:چهارماهمه!استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم!
آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه!
سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم:خدا حفظش کنه!
باید برای همیشه فراموش می کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود!
مشغول تماشا کردن ویترین مغازه ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می کردن!
سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای ویترین مغازه ای بودن!
با دیدنش تعجب کردم،سهیلی تهران چی کار می کرد؟!
حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی،این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی!
چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم:سلام!
سهیلی سرش رو برگردوند،نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه می کرد!
_سلام خانم هدایتی!
با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم:سلام!
دختر با تعجب دستم رو گرفت و جوابم رو داد،به چهره ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه.
سریع گفتم:من شاگرد آقای سهیلی هستم!
صدای عاطفه رو شنیدم:هانیه!
برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد،شونه ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟!
_الان میام،شما انتخاب کنید!
دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم:از دیدنتون خوشحال شدم!
دختر با کنجکاوی گفت:چی میخواید بخرید؟
از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت:حنانه!
حنانه بدون توجه به سهیلی گفت:ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم!
_نه،نه!فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم!
حنانه با ذوق گفت:آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر!
از حرف هاش خنده م گرفت،سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم!
سرم رو بلند کردم و گفتم:خدا متاهلشون کنه!
حنانه با اخم مصنوعی گفت:خدانکنه!همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن!
سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا.
_حالا زن نداشته ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟!
با تعجب نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن!
حنانه با تاسف رو به من گفت:میبینی تو رو خدا؟!حالا خوبه زن نداره و اینه!
از حالت هاش خنده م گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم:من دیگه برم خداحافظ!
حنانه لبخند مهربونی زد و گفت:خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟
سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت:حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟!
حنانه توجهی نکرد و گفت:خداحافظ هانیه!
با لبخند گفتم:خداحافظ.
رو به سهیلی گفتم:خدانگهدار استاد!
خواستم برم که سهیلی گفت:خانم هدایتی!
برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت:متوجه شدید که حنانه خواهرمه سوتفاهم نشه!
و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگه ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم:مگه من چی گفتم؟!
✍🏻نویسنده:لیلی سلطانی
#کپی_بدون_ذکر_منبع_اخلاقی_نیست_و_حق_الناسه
Instagram:leilysoltaniii ❤️
#رمان
#مذهبی
#عاشقانه_مذهبی
چرا کانالو ترک میکنید خو😢💔😢
حداقل عیب و ایراد کانالو بگید بعد...🚶🏻♀🚶🏻♂
✨خـدایـا
در این شبهای زیبا
به دلمان عشق به خاندان
حضرت محمد ﷺ عطا کن
به قلبمان ایمان
به وجودمان آسایش
به عمرمان عزت
و به همه سلامتی عطا فرما
آسمان دلتون نور بارون
چراغ خونتون روشن
فرداتون قشنگتر از هر روز
آسوده بخوابید که
خدا مواظب همه چیز هست
🌙شـب زیبـاتون بخیـر🌟
#من_محمد_را_دوست_دارم
#لبيك_يا_رسول_الله
#هفته_وحدت
✨به توکل نام اعظمت✨
"بسم الله الرّحمن الرّحیم"
🌅روز خود را با سلام به چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅
بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّحمنِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿن بن ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
سلام بر تو ای بهتریـ🌺 بندهـ🌹 خــ❤️ــدا
❤️ــمــهــــدی جان منجی عالم بشریت ظهور کن...
#سلام_برادرهاےشهیدم
#سلام_خواهرهایهاےشهیدم
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء"
🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
یادشهداباصلوات+وعجلفرجهم
🍂🌧🍂🌧🍂🌧
🔶رفیق شهیدم🔶
#ما_ملت_امام_حسینیم
#رفیق_شهیدم
🕊🥀 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
-┄┅═✼ 🍂🍃🍂 ✼═┅┄-
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
دوماشال۸.m4a
6.78M
کتاب : دو ماشال..... خاطرات برادر جانباز ماشالله حرمتی🌹
خاطره نگار: مهین سماواتی🌹
قسمت : هشتم 🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaemogadas1
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/GZeookBrGMTEkraRvVXLXl
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
گفتم:مرا غم تو، خوش تر ز شادمانے گفتا که در ره ما، غم نیز شادمان است:) اللهمعجللولیڪالفـرج
جوانیام
در انتظارت پیر شد....
ای پیرترین
جوان تاریخ
برگرد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
مآنده ام احمد پیمبر بودھ یا عطارِ عشق !
بس کھ سلمــآنها ؛مسلمان کرد با بوے علی🌿
نحنفداکیارسولاللهﷺ
#من_محمد_را_دوست_دارم
#لبیک_یا_رسول_الله
#هفته_وحدت
•••🔅
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
#شهیدسیدمیلادمصطفوی
#رفیق_شهید
#گره_گشا
✍پيامبر اکرم(ص) :
✙»❤️یاعلى! هر كه مرا و تو را و امامان از نسل تو را دوست دارد پس خدا را بر←حلال زادگى→ خود سپاس گويد؛
👈 زيرا ما را دوست ندارد، مگر "حلال زاده"، و ما را دشمن ندارد، مگر "حرام زاده".✔️
📚امالی الصدوق؛۱۴/۳۸۴
#ابلیس_پاریس
#لبیک_یا_رسول_الله
#من_محمد_را_دوست_دارم