هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
دوماشال۱۶.m4a
6.92M
کتاب : دو ماشال..... خاطرات برادر جانباز ماشالله حرمتی🌹
خاطره نگار: مهین سماواتی🌹
قسمت : شانزدهم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaemogadas1
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/GZeookBrGMTEkraRvVXLXl
امام على عليه السلام:
خوش رويى، احسانى بى خرج و زحمت است
البِشرُ إسداءُ الصَّنيعَةِ بِغَيرِ مَؤونَةٍ
غررالحكم حدیث 1503
#حدیث
#رفیق_شهید
#خوش_اخلاقی
.
🗒 "در مورد نماز بارها دیده بودم
که با شوخیو خنده،
مارابرای نماز صبح
صدا میزد و میگفت:
👈《نماز،فقط اول وقت و جماعت.》👉
✅ همیشه به دوستانش درمورد اذان گفتن
نصیحت میکرد.
می گفت:
🔺《هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید،
حتی اگر سوار موتور هستید توقف کنید
و با صدای بلند،پروردگار را صدا کنید
و اذان بگویید.》"
خاطراتی از ↓
#رفیق_شهید من قهرمان من #شهید_ابراهیم_هادی
#نمازاولوقت
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
. 🗒 "در مورد نماز بارها دیده بودم که با شوخیو خنده، مارابرای نماز صبح صدا میزد و میگفت: 👈《نماز
سلام و عرض ادب
خدمت رفقای سنگر
ممنون که رفیق شهیدم رو مهمون نگاه هاتون کردین
🍂✌️🌺🌺❤️😊❤️🌺🌺✌️🍂
لطفا مواظب خودتون باشید
ماسک بزنید تا از #کرونا در امون باشید
#التماس_دعای_فرج
#التماس_دعا
برا نابودی کرونا و شفای بیماران کرونایی هم دعا کنید
حقیر رو هم دعا کنید
خادم نوشت
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#یڪروایتعاشقانہ💍 پس از شروع زندگےِ مشترکمآن یک میهمانے گرفتیم☺️ و عدهاے از اقوام را بہ خانہم
#یڪروایتعاشقانہ
.
.
در سوریہ ایمان
بہ دوستانے کہ مداحے میکردند
میگہ برایم روضہ
حضرت ابوالفضل بخونید
و بهشون میگہ برایم دعا کُنید♥️
اگر قرار هست #شهید بشم
یا بہ روش آقا ابوالفضل
یا بہ روش سرورمون آقا امامحسین
یا بہ روش خانم فاطمہزهرا
ایمان بہ سـہ³روش شهید شد:↓
دستے کہ عبارت یا رقیه روےاش
نوشتہ شده بود مثل آقا ابوالفضل
قسمتے از گردنش
مثل سرورمون #آقا امامحسین🌙
و قسمت اصلے جراحت ایمان پهلو
و شکم بود مثل خانم فاطمہزهرا
کہ بعد از برگرداندن پیکر مطهرش
متوجہ مےشوند
یڪ قسمت از بدنش جا مانده
کہ آن را همان جا در سوریہ
تپہ العیس دفن میڪنند
یعنے یـک¹ قسمت از وجود مَن
در خاڪ سوریہ جا ماند🙃🥀
پآیآن.
.
#مذهبیها_عاشقترند
#رفیق_شهید
#مذهبی
چـــادرانــہ
﴿ مےگفت↶
الان شرایط طورۍ شده ڪہ
اگہ 🧔🏻ـپسر پیغمبر هم باشے
نمےتونے دینت راهم حفظ ڪنے😏
اینا همش بہانہ اس بانو😌
🧕ـهمسر فرعون هم ڪہ باشے
باز مےتونے بہترین باشے♥️﴾
°•~طُ ریحانہ خدایے
#حجاب
#چادرانه
#پروفایل
#دختران_چادری
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
چـــادرانــہ ﴿ مےگفت↶ الان شرایط طورۍ شده ڪہ اگہ 🧔🏻ـپسر پیغمبر هم باشے نمےتونے دینت راهم حف
دخترا
پس حواستون باشه
که نقل این حرفا نیس که
آره اقتضای جامعه و دور اطرافمه تصمیم درست و ( که تو قرآن گفته شده ) بگیریم
☺️☺️❤️☺️☺️
آیه ۵۹ سوره احزاب
(ای پیامبر،
به زنان و دخترانت و نیز به زنان مومنین بگو
خود را بپوشانند تا شناخته نشوند و مورد اذیت قرار نگیرند.
و خداوند بخشنده مهربان است...
😍من عاشق حجابمم هستم😍
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌷۲۱ آبان #سالروزشهادت سرلشکر #شهید_حاج_حسن_طهرانی_مقدم گرامی باد. یادش_گرامی_باذکرصلوات #پدر_م
#شهيد_طهراني_مقدم
کاری که انجام می دهید
حتی نایستید که کسی بگوید خسته نباشید!
از همان در پشتی بیرون بروید.🚶🏻♂
چون اگر تشکر کنند،
تو دیگر اجرت را گرفتهای
و چیزی برای آن دنیایت باقی نمی ماند ...
🥺🥺🥺🥺
ماداریماینطوریزندگیمیکنیم؟
🤔🤔
#پدر_موشكي_ايران
#رفیق_شهید
💭توییت فرمانده کل سپاه به مناسبت سالروز شهادت سرلشکر حسن طهرانی مقدم
@Refighe_Shahidam313
#پدر_موشكي_ايران
#شهيد_طهراني_مقدم
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_چهل_و_سه
از بخش یکو دو و سه وچهار
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و آدرس👇
Instagram:leilysoltani
آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
(قسمت 43 بخش اول)
همونطور که لبم رو به دندون گرفته بودم به کمد لباس هام زل زدم،نگاهی به لباس ها انداختم در کمد رو بستم و از اتاق خارج شدم.
مادر و پدرم با اخم روی مبل نشسته بودن،لبم رو کج کردم و آروم گفتم:مامان چی بپوشم؟
مادرم سرش رو به سمتم برگردوند،نگاهی بهم انداخت همونطور که سرش رو به سمت دیگه می چرخوند گفت:منو بپوش!
مثل دفعه ی اول استرس نداشت!
جدی و ناراضی نشسته بود کنار پدرم.
اخم های پدرم توی هم بود،ساکت زل زده بود به تلویزیون!
هشت روز از ماجرای اون شب میگذشت،خانواده ها به زور برای خواستگاری دوباره رضایت دادن!
پدر و مادر من ناراضی تر بودن،چون احساس میکردن هنوز همون هانیه ی سابقم!
نفس بلندی کشیدم و دوباره برگشتم توی اتاقم،در رو بستم.
دوباره در کمد رو باز کردم،نگاهم رو به ساعت کوچیک کنار تخت انداختم،هفت و نیم!
نیم ساعت دیگه می اومدن!
نگاهم رو از ساعت گرفتم،با استرس لبم رو می جویدم.
پیراهن بلند سفید رنگی با زمینه ی گل های ریز آبی کم رنگ برداشتم،گرفتمش جلوی بدنم و مشغول تماشا توی آینه شدم.
سری تکون دادم و پیراهن رو گذاشتم روی تخت،روسری نیلی رنگی برداشتم و گذاشتم کنارش.
نگاهی به پیراهن و روسری کنار هم انداختم.
پیراهن رو برداشتم و سریع تن کردم،دوباره نگاهم رو به ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقه!
چرا احساس میکردم زمان دیر میگذره؟چرا دلشوره داشتم؟
زیر لب صلواتی فرستادم و روسریم رو برداشتم.
روسریم رو مدل لبنانی سر کردم و چادر نمازم رو از روی ریخت آویز پشت در برداشتم.
باز نگاهم رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقه!
همونطور که چادرم رو روی شونه هام مینداختم در رو باز کردم و وارد پذیرایی شدم.
رو به مادرم گفتم:مامان اینا خوبه؟
چادرم رو کنار زدم تا لباسم رو ببینه،مادرم نگاهی سرسری به پیراهنم انداخت و گفت:آره!
پدرم آروم گفت:چطور تو روشون نگاه کنیم؟
حرف هاشون بیشتر شرمنده م میکرد!
(قسمت 43 ،بخش دوم)
با قدم های بلند به سمت آشپزخونه رفتم،سینی رو کنار کتری و قوری گذاشتم،مشغول چیدن فنجون ها شدم.
پنج تا،پدرم،مادرم،پدر سهیلی،مادر سهیلی و سهیلی!
حتی تو خیالم نمیتونستم بگم امیرحسین!
چه برسه حتی فکرکنم باهاش ازدواج کنم!
یاد چهره ی جدیش بعد از خواستگاری افتادم،جدی بود اما اخمو نه!
جذبه داشت!
توقع داشتم اون سهیلیِ همیشه مودب و خندون به خونم تشنه باشه!
صداش پیچید توی سرم:این دفعه که اومدم خواستگاری تشریف بیارید!
لبخندی روی لبم نشست و مثل اون روز گفتم:دیونه!
دوباره حواسم رفت به ساعت،هشت نشده بود؟
آشپزخونه ساعت نداشت،سریع وارد پذیرایی شدم و ساعت رو نگاه کردم،هشت و ده دقیقه!
از هشت هم گذشته بود!
پس چرا نیومدن؟
فکری مثل خوره به جونم افتاد،نکنه سهیلی میخواست تلافی کنه؟!
با استرس نگاهی به پدر و مادرم انداختم.
خواستم چیزی بگم که صدای زنگ آیفون باعث شد هین بلندی بگم و دستم رو بذارم روی قلبم!
پدر و مادرم سریع بلند شدن،پدرم به سمت آیفون رفت مادرم چادرش رو سر کرد و رو به من گفت:چرا وایسادی؟برو تو آشپزخونه!
به خودم اومدم با عجله وارد آشپزخونه شدم،به دیوار تکیه دادم قلبم تند تند میزد،دستم رو گذاشتم روی قلبم و چندتا نفس عمیق کشیدم!
صدای سلام و یاالله گفتن پدر سهیلی به گوشم رسید.
سهیلی نامرد نبود!
بدنم می لرزید،از استرس،از خجالت!
چطور میتونستم با پدر و مادر سهیلی رو به رو بشم؟!
صداشون رو میشنیدم،پدرم و پدر سهیلی مشغول صحبت بودن.
چند لحظه بعد صدای خنده های ضعیفی اومد و پشت سرش مادرم گفت:هانیه!
با استرس چادرم رو سر کردم،خواستم به سمت کتری و قوری برم که ادامه داد:یه لحظه بیا مامان جان!
با تعجب از آشپزخونه خارج شدم،سرم پایین بود و نگاهم به فرش ها.
رسیدم نزدیک مبل ها،آروم سلام کردم.
پدر و مادر سهیلی عادی جواب سلامم رو دادن!
خبری از نارضایتی و ناراحتی نبود!
نویسنده:لیلی سلطانی😍
Instagram:leilysoltaniii❤️
@Refighe_Shahidam313
(قسمت 43 بخش سوم)
خواستم لب باز ڪنم براے معذرت خواهے ڪہ پدر سهیلے گفت:جیران جان ایشون عروسمون هستن؟
با شنیدن این حرف،گونہ هام سرخ شد،سرم رو بیشتر پایین انداختم!
مادر سهیلے جواب داد:بلہ هانیہ جون ایشون هستن.
پدر سهیلے گفت:عروس خانم،ما دامادو سر پا نگہ داشتیم تا گُلا رو ازش بگیرے اون دفعہ ڪہ با مادرتون سر جنگ داشت گُلا رو نمیداد!
همہ شروع ڪردن بہ خندیدن!
ڪمے سرم رو بلند ڪردم،سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود،دستہ گل رز قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود!
مادرم آروم گفت:هانیہ جان سر پا ایستادہ دادن!
و با چشم هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد!
آروم بہ سمتش قدم برداشتم،نگاهش رو دوختہ بود بہ گل ها سریع گفت:سلام!
آروم و خجول جواب دادم:سلام!
دستہ گل رو ازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم:من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم!
نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم!
_اون شب....ڪارهام واقعا ناخواستہ بود!
(قسمت 43 بخش چهارم)
آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم:اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم!
نمیدونستم آقاے سهیلے میخوان بیان خواستگارے....
مڪث ڪردم،سهیلے نشست روے مبل،لبخند ڪم رنگے روے لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزے زمزمہ ڪرد.
پدرش سریع گفت:عروس خانم نمیخواے چاے بیارے؟
نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ ش هم مثل خودش متشخص بودن!
لبخند نشست روے لب هام:چشم!
وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل ها رو گذاشتم روے میز.
نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ ے اول گل سفید حالا قرمز!
بہ سمت ڪترے و قورے رفتم،با وسواس مشغول چاے ریختن شدم.
چند دقیقہ بعد بہ رنگ چاے ها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم.
از آشپزخونہ خارج شدم،یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صداے زنگ آیفون بلند شد.
با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن.
پدرم گفت:ڪیہ؟
مادرم شونہ ش رو بالا انداخت و گفت:نمیدونم!
با گفتن این حرف از روے مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت.
پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند.
_بیا بابا جان!
با اجازہ ے پدرم،بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش،تشڪر ڪرد و فنجون چاے رو برداشت.
بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت:خوبے خانم؟
خجول تشڪر ڪردم و رفتم سمت سهیلے!
دست هام مے لرزید،سرش پایین بود.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
ڪپے_بدون_ذڪر_و_برداشتن_آے_دے_ها_حق_الناسہ_و_اخلاقے_نیست
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان #عاشقانه_مذهبی #امین_هانیه #قسمت_چهل_و_سه از بخش یکو دو و سه وچهار ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
سلام دوستان
فک کنم دقت نکردین بخشهای دو و سه با همه
و سه و چهار هم با هم
☺️☺️✌️☺️☺️
.
.
تسلّے
میدهے
خود را
کہ شاید قسمتت دوریسٺ
💔😔💔
ولے گرماےِ دلتنگے
تبش
هرگز
نمےمیرد :)
.
.
به تو از دور سلام
#السلام_علیک_یا_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
یادمون باشه ☝️
همون قدر که در "غیبت"
مقصریم ...
در #ظهور هم
مؤثریـم ..!🌱
سلام آقای من❤️
خدایا
مارو از مؤثران ظهور
قرار بده نه مقصران غیبت...
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صفر_عاشقی
✨به توکل نام اعظمت✨
"بسم الله الرّحمن الرّحیم"
🌅روز خود را با سلام به چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅
بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّحمنِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿن بن ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
سلام بر تو ای بهتریـ🌺 بندهـ🌹 خــ❤️ــدا
❤️ــمــهــــدی جان منجی عالم بشریت ظهور کن...
#سلام_برادرهاےشهیدم
#سلام_خواهرهایهاےشهیدم
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء"
🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
یادشهداباصلوات+وعجلفرجهم
🍂🌧🍂🌧🍂🌧
🔶رفیق شهیدم🔶
#رفیق_شهید
#عاشقانه
#شهید
🕊🥀 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
-┄┅═✼ 🍂🍃🍂 ✼═┅┄-
نیستـی
و حالا ،
هر پنجشنبه که میشود ،
مـا و گریـه و خاطره هـا
جمع می شویم
دورِ نبـودنت ...
📎باز پنج شنبه های دلتنگی
🌷هدیه به روح پاک و معطر شهـدا صلوات+وعجل فرجهم
🥀🍂🥀🍂🥀
#رفیق_شهید_من
#شهید_ابراهیم_هادی
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا
🚩
•امیـــــرالمومنیـــن؏؛
اى مردم!
در راهراست، به دليل شمارِ اندك رهروان آن، احساس تنـــهايى و ترس نكنيد؛
زيرا مردم بر سفره اى گِرد آمده اند كه سيرى آن، كوتاه و گرسنگى اش طولانى است...!
أيُّها النّاسُ!
لا تَستَوحِشوا في طَريقِ الهُدى لِقلّةِ أهلِهِ ؛ فَإنّ النّاسَ اجتَمَعوا عَلى مائدةٍ شِبَعُها قَصيرٌ ، وَجوعُها طَويلٌ...
نهــجالبلاغه🌱
خطبه201
#امام_علي
#حدیث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز میکنیم روزمان را با نام و یاد .خالق مهربانم،
تنها❣خداست که میداند
بهترين درزندگی تان
چگونه معنا میشود
من آن" بهترین" را..
برایتان آرزو میکنم ...💚
سلام صبحتون بخیر
عرض ادب و احترام خدمت عزیزان
ممنون که کانال مارو برای تماشا انتخاب کردین
🍂✌️🍂
به سنگر خودتون خوش اومدین
☺️✌️☺️
الهی روزو روزگارتون به دور از #کرونا
با رفیق شهیدم همراه باشید
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
نام:محمدحسین نام خانوادگی:بشیری تولد:۱۳۶۰/۴/۲۹ محل تولد:همدان شهادت:۱۳۹۵/۸/۲۲ محل شهادت :حومه
↪️ـبازگشت به پیام قبل
امروز سالروز شهادت
#شهید_محمد_حسین_بشیری هست
✌️🥀✌️
معرفی این شهید عزیز رو قبلا داخل کانال ارسال کردم حتما رو پیام پاسخ داده شده بزنید و مطالعه کنید
ان شاءالله دستگیری و شفاعت این عزیز شامل حالمون بشه
شادی روح خودمون فاتحه و صلوات+وعجل فرجهم نثار شهید عزیز
🔺موشک جواب موشک
🔺هنوز یکسال از تشکیل یگان توپخانه سپاه نگذشته بود و کلی آرزوهای دوربرد داشتیم که یک روز آمد و استعفایش را گذاشت روی میز.
🔺گفتیم چه شوخی بیمزهای!
🔺گفت شوخی ندارم، من باید بروم یگان موشکی را عَلَم کنم.
🔺گفتیم هنوز کلی کار و ایده روی زمین مانده در توپخانه داریم...
🔺گفت اینها مال شما، من باید بروم.
🔺علت را جویا شدیم.
🔺جوابش مثل همان موشکهایی که بعدها ساخت، ویران کننده بود؛ «صدام روی سر مردم موشک میریزد و مردم در کنار آوار موشکها شعار میدهند موشک جواب موشک... اما دست امام خالی است. من باید بروم دست خمینی را پر از موشک کنم تا حرف مردم زمین نماند...»
🔺سه چهار ماه بعد، اولین موشک به بغداد اصابت کرد. حسن مقدم روی موشک نوشته بود : و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی...
🔹خاطره از سردار یعقوب زهدی
شادی روحش صلوات+وعجل فرجهم
#پدر_موشكي_ايران
#شهيد_طهراني_مقدم
✨💚✨
#طنز_جبہہ
دو تا از بچہ های گردان،غولی را
همراه خودشان آورده بودند و های
های مـےخندیدند.
+"این ڪیہ!؟"
-"عراقے😬"
+"چطورے اسیرش ڪردید؟"😐
مـےخندیدند.
-"از شب عملیات پنهان شده بود.
تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی ها
آمده ایستگاه صلواتـی شربت گرفته
بود،پول داده بود!"🥴✌️🏻😅
اینطوری لو رفتہ بود، بچہها هنوز
مـےخندیدند.
#طنز_حلال
#رفیق_شهید
¬ـحجابـ¿
خسته کننده است
برای دشمنی که در مبارزه با آن
از رمق افتاده است...
پس آجی گلم بیا ببالیم به حجابی که داریم که تونسته نفس دشمنو بگیره
✌️😍😍✌️
#حجاب
#چادرانه
#دختران_چادری
أریدڪ دائما بِقُربے
إن وقـع حُزن الأرض علے ڪَتفی..🥰
میخواهم
همیشہ ڪنارم باشے
تا اگر اندوهِ زمین روے شآنہهایم
افتاد بہ سمت تو کج شومـ :)💙
عربے طور
#مذهبیها_عاشقترند
#عاشقانه
#دلبرانه
#خواندنی
🌕ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو ڪودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند...
به خاطر یک گردو نزدیک بود چشم یکدیگر را کور کنند!! یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن که گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند...
✅ ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است!!
گریه کرد...
🔅پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟!
گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت...
🔴 دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم......
@Refighe_Shahidam313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواستم بگویم همیشه هستی همین حوالی😢
@Refighe_Shahidam313