#عاشقانه_مذهبی
(قسمت1)
#امین_هانیه
با عجله از پله ها پایین رفتم،پله ها رو دوتا یکی کردم تو همون حین چادرمو سر کردم به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد،لنگون لنگون به سمت در رفتم در رو که باز کردم عاطفه با عصبانیت بهم خیره شد آب دهنمو قورت دادم.
_خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!
_عه عاطفه حالا یه بار دیر کردما عزیزم بیا بریم دیره.
_چه عجب خانم فهمیدن دیره!
شروع کرد به دویدن منم دنبال خودش میکشید،با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده،ایستادم!
عاطفه با حرص گفت:بدو دیگه!
با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت:میخوای بگم برسونتمون؟
قبل از اینکه جلوشو بگیرم با صدای بلند گفت:امین!
پسر به سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشه سرشو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابشو دادم!
رو به عاطفه گفت:جانم!
قلبم تند تند میزد،دست هام بی حس شده بود!
_داداش ما رو میرسونی؟
امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید!
به عاطفه چشم غره رفتم سوار ماشین شدیم،امین جدی به رو به رو خیره شده بود با استرس لبمو میجویدم،انگار صدای قلبم تو کل ماشین پیچیده بود!
به آینه زل زدم هم زمان به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد!
سریع نگاهش رو از آینه گرفت،بی اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کردن.
ماشین ایستاد با عجله پیاده شدم بدون تشکر کردن!
عاطفه میاد سمتم.
_ببینم لبتو!
و خندید
با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد!
✍#نویسنده #لیلی_سلطانی
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و صلوات نثار شهدا آزاد
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_دوم
کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت،ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!
_هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گرتت!
_لال از دنیا بری!
شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو به من برسون!
امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم،
عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد،عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم!
عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!
مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه!
با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم،امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت:میشه منم هم بزنم؟
ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم
داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین!
زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،خنده م گرفت با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.
تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان!
با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم،عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!
امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد!
سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم!
حالا درموردم چه فکرایی میکرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم!
امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت،در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد!
با شیطنت گفت:آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن!
قلبم وحشیانه می طپید،امین نگران من بود؟!
با تعجب گفتم:واقعا امین گفت؟!
_اوهوم زن داداش!
احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!
دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س،با دیدن من هول شد و سریع به سمت در رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم!
عاطفه گفت:من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!
عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم:خدانکنه!
✍ #نویسنده: #لیلی_سلطانی
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و صلوات نثار شهدا آزاد
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
❤️عاشقانہ مذهبے❤️
#امین_هانیه
(قسمت3)
با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ!
_خانم هین هین تو چیزے فهمیدے؟
منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیہ هدایتے!
همونطور ڪہ چشمام رو مے مالیدم گفتم:نہ بہ جونہ عاطے!
خالہ فاطمہ مادر عاطفہ برامون میوہ و چاے آورد تشڪر ڪردم،نگاهے بہ دفتر دستڪمون انداخت و گفت:گیر ڪردین؟
عاطفہ از خدا خواستہ شروع ڪرد غر زدن:آخہ اینم رشتہ بود ما رفتیم؟ریاضے بہ چہ درد میخورہ؟اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چے ڪار اہ!
خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن.
_الان میگم امین بیاد ڪمڪتون!
عاطفہ سریع گفت:نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم میڪنہ!
خالہ فاطمہ بلند شد.
_خود دانے!
عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت:بگو بیاد،چارہ اے نیست!
دوبارہ اون حس بے حسے اومد سراغم!
_عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها!
عاطفہ ڪنار ڪتاب ها دراز ڪشید و با حوصلگے گفت:اونا از من و تو خنگ تر!
صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید:یااللہ اجازہ هست؟
صداے قلبم بلند شد،دستام میلرزید،سریع بهم گرہ شون زدم!
_بیا تو داداش!
امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون اینڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم!
نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر عاطفہ رو ورق میزد گفت:ڪجاشو مشڪل دارید؟
عاطفہ خمیازہ اے ڪشید.
_هانے من حال ندارم تو بهش بگو!
دلم میخواست خفہ ش ڪنم میدونست الان چہ حالے دارم!
بہ زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر ڪردمو گفتم:عہ...خب....
دفترمو گرفتم جلوش.
_اینا رو مشڪل داریم!
امین دفترمو گرفت و شروع ڪرد بہ توضیح دادن،با دقت گوش میدادم تا جلوش ڪم نیارم خیلے خوب یاد میگرفتم!
عاطفہ هم خواب آلود نگاهمون میڪرد آخر سر امین بهش تشر زد:عاطفہ میخواے درس بخونے یا نہ؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟!
عاطفہ با ناراحتے گفت:خب حالا توام!میرم یہ آب بہ صورتم بزنم!
بلند شد تا برہ بیرون بہ در ڪہ رسید چشمڪے نثارم ڪرد و رفت!
قلبم داشت مے اومد تو دهنم،سریع از جام بلند شدم ڪہ برم بیرون!
_تو ڪجا؟!
نفسم بالا نمے اومد،امین گفت تو!
آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم!
امین همونطور ڪہ داشت مینوشت گفت:چرا ازم فرار میڪنے؟
با تعجب سرمو بلند ڪردم.
_من؟!فرار؟!
ڪلافہ بلند شد،دفترمو گذاشت ڪنارم
_اگہ باز اشڪال داشتید صدام ڪنید!
از اتاق بیرون رفت،من موندم با اتاق خالے و دفترے ڪہ بوے عطر امین رو میداد!
✍ #نویسنده
#لیلے_سلطانے❤️
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و صلوات نثار شهدا آزاد
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
✍ #نویسنده #لیلی_سلطانی
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و صلوات نثار شهدا آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
✍ #نویسنده #لیلی_سلطانی
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و صلوات نثار شهدا آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
✍ #نویسنده #لیلی_سلطانی
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و صلوات نثار شهدا آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
✍ #نویسنده #لیلی_سلطانی
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و صلوات نثار شهدا آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هجدهم
#قسمت_نوزدهم
✍ #نویسنده #لیلی_سلطانی
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و صلوات نثار شهدا آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_و_یکم
✍ #نویسنده #لیلی_سلطانی
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و آدرس👇
Instagram:leilysoltani
آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_بیست_و_دو
#قسمت_بیست_و_سه
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و آدرس👇
Instagram:leilysoltani
آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_بیست_و_چهار
#قسمت_بیست_و_پنج
#قسمت_بیست_و_شش
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و آدرس👇
Instagram:leilysoltani
آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_بیست_و_هفت
#قسمت_بیست_و_هشت
#قسمت_بیست_و_نه
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و آدرس👇
Instagram:leilysoltani
آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄